جدول جو
جدول جو

معنی سلیته - جستجوی لغت در جدول جو

سلیته
سلیته
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلیمه
تصویر سلیمه
(دخترانه)
مؤنث سلیم، دارای قدرت داوری و تشخیص درست، سالم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سلیقه
تصویر سلیقه
ذوق برای انتخاب یا ترجیح چیزی، رسم، طبیعت، نهاد، سرشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شلیته
تصویر شلیته
نوعی دامن کوتاه، گشاد و چین داری که زنان بر روی شلوار می پوشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلیله
تصویر سلیله
فرزند اناث، دختر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلیطه
تصویر سلیطه
زن زبان دراز، زن بدزبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
فتیله، پنبۀ تابیده یا نوار نخی که در چراغ نفتی می گذارند، پنبه یا لتۀ تاب داده، فتیل، پتیله، ذباله
فرهنگ فارسی عمید
(سَ طَ)
زن دراززبان. (منتهی الارب) (زمخشری) (دهار). زن هرزه چانه و زبان دراز. (آنندراج). چیره بر شوی. (یادداشت مؤلف). زن غوغایی و فتنه انگیز و زبان دراز و چغاز. (ناظم الاطباء) :
این شوی کش سلیطه هر روزی
بنگر که چگونه روی بنگارد.
ناصرخسرو.
- امثال:
از سه چیز باید حذرکرد: دیوار شکسته، زن سلیطه، سگ گیرنده.
زن سلیطه سگ بی قلاده است.
زن سلیطه شوهر مرد است
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ)
دهی است از دهستان بلوک شرقی بخش مرکزی شهرستان دزفول. دارای 105 تن سکنه. شغل اهالی زراعت و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ)
خریطه. کیسه. صره. کیسۀ کتانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ / تِ)
پنبه یا لتۀ تاب داده را گویند و معرب آن فتیله است خواه فتیلۀ چراغ باشد و خواه فتیلۀ داغ. (برهان قاطع). پنبه یا ریسمان یا لتۀ تابداده و فتیله معرب آن است... ریسمان یا پنبۀ تابیده برای چراغ. ذباله. ذبّاله. (منتهی الارب). فلیته. کنّه. مشعل. (منتهی الارب) : مصباح آن آلت که روغن و پلیته در او باشد و سراج پلیته پیچیده باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 ص 41).
چون بدل اندر چراغ خواهی افروخت
علم و عمل بایدت پلیته و روغن.
ناصرخسرو.
و صبر بسرکه... بسایند و پلیته کنند و بدان بیالایند و بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند اقاقیا و قلقطار و موی خرگوش و خاک کندر و سرگین خر. تر و خشک همه را به آب گندنا بسرشند و پلیته سازند و به بینی اندر نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از خاک پلیتۀ کالبدت را و از آب روغن او ساختند... چنانک آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند. (کتاب المعارف بهاءالدین ولد). شعیله، آتش سوزان درپلیته یا پلیتۀ سوزان. ضریبه، پلیته دسته ای کرده از پشم و پاغنده که بریسند. (منتهی الارب).
- پلیته برتر کردن، بالا کشیدن فتیلۀ چراغ، بر دعوی افزودن.
، پلیته (در جراحت) ، مسبار. مشعله: آنچه حاصل آید از چرک چون پلیته خرد و باریک آن رافتیل خوانند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 371)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
دختر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). دخت. (منتهی الارب) ، آنچه دراز شود از گوشت پشت و عصب آن. یا گوشت پاره است یا پیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ماهی دراز. (منتهی الارب) (آنندراج). یک نوعی ماهی دراز. (ناظم الاطباء) ، پلیته که پنبه و پشم غاژ کرده در وی پیچند و ریسند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ)
سرشت. طبیعت. طبع. نهاد. خصلت. (ناظم الاطباء). سرشت. طبیعت. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب). خوی. (مهذب الاسماء) (السامی). در فارسی با خوش، خوب، بد، بی، با و غیره ترکیب می سازد: خوش سلیقه، بدسلیقه، بی سلیقه، کج سلیقه، باسلیقه، کم سلیقه و هم سلیقه.
