جدول جو
جدول جو

معنی سماک - جستجوی لغت در جدول جو

سماک
هر یک از دو ستارۀ روشن در دو صورت فلکی سنبله و عوّا، کنایه از آسمان
جمع واژۀ سمک، ماهی ها
سماک رامح: ستاره ای که در برابر بنات النعش قرار دارد و روشن ترین ستارۀ صورت فلکی عوّا است
سماک اعزل: ستاره ای که در جنوب سماک رامح واقع شده و نزدیک آن هیچ ستاره ای نیست و روشن ترین ستارۀ صورت فلکی سنبله است
تصویری از سماک
تصویر سماک
فرهنگ فارسی عمید
سماک
سماق، درختی با برگ های مرکب و گل های سفید خوشه ای که در جاهای سرد می روید و بلندیش تا پنج متر می رسد، میوۀ کوچک سرخ رنگ و ترش مزه به صورت آسیاب شده به عنوان چاشنی کباب استفاده می شود، سماقیل، ترشابه، ترشاوه، تمتم، تتم، تتری، تتریک، ترفان
تصویری از سماک
تصویر سماک
فرهنگ فارسی عمید
سماک
ماهی فروش
تصویری از سماک
تصویر سماک
فرهنگ فارسی عمید
سماک
(سِ)
نام ستاره ای و آن منزل چهاردهم قمر است. و آن دو هستند یکی را سماک اعزل و دیگری را سماک رامح یا رائح گویند. (آنندراج) (غیاث). دو ستاره است روشن یکی سماک اعزل و دیگری سماک رامح. (منتهی الارب). منزلی است از منازل ماه. (مهذب الاسماء) :
چه مایه شبان دیده اندر سماک
خروشان بدم پیش یزدان پاک.
فردوسی.
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از رنج دست و نه از آب و خاک.
فردوسی.
خورشید پیشکار و قمر ساقی
لاله سماک و نرگس پروینم.
ناصرخسرو.
ابر درخش بیرق بحر نهنگ پیکان
قطب سماک نیزه بدر ستاره لشکر.
خاقانی.
در واسطۀ نیشابور سمکی تا سماک و فلکی تا من بر افلاک ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
در مسیرش سماک آن جدول
گاه رامح نمود و گاه اعزل.
نظامی.
و سنان نیزه سماک را لقمه سمک دریا سازند. (جهانگشای جوینی).
درشب مهتاب مه را بر سماک
از سگان و عوعو ایشان چه باک.
مولوی.
وحدت اندر وحدت است این مشتری
از سمک رو تا سماک ای معنوی.
مولوی.
از آن پس که بد مرکب من نجیبی
سماک و ثریا مرا شد مراکب.
حسن متکلم.
- سماک اعزل، نام ستاره ای ازقدر اول در صورت سنبله در جنوب سماک رامح و آن منزل چهاردهم از منازل قمر است و برابر او (سماک رامح) سوی جنوب دیگر ستاره ای است بزرگ و روشن او را سماک اعزل خوانند. (از جهان دانش و التفهیم) :
بر فلک از دستبرد کلک او
از سماک رامح اعزل کرده اند.
خاقانی.
- سماک یا سماک رامح یا رامح فلکی، بیرون از صورت عوا ستاره ای است بزرگ برابر بنات النعش او را سماک رامح خوانند. (التفهیم ص 101). ستاره ای است که نزدیک وی ستاره ای دیگر است که آن را نیزۀ سماک گویند و سماک دیگر نیز هست که نزدیک خود ستارۀ دیگر ندارد و آن را سماک اعزل گویند، یعنی بی سلاح. (آنندراج) (غیاث اللغات) : هرگاه که سماک رامح برآید اول خزان باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بر نیزۀ او سماک رامح
کمتر ز زحل سنان ندیده ست.
خاقانی.
حیدر فاروق عدل جعفر فرقان سپاه
کز شرف او سماک رمح سپاهش سزد.
خاقانی.
توقیع سماک هامسلسل
گه رامح بود و گاه اعزل.
نظامی.
در مسیرش سماک آن جدول
گاه رامح نمود و گاه اعزل.
نظامی.
