جدول جو
جدول جو

معنی سمجره - جستجوی لغت در جدول جو

سمجره(تَ)
زیاده کردن آب را در شیر. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سمجره
آبکی کردن شیر را
تصویری از سمجره
تصویر سمجره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زمجره
تصویر زمجره
بانگ و فریاد، غرش، در موسیقی نی، نی لبک، زن بدکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمجه
تصویر سمجه
سمج، سرداب، نقب، راه زیرزمینی، زندان زیرزمینی، آغل گوسفند در کوه یا زیر زمین، سنب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجره
تصویر مجره
کهکشان، مجموعه ای شامل میلیون ها ستاره که به دور یک محور می چرخند، کاهنگان، آسمان درّه، تنین فلک، راه حاجیان، کاهکشان
فرهنگ فارسی عمید
(مِ جَ رَ)
چوبی که فروزینه بوسیلۀ آن مخلوط می شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بی توالد شدن. کانه کل حیه برأسها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نمو کردن و بالیدن کشت بدون توالد و بدون آنکه زیادی حاصل کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ مُ رَ)
درخت طلح. ج، سمرات، اسمر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ رَ)
اهالی شهر سامره که در قدیم شهری بود در فلسطین و پایتخت ملوک بنی اسرائیل بود. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ جَ / جِ)
رجوع به سمج شود، ماله، یعنی آلتی که از لیف کنند و بدان آهار بجامه درمالند. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِرَ)
ستوری که از بارداری گرفتار رنج باشد. (ناظم الاطباء). ممجر. (آنندراج). رجوع به ممجر شود، سنه ممجره، سالی که در آن بچه در شکم کلان گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَجْ جَ رَ)
پر. لبریز. عین ٌ مسجّرهٌ، مفعمه. (ذیل اقرب الموارد، از تاج)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَقْ قُ)
ترسان دویدن. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَهَْ هَُ)
مانند ترسیدگان دویدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَضْ ضی)
دادن، یقال: سمرج له،ای اعطه، بده به او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ)
خطی باشد که بکشند خواه بر دیوارو خواه بر زمین و خواه با قلم و خواه با چوب. (برهان) (آنندراج). نوشته و خط کشیده شده خواه بر کاغذ و خواه بر دیوار و خواه بر زمین و خواه با قلم و خواه با چوب و جز آن. (ناظم الاطباء) ، نوشته هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ/ دِ طَ لَ)
سمرج. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نیک ماهر شدن به احوال زمین. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ)
سمور:
چون برون جست لوز از سوراخ
شد سموره بنزد او گستاخ.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(دَ را)
سریشم چسبانیدن بر کمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به المعرب جوالیقی حاشیۀ 2 ص 253 شود، پر کردن باران مرغزار را. (منتهی الارب) (آنندراج). پر کردن باران باغ را. غمجر المطر الروضه، ملأها. (اقرب الموارد) ، پی درپی فروخوردن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج). پی درپی خوردن جرعه های آب را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
اصلاح کردن: قمجر الشی ٔ، اصلحه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رِهْ)
آشکارکننده کاری را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آشکارکننده و ظاهرکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
گوسپند لاغر. (منتهی الارب). گوسپند لاغر و نیز گوسپندی که بواسطۀ بارداری شکم وی کلان گشته ولاغر گردد و نتواند برخیزد. (ناظم الاطباء). گوسپندی که از بزرگی بار شکم لاغر گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَرْ رَ)
راه کهکشان. (دهار). آسمان دره و راه کهکشان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کهکشان و آن خط سفیدی است که به شب در آسمان دیده می شود. (غیاث). ام السماء. شرج السماء. کاهکشان. راه مکه. راه حاجیان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجره را پارسیان راه کاهکشان خوانند و هندوان راه بهشت، و او جمله شدن بسیار ستارگان است از جنس ستارگان ابری، و این جمله به تقریب بر دایره ای بزرگ است که بر دو برج جوزا و قوس همی گذرد، هر چند که جایی تنک (ت ن ) شود و جایی ستبر، و جایی باریک و جایی پهن. و گه گاه دو تو شود و افزون، و ارسطوطالس مجره را چیزی دارد که به هوا از بخار دخانی شده، برابر ستارگان بسیار گرد آمده آنجا، همچنانکه خرمن و گیسو و دنبال اندر هوابرابر ایشان پدید آید. (التفهیم ص 115) :
فلک به گردن خورشید برشود تسبیح
مجره رشتۀ تسبیح و مهره هفت اورنگ.
