جدول جو
جدول جو

معنی سلحپوش - جستجوی لغت در جدول جو

سلحپوش
(نِ / نَ تَ / تِ)
پوشندۀ سلاح. (مؤلف). سلاحدار و سپاهی. (ناظم الاطباء) ، جاندار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلحشور
تصویر سلحشور
مرد جنگلی و دلیر و دارای سلاح، برای مثال چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور / جوی زر بهتر از پنجاه من زور (سعدی - ۱۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبزپوش
تصویر سبزپوش
آنکه جامۀ سبز در بر کرده باشد، برای مثال سبزپوشی چو فصل نیسانی / سرخ رویی چو صبح نورانی (نظامی۴ - ۶۸۵)، سبزپوشان خطت برگرد لب / همچو حورانند گرد سلسبیل (حافظ - ۱۰۱۹) کنایه از درخت پوشیده از برگ سبز، کنایه از زمین پوشیده از گیاه و سبزه
سبز پوشان بهشت: کنایه از فرشتگان و پارسایان و اهل بهشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرپوش
تصویر سرپوش
آنکه اسرار کسی را حفظ کند و به دیگران نگوید، رازدار، رازنگهدار
پارچه ای که زنان با آن سر خود را بپوشانند، آنچه بالای چیزی بگذارند که روی آن پوشیده شود
فرهنگ فارسی عمید
(دی دَ / دِ)
مخفف سلاح شور. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سپاهی و مستعد قتال و جدال باشد و معنی آن سلاح ورز است که از سلاح بهم رسانیدن و تحصیل کردن اسباب جنگ باشد و در عربی مقدمه الجیش خوانند و به ترکی شرباشاران گویند. (برهان). سلاح ورز است یعنی مرد جنگی که اسباب جنگ او آماده باشد و ورزش و استعمال سلاح بسیار کند چرا که این لفظ مرکب است از سلح که مخفف سلاح باشد و از لفظ شور که مشتق از شوریدن باشد و معنی شوریدن باهم زدن چیزهاو استعمال و وزرش کردن. (غیاث اللغات) :
چه خوش گفت آن تهی دست سلحشور
جوی زر بهتر از پنجاه من زور.
سعدی.
سالی از بلخ بامیانم سفر بود... جوانی ببدرقه همراه ما شد سپرباز، چرخ انداز، سلحشور. (گلستان).
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
بلعب زهرۀ چنگی و مریخ سلحشورش.
حافظ.
، پیادۀ سلاح بدست. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
زن بی باک در قول و فعل. (ناظم الاطباء). سحلوت وزناً و معنی ً. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به سحلوت شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
گل پوشیده. پوشیده شده از گل:
زمین ز سایۀ ابر بهار گلپوش است
ز جوش لاله و گل خون خاک در جوش است.
صائب (از آنندراج).
ز خجلت باغبان بر خاک مالد روی گلها را
غبار خط چو از رخسار گلپوش تو برخیزد.
صائب (از آنندراج).
رجوع به گل پیرهن شود
لغت نامه دهخدا
(سِ لَ)
پوشیدن سلاح جنگ و خود را بدان آرایش کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
مقابل ساق دوش. شاه بالا که بجانب چپ ایستد، آنکه در سمت چپ داماد یا عروس ایستد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو نِ دَ / دِ)
سپاهی که سلاح پوشیده باشد. (ناظم الاطباء) ، آنکه سلاح می پوشد. سلاح پوشنده
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ / دِ)
پوشندۀ سبز. آنکه لباس سبز در بر کرده باشد:
گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبزپوش تازه روی آبدار.
فرخی.
گرد آورم سیاهی دیبای سبزپوش
زنجیرزلف و سروقد و سلسله عذار.
منوچهری.
برون رفته چو وهم تیزهوشان
ز خرگاه کبود سبز پوشان.
نظامی.
سبز پوشی چو فصل نیسانی
سرخ رویی چو صبح نورانی
نظامی.
کعبه بود سبز پوش او ز چه پوشد
جامۀ احرامیان که کعبۀ حال است.
خاقانی.
، کنایه از اهل بهشت. (آنندراج) :
سر سبزپوشان باغ بهشت
بسرسبزی آراسته کار و کشت.
نظامی.
، (سبزپوشان،) کنایه از زاهدان و اهل ماتم باشد. (از برهان)،
{{اسم خاص}} کنایه از حضرت خضرعلیه السلام،
{{نام مرکّب، اسم مرکّب}} کنایه از رجال الغیب. (آنندراج) (انجمن آرا)، کنایه از ملائکه. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامه) :
عطرسایان شب بکار تواند
سبزپوشان درانتظار تواند.
نظامی (هفت پیکر ص 10).
نهان پیکر آن هاتف سبزپوش
که خواند سراینده آن را سروش.
نظامی.
چو در سبزپوشان بالا رسیدم
دگر جامۀ حرص معلم ندارم.
خاقانی.
- سبزپوشان بهشت، کنایه از حوران و ملائکه است. (برهان) (آنندراج).
- سبزپوشان فلک، کنایه از ملائکه باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
چیزی که ستر عورت بدان کنند. (آنندراج) :
برفت سایۀ درویش و سترپوش غریب
بپوش بار خدایا به عفو ستارش.
سعدی.
یک رنگ شویم تا نماند
این خرقۀ سترپوش زنار.
سعدی.
چو گل از هر طرف چاک دگر دارد گریبانم
ز رسوایی چو صحرا سترپوشم نیست دامانم.
محمدقلی سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سلحشور
تصویر سلحشور
سپاهی و مستعد قتال و جدال باشد
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بر سر دیگ کماجدان کاسه خم و جز آن گذارند تا محتوی آن محفوظ ماند، مقنعه زنان سر انداز. یا سر پوش از سر طبق برداشتن، از روی طبق سرپوش را بر کنار کردن، سری را فاش کردن، آنکه سر دیگری را نگاه دارد رازدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلحوب
تصویر سلحوب
بی شرم زن
فرهنگ لغت هوشیار
پوشیده از گل: زمین ز سایه ابر بهار گل پوش است ز جوش لاله و گل خون خاک در جوش است. (صائب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلپوش
تصویر گلپوش
پوشیده از گل، گل پوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرپوش
تصویر سرپوش
آن چه بر سر دیگ، کاسه و مانند آن گذارند تا محتوی آن محفوظ بماند، مقنعه زنان، سرانداز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلحشور
تصویر سلحشور
((سَ لَ))
جنگاور، دلاور، سلاحشور
فرهنگ فارسی معین
صفت جنگاور، جنگجو، جنگی، دلیر، دلاور، حریف، رزمنده، سپاهی، شجاع، مبارز، مجاهد، محارب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تفنگدار، سلاحدار، مسلح
متضاد: غیرمسلح، نامسلح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرپوش دیگ و قابلمه
فرهنگ گویش مازندرانی
زمینی که خاک زرد رنگ داشته و سخت و سفت است
فرهنگ گویش مازندرانی
منگ، نامیزان
فرهنگ گویش مازندرانی