جدول جو
جدول جو

معنی سمهجه - جستجوی لغت در جدول جو

سمهجه
(تَ)
رها کردن، شتابی نمودن، سخت تافتن، شدت و تغلیظ نمودن در سوگند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، روایی دادن در هم را، دروغ کردن سخن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهجه
تصویر مهجه
خون، خون دل، روح، روان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمجه
تصویر سمجه
سمج، سرداب، نقب، راه زیرزمینی، زندان زیرزمینی، آغل گوسفند در کوه یا زیر زمین، سنب
فرهنگ فارسی عمید
(سَ هََ)
شیر آب آمیخته. یاشیر شیرین بسیار روغن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، آسان. (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، زمین فراخ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُمْ مَ هََ)
بوریای سفره مانندی از برگ خرما. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ جَ / جِ)
رجوع به سمج شود، ماله، یعنی آلتی که از لیف کنند و بدان آهار بجامه درمالند. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ)
جان و روح. (غیاث اللغات). روح. (از اقرب الموارد). جان. (السامی) (مهذب الاسماء) (آنندراج) ، خون یا خون دل. (از اقرب الموارد) (آنندراج). خون میان دل. (غیاث اللغات). خون که در درون دل است. سویداء. حبهالقلب. ثمرهالقلب. (از یادداشتهای مؤلف) ، خلاصۀ هرچیز. (غیاث اللغات). خالص از هرچیزی. ازهری گفته است: بذلت له مهجتی، أی بذلت له نفسی و خالص ما اقدر علیه. ج، مهج، مهجات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَجْ جُ)
سرکشی و تمرد، سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بی توالد شدن. کانه کل حیه برأسها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نمو کردن و بالیدن کشت بدون توالد و بدون آنکه زیادی حاصل کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَضْ ضی)
دادن، یقال: سمرج له،ای اعطه، بده به او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ/ دِ طَ لَ)
سمرج. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نازیبا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). زشتی و زشت شدن و عیبناکی. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به سماجت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَطْ طُ)
آسان فروبردن چیزی را به گلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سماجه
تصویر سماجه
آویز گنی زشتی، پافشاری، سپید چشمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجه
تصویر مهجه
مهجه در فارسی: جان (روح)، خون دل روح روان، خون دل، جمع مهج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمجه
تصویر سمجه
زشت ناپسند، بیشرم بیحیا، جمع سماج سمجاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجه
تصویر مهجه
((مُ جَ یا جِ))
روح، روان
فرهنگ فارسی معین