رجوع به گاهنامۀ سال 1311 سیدجلال الدین تهرانی ص 73، صور الکواکب ص 52 و لغت نامه ذیل کلمه رامح شود
لغت نامه دهخدا
سماک
(سَمْ ما)
ماهی فروش. ج، سماکین. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سماک
ماهی فروش گیره گیاهی است از رده دو لپه ییهای جدا گلبرگ که سر دسته سماقیان میباشد این گیاه بشکل درخت یا درختچه میباشد برگهایش متناوب و مرکب و شانه یی است. گلهایش کامل و دو جنسی و در برخی گونه ها گلهای نر و ماده از هم جدا هستند. میوه این گیاه کوچک و شفت و ترش مزه و قابض است. برگش در تداوی به عنوان تب بر مصرف میشود گرد میوه اش ترش و خوش طعم است و جهت چاشنی اغذیه به کار میرود. سماک تتری تتم. یا سماق سمی. گونه ای سماق که در امریکای شمالی فراوان میروید و برگهایش در تداوی در معالجه نقرس و روماتیسم و فلج به کار میرود. مقداری که از این گیاه در تداوی به کار میرود در حدود 12 تا 30 سانتی گرم است و از به کار بردن بیش از آن باید احتراز کرد چون بسیار سمی است. یا سماق کاذب. سماق هرز. یا سماق هرز. گونه ای سماق که در صنعت از صمغ مستخرج از تنه آن استفاده میکنند و از آن نوعی لاک به نام لاک ژاپن میسازند سماق کاذب ماهی فروش، جمع سماکین. آنچه بدان چیزی را بردارند و بلند کنند
فرهنگ لغت هوشیار
سماک
آن چه بدان چیزی را بردارند و بلند کنند
تصویری از سماک
تصویر سماک
فرهنگ فارسی معین
سماک
((س))
سماکان، نام دو ستاره، یکی به نام «سماک رامح» ستاره قرمزی در صورت فلکی «عوا» یا «گاوران» و دیگری به نام «سماک اعزل» ستاره سفیدی در صورت فلکی «سنبله» یا «خوشه»
تصویری از سماک
تصویر سماک
فرهنگ فارسی معین
سماک
((سَ مّ))
ماهی فروش
تصویری از سماک
تصویر سماک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستاک
تصویر ستاک
(دخترانه)
شاخه تازه رسته و نازک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سباک
تصویر سباک
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام فرمانروای جهرم در زمان اردشیر پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمان
تصویر سمان
(دخترانه و پسرانه)
مخفف آسمان، نام روز بیست و هفتم از هر ماه شمسی در ایران قدیم
فرهنگ نامهای ایرانی
(مِ)
چوب دوشاخه که خرگاه را به وی درواکنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، گاو سر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام دوائی است و آن میوه ای میباشد که خشک شده آن را بصورت گرد در طبخ غذا بکار میبرند، نوعی ادویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمسک
تصویر سمسک
بد ذات و پست نژاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمان
تصویر سمان
مخفف آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمام
تصویر سمام
تند و سبک، جمع سم، زهرها، سوراخ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماع
تصویر سماع
شنوائی، شنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماط
تصویر سماط
رسته و صف، دسته و قطار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماج
تصویر سماج
جمع سمیج، زشت ها، شیرهای ترش شده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع سامر، افسانه گویان افسانه سرایان داستان پردازان شیرآبکی، دوخ (گیاهی که از آن بوریا بافند) گونه ای نی بوریاست اسل، علف حصیر، خرزهره سم الحمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماد
تصویر سماد
کود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماخ
تصویر سماخ
سوراخ گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمات
تصویر سمات
داغها و نشانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامک
تصویر سامک
بلند بلند از هر چیز مرتفع
فرهنگ لغت هوشیار
جمع سمحه، با گذشتان زن زنان با گذشت راد زنان چشم پوشی گذشت، فروختن به کمترین بها، چنبروشت (رقص حلقه ای) خوان چرمین سفره چرمی، خانه از پوست
فرهنگ لغت هوشیار
سکه زن ابر پناد (پناد جو)، جای پرتیر دشنه ساز، پولاد گر، پرک زن کارد و چاقو ساز فروشنده کارد و چاقو، آهنگر، کسی که سکه ضرب کند سکه زن
فرهنگ لغت هوشیار
راه رونده رونده، سفر کننده مسافر، سائر الی الله که متوسط بین مبدا و منتهی است مادام که در سیر است. کسی که بطریق سلوک بمرتبت و مقامی رسد که از اصل و حقیقت خود آگاه شود و بداند که او همین صورت و نقش نیست و اصل و حقیقت او مرتبت جامه الوهیت است که در مراتب تنزل متلبس بدین لباس گشته و بمقام فنا فی الله و مرتبت ولایت وصول یابد. یا سالکان عرش. فرشتگان ملائکه، اهل سلوک، جمع سالک، رهروان
فرهنگ لغت هوشیار
شاخه نورسته (عموما)، شاخه نازک و تازه تاک شاخه نورسته (خصوصا)، شاخه درخت (مطلقا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباک
تصویر سباک
ریخته گر زرگر، ریخته گر، گدازنده ریخته گر زرگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رماک
تصویر رماک
جمع رمکه مادیانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفاک
تصویر سفاک
خون ریزنده خونریز خونریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستاک
تصویر ستاک
مصدر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سفاک
تصویر سفاک
خونریز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سمعک
تصویر سمعک
گوش افزار
فرهنگ واژه فارسی سره