جدول جو
جدول جو

معنی سمائم - جستجوی لغت در جدول جو

سمائم
جمع سموم، باد های سوزان
تصویری از سمائم
تصویر سمائم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تمائم
تصویر تمائم
تمیمه ها، مهرها یا طلسم هایی که برای دفع بلا و چشم زخم به گردن اطفال آویزان کنند، تعویذها، حرزها، جمع واژۀ تمیمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمائم
تصویر حمائم
آبهای گرم، دوستان، جمع واژۀ حمیم و حمیمه، جمع واژۀ حمام و حمامه
فرهنگ فارسی عمید
(سَ / سِ)
سمام الانسان، دهان مردم، هر دو سوراخ بینی، سوراخ گوش انسان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ ءِ)
جمع واژۀ غمامه و غمامه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غمامه و غمامه شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ سم. (از زمخشری) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
چرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سوائم، حیوانی که از علف بیابان می چرد در بیشتر سال. (تعریفات جرجانی). در اصطلاح فقها این لفظ اطلاق شود بر چارپایان که بچرا روند بر حسب عادت. مانند: شتر، گاو، گوسپند و اسب. عرب گوید: سامت الماشیه، ای رعت فهی سائمه. پس درباره خر و استر این لفظ را نتوان اطلاق کرد. زیرا چرنده نیستند بر حسب عادت و در شرع چریدن را در بیشتر از مدت سال معتبر دانسته اند و لذا فسرت بالمکتفیه بالرعی فی اکثر الحول. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(هََ ءِ)
جمع واژۀ همّه. رجوع به همه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ ءِ)
جمع واژۀ نمیمه. رجوع به نمیمه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ ءِ)
جمع واژۀ دمیمه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ دمیمه، به معنی زن حقیر. (آنندراج). و رجوع به دمیمه شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ ءِ)
جمع واژۀ ذمیمه: ملک را طرفی از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. (گلستان). به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاق به محامد مبدل گشت. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(شَ ءِ)
جمع واژۀ شمیمه. خوش بوهایی که بوییده شوند. (از آنندراج) (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(سَ ءِ)
جمع واژۀ سائم و سائمه. رجوع بهر یک از این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(سَ سِ)
نوعی از مرغان. (منتهی الارب) (آنندراج) ، جمع واژۀ سمسم و سمسمه. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
محمود بن علی سمایی مروزی (از ملازمان دربار سلطان سنجر) که سمای فضل در جبین او مبین بود و سخن او عظیم محکم و متین. آسمان نژه را نثار نشر او میکرد و سلک منظوم ثریا را از رشک نظم او از هم میگشاد و غزلهای آبدار او تاب در دل عشاق می آورد و نظم آبدار آتش در دل ارباب صنعت میزد و شعر او چون زمرد اصفر و یاقوت احمر عزیز و کم یاب است. این غزل از نتایج طبع اوست:
دل از کار خود آنگه برگرفتم
که با تو عشق بازی درگرفتم
ز جان خویش دست آنگاه شستم
که مهرت را چو جان در بر گرفتم
بسا شب کز تو گفتم رو بتابم
چو روز آمد غمت از سر گرفتم
چو دانستم که با تو درنگیرد
حدیثم زود از ره درگرفتم
بباغ عشق شاخ وصل گشتم
ولیکن هجر از او از برگرفتم
مرا گفتی دل از ما برگرفتی
گزافست یعلم اﷲ گر گرفتم.
(ازلباب الالباب چ سعید نفیسی صص 345- ص 348)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوب به سماء. آسمانی:
آنچه با من میکند اندر زمان
آفت دور سمائی میکند.
سعدی.