منشوری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا مجره ز بلندی نکند قصد نشیب
تا ثریا به زیارت نشود سوی ثری.
فرخی.
مجره چون ضیا که اندر اوفتد
ز روزن و نجوم او هبای او.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 74).
فلک چون بیابان و مه چون مسافر
منازل منازل مجره طریقا.
منوچهری (ایضاً ص 5).
یکی پله است این منبر مجره
زده گردش نقط از آب روین.
منوچهری (ایضاً ص 57).
مجره بسان لبالب خلیجی
روان گشته از شیر در بحر اخضر.
ناصرخسرو.
مجره مهرۀ پشت و ثوابت خردۀ اعضا
به پهلوی چپت بنگر شب مهتاب در دوران.
ناصرخسرو.
مانند آفتاب همی رفت و بر زمین
همچون مجره پیدا از پنجه اش اثر.
مسعودسعد.
طوق است نعل اسبت در گردن مجره
تاج است خاک پایت بر تارک ثریا.
امیرمعزی.
جویبار مجره را سرطان
زیر پی در کشیده بود و خرام.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 316).
اسب فلک جواد عنان تو شد چنانک
ماه و مجره اسب ترا نعل و مقود است.
انوری (دیوان ایضاً ص 56).
تیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام باد
تا بر فلک مجره چو تیغ مهند است.
انوری (دیوان ایضاً ص 56).
آسمان و مجره و خورشید
تخت و تیغ تو و نگین تو باد.
انوری (دیوان ایضاً ص 116).
بر جویبار عمر تو نشو نهال عز
تاباغ چرخ را ز مجره است جویبار.
انوری (دیوان ایضاً ص 181).
در بره مریخ گرز گاو افریدن به دست
و ز مجره شب درفش کاویان انگیخته.
خاقانی.
کواکب بر بساط مجره کاه بگستردند و صبح جامه چاک کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 194).
مجره که کشان پیش یراقش
درخت خوشه جوجو ز اشتیاقش.
نظامی.
از فلک و راه مجره اش مرنج
کاه کشی رابه یکی جو مسنج.
نظامی.
مجره بر فلک چون کاه بر راه
فلک در زیر او چون آب در کاه.
نظامی.
از رشک خوان من فلک ار طعمه ای نکرد
پس صورت مجره چرا شد مصورم.
عطار (دیوان چ تقی تقضلی ص 802).
چرخ بر خوانده قیامت نامه را
تا مجره بر دریده جامه را.
مولوی.
و رجوع به کهکشان شود.
- مجره رنگ، مانند مجره. همچون مجره:
سیاف، مجره رنگ شمشیر
انداخته بر قلادۀ شیر.
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 177)
رجوع به مجره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان خان اندبیل است که در بخش مرکزی شهرستان هروآباد واقع است و 545 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سُرَ)
سرخی سپیدی آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). سجر. (اقرب الموارد) ، آب اندک که بمدد باران پر شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آبی که پر کند نهر را. (اقرب الموارد). ج، سجر
لغت نامه دهخدا
راه کهکشان، آسمان دره، کهکشان و آن خط سفیدی است که به شب در آسمان دیده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمجه
تصویر سمجه
زشت ناپسند، بیشرم بیحیا، جمع سماج سمجاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمره
تصویر سمره
گندمگون بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمیره
تصویر سمیره
خط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماره
تصویر سماره
خاکشی خاکشی خاکشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمجره
تصویر زمجره
بانگ فریاد، آوای نی بانگ نای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجره
تصویر مجره
((مَ جَ رَّ))
کهکشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمیره
تصویر سمیره
خط
فرهنگ واژه فارسی سره
راه شیری، کهکشان
فرهنگ واژه مترادف متضاد