بطن من قبیله طی ّ. و هم بنوسلامان، ابن ثعل، ابن الغوث، ابن طئی. (صبح الاعشی ج 1 ص 321). نام بطنی است از قبیله طی. آنان بنو سلامان بن ثعل بن الغوث بن طئی هستند. (از صبح الاعشی ج 1 ص 321)
بطن من قبیله طَی ّ. و هم بنوسلامان، ابن ثعل، ابن الغوث، ابن طَئی. (صبح الاعشی ج 1 ص 321). نام بطنی است از قبیله طی. آنان بنو سلامان بن ثعل بن الغوث بن طئی هستند. (از صبح الاعشی ج 1 ص 321)
پر از سلامتی، نام یکی از پیامبران بنی اسرائیل که خداوند اسرار بسیاری از علوم و فنون غریبه و زبان حشرات و پرندگان را به او آموخت و سپاهی از جن و انس در اختیارش قرار داد
پر از سلامتی، نام یکی از پیامبران بنی اسرائیل که خداوند اسرار بسیاری از علوم و فنون غریبه و زبان حشرات و پرندگان را به او آموخت و سپاهی از جن و انس در اختیارش قرار داد
پناه، زینهار، کلمه ای که هنگام ترس و وحشت و احساس خطر برای پناه جویی و کمک خواستن به کار برده می شود، برای مثال به کمندی درم که ممکن نیست / رستگاری به الامان گفتن (سعدی۲ - ۵۳۶)
پناه، زینهار، کلمه ای که هنگام ترس و وحشت و احساس خطر برای پناه جویی و کمک خواستن به کار برده می شود، برای مِثال به کمندی درم که ممکن نیست / رستگاری به الامان گفتن (سعدی۲ - ۵۳۶)
اسباب خانه، لوازم زندگانی، افزار کار، بار و بنۀ سفر، کالا، آراستگی و نظم، برای مثال گهی بر درد بی درمان بگریم / گهی بر حال بی سامان بخندم (سعدی۲ - ۴۹۲) آرام و قرار، برای مثال کسی که سایۀ جبار آسمان شکند / چگونه باشد در روز محشرش سامان (کسائی - مجمع الفرس) اندازه و نشانه، برای مثال میان بربسته بر شکل غلامان / همی شد ده به ده سامان به سامان (نظامی - مجمع الفرس) سامان دادن: نظم و ترتیب دادن و آراستن، سر و صورت دادن سامان گرفتن: سامان یافتن، سر و سامان یافتن، نظم و ترتیب پیدا کردن، سرو صورت به خود گرفتن، صاحب خانه و زندگانی شدن
اسباب خانه، لوازم زندگانی، افزار کار، بار و بنۀ سفر، کالا، آراستگی و نظم، برای مِثال گهی بر درد بی درمان بگریم / گهی بر حال بی سامان بخندم (سعدی۲ - ۴۹۲) آرام و قرار، برای مِثال کسی که سایۀ جبار آسمان شکند / چگونه باشد در روز محشرش سامان (کسائی - مجمع الفرس) اندازه و نشانه، برای مِثال میان بربسته بر شکل غلامان / همی شد ده به ده سامان به سامان (نظامی - مجمع الفرس) سامان دادن: نظم و ترتیب دادن و آراستن، سر و صورت دادن سامان گرفتن: سامان یافتن، سر و سامان یافتن، نظم و ترتیب پیدا کردن، سرو صورت به خود گرفتن، صاحب خانه و زندگانی شدن
میرزا سلمان، از اهل اصفهان و بسیار خوش طبع و صحبت دوست بود. در زمان شاه مرحوم (شاه طهماسب اول) در دفتر کار میکرد در دورۀ شاه اسماعیل دوم بوزارت رسید و در زمان شاه سلطان محمد وزیراعظم، بلکه امیر اکرم شد. طبعی توانا داشت و دیوانی به اتمام رسانیده است. (مجمع الخواص صص 41- 42)
میرزا سلمان، از اهل اصفهان و بسیار خوش طبع و صحبت دوست بود. در زمان شاه مرحوم (شاه طهماسب اول) در دفتر کار میکرد در دورۀ شاه اسماعیل دوم بوزارت رسید و در زمان شاه سلطان محمد وزیراعظم، بلکه امیر اکرم شد. طبعی توانا داشت و دیوانی به اتمام رسانیده است. (مجمع الخواص صص 41- 42)
دهی است از دهستان یاتری بخش گرمسار شهرستان دماوند. دارای 229 تن سکنه است. آب آن از حبله رود. محصول آنجا غلات، پنبه، بنشن، انار و انجیر می باشد. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزرعۀ حسن آباد و امامزاده گوشه جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است از دهستان یاتری بخش گرمسار شهرستان دماوند. دارای 229 تن سکنه است. آب آن از حبله رود. محصول آنجا غلات، پنبه، بنشن، انار و انجیر می باشد. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزرعۀ حسن آباد و امامزاده گوشه جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