، ارزن کوفته و اصلاح یافته. ارزن بشیر پخته. (مهذب الاسماء) ، پینو طراثیت آمیخته، تره جوش داده، جای برآمدن تنگ ستور، اثرتنگ در پهلوی ستور، نشان قدم و سم در راه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ/ تِ)
دامن چین دار که روی نظامی زنانه پوشند:شلیتۀ قجری، نوعی از آن شلوار است. (یادداشت پروین گنابادی). نوعی دامن کوتاه و گشاد و پرچین که در قدیم زنان روی شلوار می پوشیدند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
یک نوع درختی بزرگ که از آن دروازه ها سازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ خَ)
پوست درختی است دوایی و بهترین آن سرخ رنگ و سطبر باشد مانند دارچینی درهم پیچیده بود، گرم و خشک است در سوم. (برهان). پوست شاخهای درختی است خوشبو. (آنندراج) (منتهی الارب). چند نوع است بهترین آن است که سرخ بود و چوب او باریک بود و پوست سطبر طعم و بوی آن خوش بود و زبان را بگزد در چوب آن منفعتی نیست در پوست آن است. گرم و خشک است بدرجۀ دویم بادهای غلیظ تحلیل کند و در وی قوتی است قبض کننده و بدین قوت داروهای قابض را یاری دهد و بقوت تحلیل کننده داروهای سهل را و بهر دو وقت اندامها راقوت دهد. رحمت خداوندی و قدرت آفریدگاری این جا پدید آید که مانند این کارها درهم تعبیه کند از بهر منفعت بندگان فتبارک اﷲ احسن الخالقین. (قرآن 14/23) (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به الفاظ الادویه، تحفۀ حکیم مؤمن، فهرست مخزن الادویه و اختیارات بدیعی شود.
- سلیخهالسودا، نوعی از سلیخه. (تحفۀ حکیم مؤمن).
، فرزند، روغن بار درخت به آن پیش از آنکه تربیت آن کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، سلیخه الرمث و کذا سلیخه العرفج، چوب خشک وی (سلیخه) است که مرعی نباشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ تَ)
آنچه از چیزی برآورده و دور کرده شود مانند آب و جز آن از جوانب کاسه. (منتهی الارب) (آنندراج). هرچیز که بردارند و دور کنند مانند آب از اطراف ظرف. (ناظم الاطباء) ، آنچه بلیسند از کاسه. آنچه به انگشت برگیرند و بلیسند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ تَ / تِ)
گیاهی باشد که از آن بمانند جوال چیزی سازند و بدان کاه و پنبه و امثال آن کشند. (برهان قاطع). گیاهی بود مانند گیاه حصیر که بتابند و جوال کاهکشان کنند. (فرهنگ اوبهی). گیاهی است که از آن جوال کاه سازند. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فلیته
تصویر فلیته
فتیله بنگرید به فتیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلیته
تصویر شلیته
دامن چین دار که روی نظامی زنانه پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره غاریها که یکی از گونه های دارچین است و مانند دارچین معمولی مورد استفاده قرار میگیرد دارچین ختایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیطه
تصویر سلیطه
زن دراز زبان، زن فتنه انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیعه
تصویر سلیعه
خوی سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیقه
تصویر سلیقه
سرشت و طبیعت، طبع و نهاد و خصلت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیله
تصویر سلیله
دختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاته
تصویر سلاته
برکنده، سترده، ته کاسه، برناک (حنا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
فتیله، پنبه تاب داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیقه
تصویر سلیقه
((سَ قِ))
طبع، سرشت، ذوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شلیته
تصویر شلیته
((شَ تِ))
شلیطه، نوعی دامن کوتاه و گشاده و پرچین که در قدیم زنان روی شلوار می پوشیدند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلیطه
تصویر سلیطه
((سَ طَ یا طِ))
زن زبان دراز، زن بدزبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
((پِ لِ تِ))
فتیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلیله
تصویر سلیله
((سَ لَ یا لِ))
دختر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلیقه
تصویر سلیقه
پسنده
فرهنگ واژه فارسی سره
پسند، ذوق، مذاق، سرشت، طبع، نهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دختر، بنت
متضاد: ابن، سلیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد