جدول جو
جدول جو

معنی سلطان - جستجوی لغت در جدول جو

سلطان
(پسرانه)
پادشاه، به صورت پیشوند و پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند سلطان مراد، سلطانعلی، سکینه سلطان
تصویری از سلطان
تصویر سلطان
فرهنگ نامهای ایرانی
سلطان
فرمانروا، پادشاه، حجت، برهان، قدرت، تسلط، در دورۀ صفویه، فرمانده قشون، در دورۀ قاجار، صاحب منصبی که عده ای سرباز به فرمان او بودند
تصویری از سلطان
تصویر سلطان
فرهنگ فارسی عمید
سلطان
(سُ)
ملک. (منتهی الارب). والی. (آنندراج) (غیاث) .پادشاه. والی. (ناظم الاطباء). فرمان ده. (مهذب الاسماء) : بیکث، قصبۀ چاچ است و شهری بزرگ است و آبادان و خرم و مستقر سلطان اندر وی است. (حدود العالم). قرطبه، قصبۀ اندلس است و مستقر سلطان است و پادشاه وی امویان راست. (حدود العالم). و [مردم روس] ده ویک همه غنیمتها و بازرگانی های خویش هر سالی به سلطان دهند. (حدود العالم). از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم. (تاریخ بیهقی). آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویند و پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم ترتیب فرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). من بجای خود بایستادم و علامت چتر سلطان پیش آمد. (تاریخ بیهقی). اصحاب سلطان... همیشه این مراتب را منظور نداشته اند. (کلیله و دمنه). در سه کار اقدام نتوان کرد مگر برفعت همت عمل سلطان. (کلیله و دمنه). لشکر سلطان و اتباع زید بهم فراز آمدند چون روز شداز آن چهل هزار دویست ماندند. (کتاب النقض ص 408).
روبهی میدوید از غم جان
روبهی دیگرش بدید چنان
گفت خیر است بازگوی خبر
گفت خرگیر می کند سلطان.
انوری.
مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن.
خاقانی.
سلطانش امیر خواند و من برجهان فضل
سلطان شناسمس نه به سلطان شناسمش.
خاقانی.
از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح
سلطان چرخ را بغلامی خریده ایم.
خاقانی.
شاه ملت پاسبان را بر فلک
هفت سلطان پاسبان بینی بهم.
خاقانی.
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزارمرغ بسیخ.
سعدی.
او رفت و جانم میرود تن جامه بر خود میدرد
سلطان چو خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم.
سعدی.
، خلیفۀ زمان. (خاندان نوبختی ص 68) :
خدای طاعت خویش و رسول و سلطان خواست
نکرد فرق دراین هر سه امر در فرقان.
عنصری.
- سلطان شرع:
سلطان شرع و خادم و لالای او بلال
من سر بپای بوسی لالا برآورم.
خاقانی.
خواهی ره مراد گشادن بهر دو ره
اول گشاد نامۀ سلطان شرع گیر.
خاقانی.
، حجت. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). حجت روشن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59) : بسلطان مبین سوگند یاد کرد که این هدهد که بی فرمان غایب شده هرآینه وی را عذاب کنم سخت یا بکشم او را یا حجتی آورد هویدا. (قصص الانبیاء ص 164)، قدرت. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سلطان کل شی ٔ، شدت و قوت هرچیزی. (آنندراج) (منتهی الارب). قدرت ملک. (منتهی الارب) :
برکت عمر تو و مال تو و جان تو باد
امر امر تو و سلطان همه سلطان تو باد.
منوچهری.
ز من معزول شد سلطان شیطان
ندارم نیز سلطان را بسلطان.
ناصرخسرو.
ترا بر دگر زندگان زمینی
چه گویی ز بهر چه داده ست سلطان.
ناصرخسرو.
آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد
سلطان عشقت ای بت هردو جهان بگیرد.
خاقانی.
، قهرمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- سلطان الدم، جوشش و هیجان خون. (آنندراج) (منتهی الارب).
، (اصطلاح نظام) صاحب منصبی که صدتن سپاهی در زیر فرمان وی بود (قاجاریه). در عهد پهلوی این عنوان بدل به ’سروان’ شد. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء)، لقبی بود که ابتدا به محمود غزنوی داده شده است. و کان ابنه [ابن سبکتکین] محمود اول ملقب بالسلطان و لم یلقب احد قبله. (ابن اثیر در وقایع سنۀ 187). لقبی است که بار اول امیر خلف آنگاه که در حبس غزنین بود بسلطان محمود غزنوی داد و گفته [محمود سلطان است] و نخست نام سلطنت بر پادشاهان از لفظ امیر خلف ملک سیستان رفت چون محمود او را بگرفت و بغزنین آورد گفت محمود سلطان است و از آن پس این لقب مستعمل شد. (مجمل التواریخ والقصص).
- سلطان شهید، سلطان مسعود: رجوع به سلطان شهید شود.
