جدول جو
جدول جو

معنی سلقع - جستجوی لغت در جدول جو

سلقع
(سَ قَ)
جای بی نبات. این کلمه تابع بلقع است. یقال بلقع سلقع، یعنی جای خشک بی نبات. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین درشت. (مهذب الاسماء) ، شترمرغ نر. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلق
تصویر سلق
چغندر، گیاهی از خانوادۀ اسفناجیان، با ریشۀ غده ای و قندی، ریشۀ غده ای و مخروطی شکل این گیاه مصرف خوراکی دارد
فرهنگ فارسی عمید
(سَ قُ)
دست چپ. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شکاف کوه، همزاد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مثل و مانند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ لُ)
کیسۀ بزرگ چرمینی را گویند که اصناف و اجلاف برمیان بندند. (برهان). خریطۀ بزرگ چرمین. (ناظم الاطباء) :
خلیلدان چو درآید بنطق با چمته
سلق ز تسمه زند بند بر زبان نصیح.
نظام قاری (دیوان ص 54).
خانه های سلق خراب مباد
کانچه دارم ز یمن دولت اوست.
نظام قاری (دیوان ص 52).
ای سلق اهل درم از تو ندارند گریز
مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست.
نظام قاری (دیوان ص 41).
سربند شلوار افراشتن
وزو چشم بند سلق داشتن.
نظام قاری (دیوان ص 193).
، در تداول عوام جمع سلیقه است: سلق سلق است
لغت نامه دهخدا
(سِ)
چغندر که ترکاری است معروف مشابه بشلغم. (غیاث) (آنندراج). چغندر. (دهار). صاحب اختیارات میگوید که آن دو نوع است یک نوع آن است که به پارسی هم آن را سلق میگویند و نوع دیگر آنکه به فارسی چغندر خوانند. گویند اگر آب برگ آن را بر شراب ریزند سرکه شود و اگر بر سرکه ریزند شراب گردد. (برهان). چکندر و آن مایه جلا و محلل و ملین و مفتح و نافع برای مفاصل و نقرس است و چون شیرۀ آن را بر خمیر بریزند پس از دو ساعت سرکه شود و چون بر سرکه بریزند پس از چهار ساعت خمیر گردد و شیرۀ ریشه آن را ببینی کشندو آن برای درد دندان و گوش و شقیقه لازم است. (منتهی الارب) ، گرگ نر. (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، آب راهه. (منتهی الارب) (آنندراج).
- سلق البر، گیاهی است.
- سلق الماء، گیاهی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ لَ)
آنچه از درخت فروریزد، گیاه شبرق خشک، شهد که در طول خانه مگس است. طرف راه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَسْ سُ)
بانگ کردن خروس. (اقرب الموارد) (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) ، رفتن، منه لاادری این سقع الشی ٔ. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال ما ادری این سقع بقع، ندانم که کجا شد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
ناحیه. (منتهی الارب) (آنندراج). لغتی است در صقع. (اقرب الموارد) ، نواحی چاه و گوشۀ آن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به صقع شود
لغت نامه دهخدا
(صَقَ)
دشت خالی بی آب و گیاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ قُ)
نبیذ ترش. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ)
مرد دلیر فراخ سینه، زن دراززبان بی باک شوخ روی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ماده شتر تیزرو و استوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ قِ)
اسب لاغرکرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ قَ)
دشت هموار نیکوخاک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). ج، اسلاق، سلقان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
زمرد یا نوعی از زمرد و آن دون مرتبۀ ریحانی و ریحانی دون ظلماتی. (الجماهر بیرونی ص 161)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ سلع، به معنی کفیدگی پای، جمع واژۀ سلع، به معنی مثل و مانندو جز آن. اسلاع. (منتهی الارب). رجوع به مسلع شود
لغت نامه دهخدا
بی نوا باشد. (لغت نامۀ فرس اسدی ص 228)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دشنام دادن و سخن راندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تلقع بالکلام، رمی به رمیاً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
زمین بی آب و گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زمین بی نبات. (دهار). ج، بلاقع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در حدیث است: الیمین الکاذب تدع الدیار بلاقع، و یا الیمین الفاجره تذر الدیار بلاقع. و در توصیف گوید منزل بلقع و دار بلقع (بدون تاء تأنیث) ، و چون اسم بود با تاء آید و گویند انتهینا الی بلقعه ملساء. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلقعه. و رجوع به بلقعه شود.
لغت نامه دهخدا
(سُ)
انداختن چیزی را. یقال: لقعه بحصاه، ای رماه بها. (منتهی الارب). انداختن. (زوزنی) ، انداختن شتر به لوک و جز آن. (تاج المصادر) ، به چشم کردن کسی را. (منتهی الارب). به چشم زدن. (زوزنی). به چشم کردن. (تاج المصادر) ، گزیدن مار، به سر بینی گرفتن مگس چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلقع
تصویر بلقع
زمین لم یزرع، زمین بی آب و علف
فرهنگ لغت هوشیار
زدن با دست، رو با رو سخن گفتن، روی خوراک را خوردن، رنگ پرید گی از ترس، بانگ کردن خروس جای بخش، خانه
فرهنگ لغت هوشیار
ترک پای، شکاف کوه شکستن سر را، شکافتن راه را، سوزاندن پوست را پیسی از بیماری ها، نشان سوختگی بر پوست، روفاندار (درخت اراک) مانند همتای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلقل
تصویر سلقل
ترکی دست چپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلقم
تصویر سلقم
شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاع
تصویر سلاع
پوست تراکی از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرقع
تصویر سرقع
باده ترش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلقع
تصویر تلقع
دشنام دادن
فرهنگ لغت هوشیار
سلیقه
فرهنگ گویش مازندرانی