پهلوی سامان، ارمنی سهمن از شکل قدیمی پهلوی ساهمان ؟ اشتقاق آن از ریشه سانسکریت سد (بمعنی اعتناکردن، نزول) قطعی نیست: بوقت دولت سامانیان و بلعمیان چنین نبود جهان با نهادو سامان بود. کسائی (از حاشیۀبرهان قاطع چ معین). ترتیب و اسباب و آرایش و بمرورساختن چیزها و ساختن کارها و نظام و رواج آن باشد. (برهان). آرایش. (صحاح الفرس). نظام. (جهانگیری) : گفت [ابلیس نمرود را] من یکی مردم پیر همی بخواهی سوختن [ابراهیم را] و او را بدین آتش همی نتوانند انداختن بیامدم تا تو را سامان بیاموزانم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی ص 35). اگر زآنکه پیروز گردد پشنگ ز رستم بجوئید سامان جنگ. فردوسی. بگشتند گرد دژ اندر بسی ندانست سامان جنگش کسی. فردوسی. من پار دلی داشتم به سامان امسال دگرگون شد دگرسان. فرخی. گرچه سامان جهان اندرخرد باشد خرد تا از او سامان نگیرد سخت بی سامان بود. عنصری. لشکر و آلت و عدّه بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 632). چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش ببستان جامۀ زربفت بدریدند خوبانش. ناصرخسرو. بفعل خوب تو خوبست روی زشت تو زی آن که او مرآفرینش را بداند راه و سامانش. ناصرخسرو. خراسان زآل سامان چون تهی شد همه دیگر شده ست احوال و سامان. ناصرخسرو. اراقیت سامان جنگ ایشان [گوش فیلان] میدانست اما صبر کرد، تا خود شاه چه میکند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). از تو جاه و بزرگی و حشمت یافته نظم و رونق و سامان. مسعودسعد. نه بگفتم بگو و معاذاﷲ بل همه کار من بسامان است. مسعودسعد. هست آن را که هست نادانتر کارها از همه بسامان تر. سنایی. قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر. انوری. گر خراسان پسرعالم سام است منم که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم. خاقانی. عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده سنقر بهندستان شده طوطی ببلغار آمده. خاقانی. سامان و سری نداشت کارش وز وی خبری نداشت یارش. نظامی. ره بسامان کار خویش نبرد جهد خود با زمانه پیش نبرد. نظامی. بر فدا کردن و سامان جستن و آنگهی بی سر و سامان رفتن. عطار. عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن. سعدی (طیبات). نه بم داند آشفته سامان نه زیر بنالد به آواز مرغی فقیر. سعدی (بوستان). فرشتگان این نعم بدان جهان می برند تا بنده چون بدان جهان بپیوندد کار او بسامان شود. (کتاب المعارف بهاولد). این دل غم دیده حالش به شود دل بد مکن وین سر شوریده باز آید بسامان غم مخور. حافظ. ، شهر و قصبه و بلاد. (برهان). شهر و قصبه و دیه (شرفنامۀ منیری) : چرا مغز پلنگ نر همی افعی شود درسر چگونه سر برون آرد در آن سامان که سردارد. ناصرخسرو. ز سامان بسامان همه کوی و شهر دویدم مگر یابم از توشه بهر. نظامی. گر سگی یکهفته بر خوانی نیابد استخوان از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان کند. قاآنی. ، چنانکه سزد. چنانکه سزاوار است. بشایسته: من یکی شاعرم بسامانی نز ملوک نژاد سامانی. سوزنی. بسامانم نمی پرسی نمیدانم چه سرداری بدرمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم. حافظ. باخود گفتم که یقین است که این ضعیفه بواسطۀ احتیاجی تجویز سامان مدعای تو می کند و با کراهت روا نباشد. (مزارات کرمان ص 116)، نشانه و اندازه. (برهان). اندازه. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). اندازۀ کار. (آنندراج) (رشیدی) (اوبهی) (لغت نامۀ اسدی) (جهانگیری). حد و اندازه: بد و مهر یعقوب چندان فزود که سامان او هیچ نتوان نمود. شمسی (یوسف و زلیخا). نگشت آن دلاور ز پیمان خویش بمردی نگه داشت سامان خویش. فردوسی. زنی کاردان است و سامان شناس نداند کسی سیم او را قیاس. نظامی. ، آرام و سکون و قرار. (برهان) (رشیدی). آرام و راحت. (آنندراج) (انجمن آرا) .قرار. (شرفنامۀ منیری). آرام. (اوبهی) (لغت فرس اسدی) : بر شاپور شد بی صبر و سامان بقامت چون سهی سروی خرامان. نظامی. که این را ندانم چه خوانند و کیست نخواهد بسامان درین ملک زیست. سعدی (بوستان). ، قدرت و قوت. (برهان) : هر آنکس کو گرفتار است اندر منزل دنیا نه درمان اجل داندنه سامان حذر دارد. (قصص الانبیاء). دوش از زحمت باد و ابر و مشغلۀ برق و رعد بصر را امکان نظر و بصیرت را سامان فکرت نبود. (سندبادنامه ص 97) .او را سامان اقامت ممکن و میسر نشدی. (جهانگشای جوینی). مولانا امام زاده گفت خاموش باش باد بی نیازی خداوند است که میوزد. سامان سخن گفتن نیست. (جهانگشای جوینی). آنکه او دانست او فرمانرواست با خدا سامان پیچیدن کراست ؟ مولوی. ، نشانه گاه مرز و آن بلندیهای کنار زمین همواری است که در آن زراعت کرده باشند. (برهان). نشانه گاه و حد هر زمین که مرز گویند. (رشیدی) (آنندراج). نشانه گاه مرز. (لغت نامۀ اسدی) (اوبهی) (صحاح الفرس)، طرف و کنار و حد. (برهان) : دو سالار از هردو سامان به تنگ فراز آوریدند لشکر بجنگ. فردوسی. پس طلسمی کرد [بلیناس] که از هر چهار سامان که دشمن آهنگ ایشان کردی سوار هم از آنروی حرکت کردی. (مجمل التواریخ و القصص)، میسر، چنانکه هر گاه گویند ’سامان شد’ مراد آن باشد که میسر شد و بفعل آمد. (برهان). میسر. (جهانگیری)، سامیز. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). آنچه بدان کارد و تیغ و امثال آن تیز کنند. (برهان). رجوع به سامیز شود، عفت و عصمت. (برهان) (جهانگیری)، دولت و ثروت. (آنندراج)، نوعی از بردی است که بسیار نرم و باریک مایل بزردی باشد و از آن حصیر کنند و نشستن بر آن فرح آرد و رفع بواسیر کند و سوختۀ او قاطع نزف الدم است. (آنندراج) (تحفۀ حکیم مؤمن). نوعی از بردی. (ضریر انطاکی ص 191)، سبب. وسیله. راه: نه منجنیق رسد بر سرش نه کبکنجیر نه تیر چرخ و نه سامان بر شدن بوهق. انوری. دقیانوس بوقت حاجت اگر خواستی خود را پاک کند نتوانستی [از فربهی] آن پسر را فرمودی و او اینکار را بغایت مکروه میداشت و صبر میکرد و گریختن را سامان نبود. (قصص الانبیاء)، عاقبت. سرانجام: یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت که بی باکی چرا خورده ست و نادانیست سامانش. ناصرخسرو. ، درخور. (شرفنامۀمنیری). - بسامان تر، نیکوتر. بهتر: چو برکندی از چنگ دشمن دیار رعیت بسامان تر از وی بدار. سعدی (بوستان). کسی گفت و پنداشتم طیبت است که دزدی بسامان تراز غیبت است. سعدی (بوستان). - بسامان شدن، سر و سامان یافتن: معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا. مولوی. - ، نظم و ترتیب یافتن (امور) : بزارید در خدمتش بارها که هیچش بسامان نشد کارها. سعدی (بوستان). - بسامان کردن، ترتیب دادن. آراستن. مرتب کردن. نظم دادن: عصیب و گرده برون کن تو زودو برهم کوب جگر بیازن و آگنج را بسامان کن. کسایی. ایا شهی که جهان را کف تو داد نسق چنانکه رای تو مر ملک را بسامان کرد. مسعودسعد. - بی سامان، بی نظم. بی ترتیب: و بی سامان و تعبیه هر قومی و فوجی بطرفی نزول کرد. (تاریخ طبرستان). گهی بردرد بی درمان بگریم گهی بر حال بی سامان بخندم. سعدی (طیبات). حکیم از بخت بی سامان برآشفت برون از بارگه میرفت و میگفت. سعدی. - بی سامان کردن، آشفته کردن. پراکنده ساختن: گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او سر تیغش همه رابی سر و بی سامان کرد. معزی. - سر و سامان، سامان و سر. سر و صورت. نظم و ترتیب: سامان و سری نداشت کارش وز وی خبری نداشت یارش. نظامی. گر خراسان پسر عالم سام است منم که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم. خاقانی. گوخلق بدانند که من عاشق و مستم در کوی خرابات نباشد سر و سامان. سعدی (طیبات). - بی سر و سامان، بی برگ و نوا. مفلس. درویش: نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد گفت بگذار من بی سر وبی سامان را. سعدی (بدایع). آخر این عقلم از تنم روزی چندی اگر برود دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم راست نماند بی سر و سامان شوم. (کتاب المعارف). - نابسامان،بی تمیز. بی خرد. نادان: من بچشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده. خاقانی. - امثال: تا پریشان نشود کار بسامان نرسد. سامان شیرکن، بشکار شغال رو. چون بشکار شغال روی سامان شیر کنی. سر باشد سامان کم نیاید. (ویس و رامین)
پهلوی سامان، ارمنی سَهْمَن از شکل قدیمی پهلوی ساهمان ؟ اشتقاق آن از ریشه سانسکریت سد (بمعنی اعتناکردن، نزول) قطعی نیست: بوقت دولت سامانیان و بلعمیان چنین نبود جهان با نهادو سامان بود. کسائی (از حاشیۀبرهان قاطع چ معین). ترتیب و اسباب و آرایش و بمرورساختن چیزها و ساختن کارها و نظام و رواج آن باشد. (برهان). آرایش. (صحاح الفرس). نظام. (جهانگیری) : گفت [ابلیس نمرود را] من یکی مردم پیر همی بخواهی سوختن [ابراهیم را] و او را بدین آتش همی نتوانند انداختن بیامدم تا تو را سامان بیاموزانم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی ص 35). اگر زآنکه پیروز گردد پشنگ ز رستم بجوئید سامان جنگ. فردوسی. بگشتند گرد دژ اندر بسی ندانست سامان جنگش کسی. فردوسی. من پار دلی داشتم به سامان امسال دگرگون شد دگرسان. فرخی. گرچه سامان جهان اندرخرد باشد خرد تا از او سامان نگیرد سخت بی سامان بود. عنصری. لشکر و آلت و عُدّه بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 632). چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش ببستان جامۀ زربفت بدریدند خوبانش. ناصرخسرو. بفعل خوب تو خوبست روی زشت تو زی آن که او مرآفرینش را بداند راه و سامانش. ناصرخسرو. خراسان زآل سامان چون تهی شد همه دیگر شده ست احوال و سامان. ناصرخسرو. اراقیت سامان جنگ ایشان [گوش فیلان] میدانست اما صبر کرد، تا خود شاه چه میکند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). از تو جاه و بزرگی و حشمت یافته نظم و رونق و سامان. مسعودسعد. نه بگفتم بگو و معاذاﷲ بل همه کار من بسامان است. مسعودسعد. هست آن را که هست نادانتر کارها از همه بسامان تر. سنایی. قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر. انوری. گر خراسان پسرعالم سام است منم که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم. خاقانی. عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده سنقر بهندستان شده طوطی ببلغار آمده. خاقانی. سامان و سری نداشت کارش وز وی خبری نداشت یارش. نظامی. ره بسامان کار خویش نبرد جهد خود با زمانه پیش نبرد. نظامی. بر فدا کردن و سامان جستن و آنگهی بی سر و سامان رفتن. عطار. عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن. سعدی (طیبات). نه بم داند آشفته سامان نه زیر بنالد به آواز مرغی فقیر. سعدی (بوستان). فرشتگان این نعم بدان جهان می برند تا بنده چون بدان جهان بپیوندد کار او بسامان شود. (کتاب المعارف بهاولد). این دل غم دیده حالش به شود دل بد مکن وین سر شوریده باز آید بسامان غم مخور. حافظ. ، شهر و قصبه و بلاد. (برهان). شهر و قصبه و دیه (شرفنامۀ منیری) : چرا مغز پلنگ نر همی افعی شود درسر چگونه سر برون آرد در آن سامان که سردارد. ناصرخسرو. ز سامان بسامان همه کوی و شهر دویدم مگر یابم از توشه بهر. نظامی. گر سگی یکهفته بر خوانی نیابد استخوان از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان کند. قاآنی. ، چنانکه سزد. چنانکه سزاوار است. بشایسته: من یکی شاعرم بسامانی نز ملوک نژاد سامانی. سوزنی. بسامانم نمی پرسی نمیدانم چه سرداری بدرمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم. حافظ. باخود گفتم که یقین است که این ضعیفه بواسطۀ احتیاجی تجویز سامان مدعای تو می کند و با کراهت روا نباشد. (مزارات کرمان ص 116)، نشانه و اندازه. (برهان). اندازه. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). اندازۀ کار. (آنندراج) (رشیدی) (اوبهی) (لغت نامۀ اسدی) (جهانگیری). حد و اندازه: بد و مهر یعقوب چندان فزود که سامان او هیچ نتوان نمود. شمسی (یوسف و زلیخا). نگشت آن دلاور ز پیمان خویش بمردی نگه داشت سامان خویش. فردوسی. زنی کاردان است و سامان شناس نداند کسی سیم او را قیاس. نظامی. ، آرام و سکون و قرار. (برهان) (رشیدی). آرام و راحت. (آنندراج) (انجمن آرا) .قرار. (شرفنامۀ منیری). آرام. (اوبهی) (لغت فرس اسدی) : بر شاپور شد بی صبر و سامان بقامت چون سهی سروی خرامان. نظامی. که این را ندانم چه خوانند و کیست نخواهد بسامان درین ملک زیست. سعدی (بوستان). ، قدرت و قوت. (برهان) : هر آنکس کو گرفتار است اندر منزل دنیا نه درمان اجل داندنه سامان حذر دارد. (قصص الانبیاء). دوش از زحمت باد و ابر و مشغلۀ برق و رعد بصر را امکان نظر و بصیرت را سامان فکرت نبود. (سندبادنامه ص 97) .او را سامان اقامت ممکن و میسر نشدی. (جهانگشای جوینی). مولانا امام زاده گفت خاموش باش باد بی نیازی خداوند است که میوزد. سامان سخن گفتن نیست. (جهانگشای جوینی). آنکه او دانست او فرمانرواست با خدا سامان پیچیدن کراست ؟ مولوی. ، نشانه گاه مرز و آن بلندیهای کنار زمین همواری است که در آن زراعت کرده باشند. (برهان). نشانه گاه و حد هر زمین که مرز گویند. (رشیدی) (آنندراج). نشانه گاه مرز. (لغت نامۀ اسدی) (اوبهی) (صحاح الفرس)، طرف و کنار و حد. (برهان) : دو سالار از هردو سامان به تنگ فراز آوریدند لشکر بجنگ. فردوسی. پس طلسمی کرد [بلیناس] که از هر چهار سامان که دشمن آهنگ ایشان کردی سوار هم از آنروی حرکت کردی. (مجمل التواریخ و القصص)، میسر، چنانکه هر گاه گویند ’سامان شد’ مراد آن باشد که میسر شد و بفعل آمد. (برهان). میسر. (جهانگیری)، سامیز. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). آنچه بدان کارد و تیغ و امثال آن تیز کنند. (برهان). رجوع به سامیز شود، عفت و عصمت. (برهان) (جهانگیری)، دولت و ثروت. (آنندراج)، نوعی از بردی است که بسیار نرم و باریک مایل بزردی باشد و از آن حصیر کنند و نشستن بر آن فرح آرد و رفع بواسیر کند و سوختۀ او قاطع نزف الدم است. (آنندراج) (تحفۀ حکیم مؤمن). نوعی از بردی. (ضریر انطاکی ص 191)، سبب. وسیله. راه: نه منجنیق رسد بر سرش نه کبکنجیر نه تیر چرخ و نه سامان بر شدن بوهق. انوری. دقیانوس بوقت حاجت اگر خواستی خود را پاک کند نتوانستی [از فربهی] آن پسر را فرمودی و او اینکار را بغایت مکروه میداشت و صبر میکرد و گریختن را سامان نبود. (قصص الانبیاء)، عاقبت. سرانجام: یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت که بی باکی چرا خورده ست و نادانیست سامانش. ناصرخسرو. ، درخور. (شرفنامۀمنیری). - بسامان تر، نیکوتر. بهتر: چو برکندی از چنگ دشمن دیار رعیت بسامان تر از وی بدار. سعدی (بوستان). کسی گفت و پنداشتم طیبت است که دزدی بسامان تراز غیبت است. سعدی (بوستان). - بسامان شدن، سر و سامان یافتن: معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا. مولوی. - ، نظم و ترتیب یافتن (امور) : بزارید در خدمتش بارها که هیچش بسامان نشد کارها. سعدی (بوستان). - بسامان کردن، ترتیب دادن. آراستن. مرتب کردن. نظم دادن: عصیب و گرده برون کن تو زودو برهم کوب جگر بیازن و آگنج را بسامان کن. کسایی. ایا شهی که جهان را کف تو داد نسق چنانکه رای تو مر ملک را بسامان کرد. مسعودسعد. - بی سامان، بی نظم. بی ترتیب: و بی سامان و تعبیه هر قومی و فوجی بطرفی نزول کرد. (تاریخ طبرستان). گهی بردرد بی درمان بگریم گهی بر حال بی سامان بخندم. سعدی (طیبات). حکیم از بخت بی سامان برآشفت برون از بارگه میرفت و میگفت. سعدی. - بی سامان کردن، آشفته کردن. پراکنده ساختن: گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او سر تیغش همه رابی سر و بی سامان کرد. معزی. - سر و سامان، سامان و سر. سر و صورت. نظم و ترتیب: سامان و سری نداشت کارش وز وی خبری نداشت یارش. نظامی. گر خراسان پسر عالم سام است منم که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم. خاقانی. گوخلق بدانند که من عاشق و مستم در کوی خرابات نباشد سر و سامان. سعدی (طیبات). - بی سر و سامان، بی برگ و نوا. مفلس. درویش: نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد گفت بگذار من بی سر وبی سامان را. سعدی (بدایع). آخر این عقلم از تنم روزی چندی اگر برود دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم راست نماند بی سر و سامان شوم. (کتاب المعارف). - نابسامان،بی تمیز. بی خرد. نادان: من بچشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده. خاقانی. - امثال: تا پریشان نشود کار بسامان نرسد. سامان شیرکن، بشکار شغال رو. چون بشکار شغال روی سامان شیر کنی. سر باشد سامان کم نیاید. (ویس و رامین)
نام شخصی است که آل سامان که پادشاهان سامانیه اند به او منسوب اند، (برهان) (رشیدی)، نام جد اعلی آل سامان که شهریاری داشته اند، (آنندراج)، نام مردی که فرزندان پادشاهان بودند و ایشان را سامانیان گفتندی، (صحاح الفرس)، سامان از تخم بهرام چوبین بود نسبش سامان خداه سام بن طعام بن هرمزبن بهرام چوبین، رجوع بتاریخ گزیده ص 379، 394 شود: گوهر افسر اسلاف که از خاک درش افسر گوهر سامان بخراسان یابم، خاقانی، رجوع به آل سامان و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 386 و فهرست احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی و اخبار الخلفای سیوطی ص 264 و فهرست لباب الالباب ج 1 شود ابن لافخ بن منوشائیل بن متوخائیل بن عیرازبن قابیل بن آدم و برادر یافال برقال اول کسی بعلم طب شروع کرده، (تاریخ گزیده ص 86) ابن عبدالملک سامانی، محدث است، (منتهی الارب)
نام شخصی است که آل سامان که پادشاهان سامانیه اند به او منسوب اند، (برهان) (رشیدی)، نام جد اعلی آل سامان که شهریاری داشته اند، (آنندراج)، نام مردی که فرزندان پادشاهان بودند و ایشان را سامانیان گفتندی، (صحاح الفرس)، سامان از تخم بهرام چوبین بود نسبش سامان خداه سام بن طعام بن هرمزبن بهرام چوبین، رجوع بتاریخ گزیده ص 379، 394 شود: گوهر افسر اسلاف که از خاک درش افسر گوهر سامان بخراسان یابم، خاقانی، رجوع به آل سامان و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 386 و فهرست احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی و اخبار الخلفای سیوطی ص 264 و فهرست لباب الالباب ج 1 شود ابن لافخ بن منوشائیل بن متوخائیل بن عیرازبن قابیل بن آدم و برادر یافال برقال اول کسی بعلم طب شروع کرده، (تاریخ گزیده ص 86) ابن عبدالملک سامانی، محدث است، (منتهی الارب)
ده کوچکی است از دهستان کشیت بخش شهداد شهرستان کرمان واقع در 57هزارگزی جنوب خاوری شهداد سر راه مالرو کشیت به شهداد دارای 10تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) نام قصبه ای است به هرات، (دمشقی)، قریه ای است بنواحی سمرقند، (معجم البلدان)، رجوع به احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 313، 314، 315 شود قریه ای از توابع بلخ، (معجم البلدان) (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 314)
ده کوچکی است از دهستان کشیت بخش شهداد شهرستان کرمان واقع در 57هزارگزی جنوب خاوری شهداد سر راه مالرو کشیت به شهداد دارای 10تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) نام قصبه ای است به هرات، (دمشقی)، قریه ای است بنواحی سمرقند، (معجم البلدان)، رجوع به احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 313، 314، 315 شود قریه ای از توابع بلخ، (معجم البلدان) (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 314)
لاف و گزاف، (برهان)، فریب و دروغ، (غیاث، نقل از شرح خاقانی)، انبوهی، بیوفائی، مغاک، (غیاث)، امر است به معنی بجنبان، (غیاث)، و این گفتۀ غیاث براساسی نیست
لاف و گزاف، (برهان)، فریب و دروغ، (غیاث، نقل از شرح خاقانی)، انبوهی، بیوفائی، مغاک، (غیاث)، امر است به معنی بجنبان، (غیاث)، و این گفتۀ غیاث براساسی نیست
دهی است از دهستان خیران بخش مرکزی شهرستان شوشتر، دارای 410 تن سکنه است و آب آن از چاه میباشد. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. ساکنین از طایفۀ عرب باوی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان خیران بخش مرکزی شهرستان شوشتر، دارای 410 تن سکنه است و آب آن از چاه میباشد. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. ساکنین از طایفۀ عرب باوی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام پیغمبری است معروف که پسر حضرت داود نبی علیه السلام باشد. (آنندراج) (از مهذب الاسماء). وی جانشین داود یکی از چهار پسر او از بت شبع بود بغیر از این اسم که اولاً پیش از تولدش اختیار کرده شد خدا ناتان نبی را امر نمود که او را یدیدیا، یعنی محبوب خداوند بخواند علی الجمله سلیمان هنگام یاغیگری ابشالوم ده ساله بوده و به اتفاق پدر خود داود به محنایم گریخت. بعد از پدر 20ساله بود که بتخت سلطنت نشست. خداوند در رؤیاهای شبانه بوی ظاهر شد وفرمود: ای سلیمان ! هرچه میخواهی بخواه که بتو عطا میشود. آن حضرت حکمت را طلبید. خدای تعالی دولت و احترام را نیز بر آن افزود. حکمت او چنان در مشرق زمین معروف شده که اعاظم را به پایتخت او کشانید، از آنجمله بود ملکۀ سبا. (از قاموس کتاب مقدس) : رسیداز او (داود) بسلیمان چو باز نوبت ملک ز باختر بگرفت او بحکم تا خاور. ناصرخسرو. نکنم دیودلی ها بسفر تاسلیمان شوم ان شأاﷲ. خاقانی. شه سلیمانست و من مرغم مرا خوانده ست شاه دانۀ مرغان دانا برنتابد بیش از این. خاقانی. مرغ ز گل بوی سلیمان شنید نالۀ داودی از آن برکشید. نظامی. آن جسد را حیات از آن جانست همه تختند و او سلیمانست. نظامی. که زنهار از این مکر و دستان و ریو بجای سلیمان نشستن چو دیو. سعدی. - سریر سلیمان، تخت سلیمان. کنایه از حکومت و فرمانروائی او: نه بر باد رفتی سحرگاه و شام سریر سلیمان علیه السلام. سعدی. نه خود سریر سلیمان بباد رفتی و بس که هر کجا که سریر است میرود بر باد. سعدی. - ملک سلیمان، مملکت. کشور. مملکت سلیمان: ملک سلیمان اگر خراسان بود چون که کنون ملک دیو ملعون شد. ناصرخسرو. ماهچۀ توغ او قلعۀ گردون گرفت مورچۀ تیغ او ملک سلیمان گرفت. انوری. منم آن موم که دل سوختم از فرقت شهد وصلت ملک سلیمان بخراسان یابم. خاقانی. قطب دایرۀ زمان و قایم مقام ملک سلیمان. (گلستان). دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم. حافظ ابن احمد بن علی (690- 740 هجری قمری). خلیفه مستکفی بامرالله از خلفای دولت عباسی. بعد از اینکه پدرش بسال 701 هجری قمری وفات یافت، با وی بیعت کردند.. رجوع به المستکفی بامرالله شود ابن ابی ایوب موریانی وی از مردم موریان که موریان دهی است از خوزستان و وزیرمنصور بود رجوع به الوزراء و الکتاب ص 65، 70، 74 و 76، 88 و تجارب السلف شود. و ابوایوب موریانی شود ابن موسی بن سلیمان بن علی بن الجون اشعری، ملقب به ابوالربیع. وی مردی عارف به لغت و ادب بود. او راست: الریاض الادبیه. رجوع به ابوالربیع و الاعلام زرکلی ج 1 ص 392 شود ابن محمد بن عبدالله. هشتمین از شرفای فلالی مراکش جلوس 1209 هجری قمری فوت 1238 هجری قمری (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اعلام زرکلی شود ابن موسی بن سالم بن حسان الکلاعی الحمیدی، مکنی به ابوالربیع (565- 634 هجری قمری). او راست: اکتفاء حافل. رجوع به اعلام زرکلی شود ابن عقبه، مکنی به ابی داود او راست: شرح ذوات الاسمین و المنفضلات من المقاله العاشره از اقلیدس. رجوع به کشف الظنون شود