- سلطان ماضی، منظور سلطان محمود: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355). این علی تکین دشمنی بزرگ است از بیم سلطان ماضی آرمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350)
لغت نامه دهخدا
سلطان
ملک، والی، پادشاه، فرمانده
تصویری از سلطان
تصویر سلطان
فرهنگ لغت هوشیار
سلطان
((سُ))
تسلط، فرمانروایی، قدرت، حجت، برهان، پادشاه
تصویری از سلطان
تصویر سلطان
فرهنگ فارسی معین
سلطان
پادشاه، شهریار
تصویری از سلطان
تصویر سلطان
فرهنگ واژه فارسی سره
سلطان
امیر، پادشاه، خدیو، خلیفه، شاه، شهریار، فرمان روا، ملک، سلطه، فرمان روایی، قدرت، سروان، صاحب منصب، بزرگ، سرور، سرکرده، رئیس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سلطان
اگر کسی سلطانی در خوابگاه خویش و شهر را نیکو بیند، دلیل که دولت و عز و جاه او زیاد شود. اگر سلطانی مرده به خواب بیند، گشاده روی و خرم که وی را سخن لطیف گفت، دلیل است کارهای او نکو شود و شغلهای مرده زنده گردد. اگر عزیز مصر را بر آن حال بیند، دلیل است عزیز جهان شود. اگر در شهر خویش سلطانی مهمل بیند، دلیل که نفس بر وی چیره شود. جابر مغربی
اگر بیند سلطان در سرائی یا در مسجدی یادر دهی شد، دلیل کند که رنجی و مصیبتی به اهل آن مقام رسد. اگر بیند در جنگ و خصومت بر سلطان غلبه کرد، دلیل که حاجتی که دارد روا شود و به مقصود رسد. محمد بن سیرین
اگر بیند سلطان دست راست وی را ببرید، دلیل است سوگند دهندش. اگر دید سلطان جان همی کند، دلیل که دیوانه شود. اگر بیند سلطان از تخت یا کرسی بیفتاد یا تخت او بشکست یا اسب او را لگد زد یا شمشیر او بشکست یا کسی از وی بستد یا او را کاری سرزد، چنانکه مجروح شد، این جمله، دلیل بر زوال مملکت او کند. اگر بیند سلطان شد و در سلطانی دادگر بود، دلیل است شرف و بزرگی یابد بر قدر آن عدل و داد که کرده بود. اگر بیند سلطان بزرگ بساطی گسترده، دلیل که مال دنیا بر وی فراخ شود وعمرش دراز بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
سلطان
پادشاه، سلطان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلمان
تصویر سلمان
(پسرانه)
نام یکی از صحابه پیامبر (ص) که از اهالی فارس (شهر آباده) بوده و جهت دیدن آخرین رسول خدا به مکه مهاجرت کرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرطان
تصویر سرطان
تکثیر بی رویۀ سلول ها در اثر جهش ژنتیکی و دست اندازی به بافت های مجاور که باعث اختلال در عملکرد آن بافت می شود، تومور، کنسر، در علم نجوم چهارمین صورت فلکی منطقه البروج که در نیمکرۀ شمالی قرار دارد، چهارمین برج از برج های دوازده گانه، برابر با تیر، خرچنگ، در علم زیست شناسی خر چنگ، چنگار
سرطان خون: لوسمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلوان
تصویر سلوان
فراموش کردن، از یاد بردن امری یا کسی، سرگرم شدن، خرسند و بی غم شدن
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
منظور امام حسن و امام حسین علیهما السلام است
لغت نامه دهخدا
(سُ نَ)
مؤنث سلطان. قهرمان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
تثنیۀ سبط در حال رفع. رجوع به سبط شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گیاهی است که به عربی بقلۀ یمانیه گویند. و به هندی چولانی نامند. (از آنندراج). بلطاون. و رجوع به بلطاون شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند، دارای 1208 تن سکنه و آب آن از قنات است. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ نَ / سِ لِنَ)
زن دراززبان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
تیره ای از شعبه الیاس از تقسیمات دشمن زیاری ایلات کهکیلویۀ فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 89)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سلقان
تصویر سلقان
جمع سلقه، زمین های هموار خاک های خوب، جمع سلقه، زنان بد زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلطعان
تصویر سلطعان
خرچنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلفان
تصویر سلفان
جمع سلف، جوجه کبکان، جمع سلف، هم زلفان همریشان
فرهنگ لغت هوشیار
اندوه زدای دارویی است که می پندارند اندوه آدمی ببرد، آبمهره آبی که بر مهره افسون ریخته به دلداده خورانند تا از شیفتگی برهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلحان
تصویر سلحان
گلوگاه
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی غلتان همگی واژگان هم خانواده با غلت پارسی که به نادرست با (ط) تازی نوشته می شوند مانند غلطاندن باید با ت نوشته شوند چیزی که می غلتد غلتنده، در حال غلتیدن، هر چیز گرد و مدور یا مروارید غلتان. مروارید کاملا گرد
فرهنگ لغت هوشیار
باغرغرک گونه ای از باغرغره که پرنده است و آن را به نادرست باقرقره می نویسند
فرهنگ لغت هوشیار
نام برج چهارم از دوازده برج فلکی و در اصطلاح طب مرض خطرناکی است که زخم و ورم در داخل یا خارج بدن تولید میکند
فرهنگ لغت هوشیار
از تازی در ترکی شاه، شهبانو ولی اندک اندک تنها به شهبانو گفته می شده در ترکی نخست به سلطان و ملکه هر دو اطلاق میشده، بعدها شکل تانیث یافته به ملکه اطلاق گردید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلطانه
تصویر سلطانه
مونث سلطان شاه زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلطانی
تصویر سلطانی
شاهی منسوب به سلطان: بتخت بوستان زد گل دگر ره کوس سلطانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلطان
تصویر بلطان
خرفه یمنی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلطانی
تصویر سلطانی
منسوب به سلطان، نوعی کتاب در قطع 30 * 50 سانتی متر، نوعی کباب برگ که پهن تر و عالی تر از انواع دیگر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرطان
تصویر سرطان
((اِ))
نام عمومی تمامی تومورهای بدخیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرطان
تصویر سرطان
((سَ رَ))
خرچنگ، برج چهارم از بروج دوازده گانه منطقه البروج، که خورشید در حرکت ظاهری خود تیرماه در این برج قرار می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرطان
تصویر سرطان
چنگار
فرهنگ واژه فارسی سره