، خدایی. آسمانی:
این مملکت خسرو تأیید سمائی است
باطل نشود هرگز تأیید سمائی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(عَ ءِ)
عمایم. جمع واژۀ عمامه. رجوع به عمامه شود: العمائم تیجان العرب، دستارها تاج عربان باشد. زیرا عمامه نزد عرب چون تاج نزد ایرانیان بود. و هرگاه میخواستند کسی را سروری و سیادت دهند عمامه ای قرمزرنگ بر سر او می نهادند. (از لسان العرب) (از تاج العروس) :
اوصاف طره های عمایم بود همه
هر جا که ذکر طرۀ طرار می کنم.
نظام قاری (دیوان ص 26).
- ارباب عمائم، اهل عمائم. مردمی که عمامه بر سر دارند. آخوندها. روحانیان:
ارباب عمائم این خبر را
از مخبر صادقی شنیدند.
ایرج میرزا.
- اهل عمائم یا اهل العمائم، ارباب عمائم (عمایم). مردمی که عمامه بر سر دارند. عمامه داران. دستارداران. اهل دستار. اهل علم. طلاب علوم دینی. مجتهدان و علما. دستاربندان:
سرور اهل عمایم، شمع جمع انجمن
صاحب صاحبقران، خواجه قوام الدین حسن.
حافظ.
میان اهل عمایم سرآمد است چو تاج
چو موزه هرکه در این آستانه کرد عبور.
نظام قاری (دیوان ص 33).
خرد گفت ممدوح اهل العمائم
معین البرایا، کفیل المآرب.
نظام قاری (دیوان ص 29)
لغت نامه دهخدا
(سَ ءِ)
جمع واژۀ سخیمه. کینه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به سخیمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ءِ)
جمع واژۀ تمیمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تمیمه شود، و اماطه التمائم، کنایه عن الکبر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ ءِ)
جمع واژۀ حمام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حمام شود، جمع واژۀ حمیمه. (منتهی الارب). به معنی کریمه. رجوع به حمیمه شود: اخذ المصدق حمائم اموالهم، ای کرائمها، جمع واژۀ حمام. (اقرب الموارد). رجوع به حمام شود، جمع واژۀ حمامه است که به معنی مرغ طوقدار و کبوتر است. (غیاث) (آنندراج). رجوع به حمامه شود، جمع واژۀ حم ّ. بهین های شتران. (منتهی الارب). رجوع به حم شود. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ ءِ)
جمع واژۀ ضمیمه
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذمائم
تصویر ذمائم
جمع ذمیمه نکوهیده ها: ذمایم اخلاق، جمع ذمیمه، نکوهیدگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمائی
تصویر سمائی
منسوب به سما آسمانی سماوی: تقدیر سمائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمائم
تصویر حمائم
جمع حمام حمامه، کبوتران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمام
تصویر سمام
تند و سبک، جمع سم، زهرها، سوراخ ها
فرهنگ لغت هوشیار
چرنده، چراننده، خود چرا خود چر چرنده جمع سوائم (سوایم)، توضیح چارپایانی که بچرا روند بر حسب عادت مانند: شتر اسب گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمائم
تصویر تمائم
جمع تمیمه، گردن پنام ها (پنام تعوید) تمایم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمائم
تصویر شمائم
جمع شمیمه، بویه ها خوشبو هایی که بوییده شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماسم
تصویر سماسم
روباه، سبک و نازک
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ضمیمه، پیوست ها مونث ضمیم صاحب همراه، چیزی که آن را به چیز دیگر جمع کرده باشند پیوست، جمع ضمایم (ضمائم) یا ضمیمه اعور. زایده کرمی شکل که به سطح داخلی روده اعور متصل است و طول آن بین 6 تا 12 و گاهی 20 سانتیمتر است آپاندیس آویزه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عمامه، دستار ها جمع عمامه. یا ارباب (اهل) عمایم. کسانی که عمامه بر سر گذارند، علما فقها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمائم
تصویر غمائم
جمع غمامه، پاره ابر ها، جمع غمامه، پوزه بند ها چشم بندک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمائم
تصویر نمائم
جمع نمیمه، سخن چینی ها جمع نمیمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضمائم
تصویر ضمائم
پیوست ها
فرهنگ واژه فارسی سره