نام پیغمبری است معروف که پسر حضرت داود نبی علیه السلام باشد. (آنندراج) (از مهذب الاسماء). وی جانشین داود یکی از چهار پسر او از بت شبع بود بغیر از این اسم که اولاً پیش از تولدش اختیار کرده شد خدا ناتان نبی را امر نمود که او را یدیدیا، یعنی محبوب خداوند بخواند علی الجمله سلیمان هنگام یاغیگری ابشالوم ده ساله بوده و به اتفاق پدر خود داود به محنایم گریخت. بعد از پدر 20ساله بود که بتخت سلطنت نشست. خداوند در رؤیاهای شبانه بوی ظاهر شد وفرمود: ای سلیمان ! هرچه میخواهی بخواه که بتو عطا میشود. آن حضرت حکمت را طلبید. خدای تعالی دولت و احترام را نیز بر آن افزود. حکمت او چنان در مشرق زمین معروف شده که اعاظم را به پایتخت او کشانید، از آنجمله بود ملکۀ سبا. (از قاموس کتاب مقدس) : رسیداز او (داود) بسلیمان چو باز نوبت ملک ز باختر بگرفت او بحکم تا خاور. ناصرخسرو. نکنم دیودلی ها بسفر تاسلیمان شوم اِن شأاﷲ. خاقانی. شه سلیمانست و من مرغم مرا خوانده ست شاه دانۀ مرغان دانا برنتابد بیش از این. خاقانی. مرغ ز گل بوی سلیمان شنید نالۀ داودی از آن برکشید. نظامی. آن جسد را حیات از آن جانست همه تختند و او سلیمانست. نظامی. که زنهار از این مکر و دستان و ریو بجای سلیمان نشستن چو دیو. سعدی. - سریر سلیمان، تخت سلیمان. کنایه از حکومت و فرمانروائی او: نه بر باد رفتی سحرگاه و شام سریر سلیمان علیه السلام. سعدی. نه خود سریر سلیمان بباد رفتی و بس که هر کجا که سریر است میرود بر باد. سعدی. - ملک سلیمان، مملکت. کشور. مملکت سلیمان: ملک سلیمان اگر خراسان بود چون که کنون ملک دیو ملعون شد. ناصرخسرو. ماهچۀ توغ او قلعۀ گردون گرفت مورچۀ تیغ او ملک سلیمان گرفت. انوری. منم آن موم که دل سوختم از فرقت شهد وصلت ملک سلیمان بخراسان یابم. خاقانی. قطب دایرۀ زمان و قایم مقام ملک سلیمان. (گلستان). دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم. حافظ ابن احمد بن علی (690- 740 هجری قمری). خلیفه مستکفی بامرالله از خلفای دولت عباسی. بعد از اینکه پدرش بسال 701 هجری قمری وفات یافت، با وی بیعت کردند.. رجوع به المستکفی بامرالله شود ابن ابی ایوب موریانی وی از مردم موریان که موریان دهی است از خوزستان و وزیرمنصور بود رجوع به الوزراء و الکتاب ص 65، 70، 74 و 76، 88 و تجارب السلف شود. و ابوایوب موریانی شود ابن موسی بن سلیمان بن علی بن الجون اشعری، ملقب به ابوالربیع. وی مردی عارف به لغت و ادب بود. او راست: الریاض الادبیه. رجوع به ابوالربیع و الاعلام زرکلی ج 1 ص 392 شود ابن محمد بن عبدالله. هشتمین از شرفای فلالی مراکش جلوس 1209 هجری قمری فوت 1238 هجری قمری (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اعلام زرکلی شود ابن موسی بن سالم بن حسان الکلاعی الحمیدی، مکنی به ابوالربیع (565- 634 هجری قمری). او راست: اکتفاء حافل. رجوع به اعلام زرکلی شود ابن عقبه، مکنی به ابی داود او راست: شرح ذوات الاسمین و المنفضلات من المقاله العاشره از اقلیدس. رجوع به کشف الظنون شود
نام سه تن از سلجوقیان: سلیمان بن جغری بیک چند روزاز سال 455 هجری قمری حکومت کرد. سلیمان اول ابن قتلمش نخستین از سلجوقیان روم (آسیای صغیر) (جلوس 470 هجری قمری). فوت 479 هجری قمری سلیمان دوم ابن قلج ارسلان دوم هشتمین از سلجوقیان روم. (جلوس 597 هجری قمری). فوت 600 هجری قمری سلیمان (شاه) ابن محمد هفتمین از سلجوقیان عراق (جلوس 554 هجری قمری). (فرهنگ فارسی معین)
نام سه تن از سلجوقیان: سلیمان بن جغری بیک چند روزاز سال 455 هجری قمری حکومت کرد. سلیمان اول ابن قتلمش نخستین از سلجوقیان روم (آسیای صغیر) (جلوس 470 هجری قمری). فوت 479 هجری قمری سلیمان دوم ابن قلج ارسلان دوم هشتمین از سلجوقیان روم. (جلوس 597 هجری قمری). فوت 600 هجری قمری سلیمان (شاه) ابن محمد هفتمین از سلجوقیان عراق (جلوس 554 هجری قمری). (فرهنگ فارسی معین)
نذر و پیشکشی که وقت سلام کردن به کسی دهند چنانکه در عروسی داماد را مردم طرف عروس میدهند. (آنندراج) ، مالیاتی که بمناسبت بار عام پادشاه یا بسبب دریافت خبر او پردازند. (فرهنگ فارسی معین) : یک نظر حور گر آن حسن مسلم بیند حاصل باغ جنان را بسلامانه برد. محسن تأثیر (از آنندراج). ، حقوق و عوارضی که برای مباشر یا مستأجر بمناسبت نخستین بازدیدی که از ده میکنند از دهقانان گرفته میشود (بیشتر در کردستان). (فرهنگ فارسی معین). نام نوعی از خراج که در قدیم از قراء میگرفته اند. (مرآت البلدان ج 1 ص 337)
نذر و پیشکشی که وقت سلام کردن به کسی دهند چنانکه در عروسی داماد را مردم طرف عروس میدهند. (آنندراج) ، مالیاتی که بمناسبت بار عام پادشاه یا بسبب دریافت خبر او پردازند. (فرهنگ فارسی معین) : یک نظر حور گر آن حسن مسلم بیند حاصل باغ جنان را بسلامانه برد. محسن تأثیر (از آنندراج). ، حقوق و عوارضی که برای مباشر یا مستأجر بمناسبت نخستین بازدیدی که از ده میکنند از دهقانان گرفته میشود (بیشتر در کردستان). (فرهنگ فارسی معین). نام نوعی از خراج که در قدیم از قراء میگرفته اند. (مرآت البلدان ج 1 ص 337)
کوه سلیمان، نام دو رشته جبال است در جنوب شرقی افغانستان: یکی شرقی و دیگری غربی و هر دو از شمال بجنوب کشیده شده و اهمیت آنها کمتر از کوههای هندوکش نیست. دامنۀ کوههای سلیمان مسکن پشتوها است. این سلسله شامل سه حصه است، حصۀ اول که حد مشرقی آریانای کبیر را تشکیل می دهد. رجوع به قاموس جغرافیایی افغانستان شود
کوه سلیمان، نام دو رشته جبال است در جنوب شرقی افغانستان: یکی شرقی و دیگری غربی و هر دو از شمال بجنوب کشیده شده و اهمیت آنها کمتر از کوههای هندوکش نیست. دامنۀ کوههای سلیمان مسکن پشتوها است. این سلسله شامل سه حصه است، حصۀ اول که حد مشرقی آریانای کبیر را تشکیل می دهد. رجوع به قاموس جغرافیایی افغانستان شود
دهی است از دهستان جرکلان بخش مانۀ شهرستان بجنورد که در 52هزارگزی شمال مانه سر راه شوسۀ بجنورد به حصارچه قرار داد، کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 705 تن شیعه اند و به زبان کردی، فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و بنشن است. شغل اهالی زراعت، مالداری، قالیچه و گلیم بافی است. راه اتومبیل رو دارد. و دارای دبستان و کلانتری مرز و پاسگاه ژاندارمری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان جرکلان بخش مانۀ شهرستان بجنورد که در 52هزارگزی شمال مانه سر راه شوسۀ بجنورد به حصارچه قرار داد، کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 705 تن شیعه اند و به زبان کردی، فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و بنشن است. شغل اهالی زراعت، مالداری، قالیچه و گلیم بافی است. راه اتومبیل رو دارد. و دارای دبستان و کلانتری مرز و پاسگاه ژاندارمری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
پناه زینهار به دادم برس به فریادم برس زینهارخ پناه (کلمه ای که وقت نزول حوادث گویند) : (هرلحظه ها تفی بتو آواز میدهد کاین دامگه نه جای امانست الامان) (خاقانی) یاالامان گفتن، کلمه (الامان) را بر زبان راندن زینهار خواستن: بکمندی درم که ممکن نیست رستگاری بالامان گفتن، (سعدی) پناه، هنگام ترس و وحشت و تسلیم گفته میشود
پناه زینهار به دادم برس به فریادم برس زینهارخ پناه (کلمه ای که وقت نزول حوادث گویند) : (هرلحظه ها تفی بتو آواز میدهد کاین دامگه نه جای امانست الامان) (خاقانی) یاالامان گفتن، کلمه (الامان) را بر زبان راندن زینهار خواستن: بکمندی درم که ممکن نیست رستگاری بالامان گفتن، (سعدی) پناه، هنگام ترس و وحشت و تسلیم گفته میشود
بارباژ باژی که به انگیزه بار دادن شاه با بهبود او از بیماری از مردم می ستاده اند، درود باژ باژی که کشاورز در نخستین دیدار کار پرداز روستاخاوند (مالک) از ده به او می پرداخته مالیاتی که به مناسبت بار عام پادشاه یا به سبب دریافت خبر سلامت به او پردازند سلامی، حقوق و عوارضی که برای مباشر یا مستاجر به مناسبت نخستین بازدیدی که از ده میکند از دهقانان گرفته میشود (بیشتر در کردستان)
بارباژ باژی که به انگیزه بار دادن شاه با بهبود او از بیماری از مردم می ستاده اند، درود باژ باژی که کشاورز در نخستین دیدار کار پرداز روستاخاوند (مالک) از ده به او می پرداخته مالیاتی که به مناسبت بار عام پادشاه یا به سبب دریافت خبر سلامت به او پردازند سلامی، حقوق و عوارضی که برای مباشر یا مستاجر به مناسبت نخستین بازدیدی که از ده میکند از دهقانان گرفته میشود (بیشتر در کردستان)
مالیاتی که به مناسبت بارعام پادشاه یا به سبب دریافت خبر سلامت او می پرداختند، سلامی، حقوق و عوارضی که برای مباشر یا مستأحر به مناسبت نخستین بازدیدی که از ده می کرد، از دهقانان گرفته می شد (بیشتر در کردستان)
مالیاتی که به مناسبت بارعام پادشاه یا به سبب دریافت خبر سلامت او می پرداختند، سلامی، حقوق و عوارضی که برای مباشر یا مستأحر به مناسبت نخستین بازدیدی که از ده می کرد، از دهقانان گرفته می شد (بیشتر در کردستان)