جدول جو
جدول جو

معنی سلاخی - جستجوی لغت در جدول جو

سلاخی
(سَلْ لا)
پوست برکندن بزیادت ’یای’ مصدری بر سلاخ. (غیاث) (آنندراج) ، شغل سلاخ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سلاخی
دامکشی، پوستکنی
تصویری از سلاخی
تصویر سلاخی
فرهنگ لغت هوشیار
سلاخی
کشتار، قصابی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلاخ
تصویر سلاخ
کسی که در کشتارگاه پوست حیوانات کشته شده را می کند، پوست کن، بسیار پوست کننده
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
مولانا سلامی از جمله شعرای سلطان یعقوب خان است و مردی سلامت دوست و طبیعت او خوبست و این مطلع از اوست:
ز تیرت گر شکایت کردم ای یار
دلم پر بود از او معذور میدار.
(مجالس النفایس ص 311)
ابوالفضل محمد بن احمدمعروف به حاکم الشهید وی از 331 تا 335 ه. ق. وزارت نوح بن نصر سامانی را داشته. (فرهنگ فارسی معین)
از اهل بطحیه به عربی شعر میگفته دیوان او نزدیک دویست ورقه است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(سَ وی ی)
شهاب الدین، احمد بن خالد بن محمد سلاوی (1250- 1315 ه. ق.). مورخ، وی در سال 1250ه. ق. متولد و در سال 1315 در مدینه سلا درگذشته است. (مغرب اقصی) او راست ’استقصالاخبار دول المغرب الاقصی’ در چهار جزء و آن تاریخ ممتعی است. (اعلام زرکلی ج 1 ص 39)
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لا)
سالاری. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قصبه مرکز دهستان بالاخواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه، دارای 1113 تن سکنه است. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آن غلات، پنبه، زیره است. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی دارای دبستان است. از آثار قدیمه قلعه خرابه ای دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
هدیه و پیش کشی که بشخص بزرگ میدهند. (ناظم الاطباء) ، سلامانه. (آنندراج) ، پول مساعده و پیشکی، وجه پیشکی که کشاورز بحاکم میدهدبرای گرفتن اراضی، پیشکی که کشاورز بزمین دار میدهد از جهت بناکردن خانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ می ی)
نسبتی است به بغداد (مدینه السلام). (وفیات الاعیان ج 2 صص 63- 64) (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لا)
ابوعلی السلامی البیهقی النیشابوری المتوفی سنه 300، ثعالبی در یتیمه الدهر (ج 4 ص 29) گوید وی در سلک ملازمان و کتاب ابوبکر (محمد بن المظفر) بن محتاج و پسرش ابوعلی (احمد بن محمد بن المظفر) بن محتاج منخرط بود وی را تصانیف بسیار است از جمله کتاب التاریخ فی اخبار ولاه خراسان و مقصود مصنف از کتاب تاریخ همین کتاب است و ابن خلکان در تاریخ خود بسیار از این کتاب نقل میکند و مخصوصاً در ترجمه یعقوب بن اللیث الصفار فصلی طویل از کتاب مذکور ایراد نموده است
لغت نامه دهخدا
(سُ ما)
استخوان سپل شتر، استخوان انگشت دست و پا. ج، سلامیات. (منتهی الارب) (آنندراج). استخوان انگشت. (مهذب الاسماء) ، باد جنوب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
عصابۀ ابریشمین نازک و الوان که زنان به روی چارقد بر سر بندند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ خَ)
بیمزگی. یقال فیه ’سلاخه’. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). بیمزگی، گشنی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
سلاحدار. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). سپاهی. (غیاث). سلاحدار. ساز جنگ برخود برگرفته. سپاهی. (ناظم الاطباء) :
بارگهت راست بهنگام بار
مهر سلاحی و فلک پرده دار.
امیرخسرو (از آنندراج).
بود نه چندانکه توان برشمرد
رخت سلاحی به سلح خانه برد.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ خا)
آب و گل تنک. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لا)
پوست کن. (غیاث) (فرهنگستان). آنکه پوست از گوسفند بیرون کشد. (مهذب الاسماء). آنکه پوست حیوانات از بدن بیرون کشد. (آنندراج). کسی که گوسپند میکشد وپوست کنده بدکان قصابی حمل میکند. (ناظم الاطباء). پوست بازکننده از هر حیوانی:
هرچند میکشد بت سلاخ زنده ام
این است دوستان سخن پوست کنده ام.
سیفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لا)
دهی است از دهستان کسایر بخش حومه شهرستان بجنورد، دارای 373 تن سکنه است. محصول آن میوه جات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
صادق، خالف، وافق و صانع (ضد)، (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 24 هزارگزی شمال خاوری قاین و 14 هزارگزی شمال راه اتومبیل رو قاین به رشخوار، جلگه، گرمسیر، دارای 65 تن سکنه شیعه، فارسی زبان، آب آن از قنات، محصول آن غلات و شلغم، و تریاک، شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی، وراه آنجا مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لا)
تیره ای از طایفۀ جاویدی ممسنی فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 90)
لغت نامه دهخدا
دامکش، پوستکن کسی که گوسفند را ذبح کند و آنرا پوست کند پوست کن. پوست کن، آنکه پوست حیوانات از بدن بر کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سواخی
تصویر سواخی
آب و گل تنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاخه
تصویر سلاخه
بیمزگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاری
تصویر سلاری
فرماندهی سرداری، سروری ریاست، حکومت، پادشاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاقی
تصویر سلاقی
سگ تازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلالی
تصویر سلالی
دوده ای نژادی شاخه ای
فرهنگ لغت هوشیار
باد رپیتفک (رپیتفک جنوبی) باد نیمروزی بند انگشت استخوان سپل شتر، استخوان انگشتان دست و پا، جمع سلامیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاخی کردن
تصویر سلاخی کردن
کشتن تکه تکه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلامی
تصویر سلامی
((سُ))
استخوان سپل شتر، استخوان انگشتان دست و پا، جمع سلامیات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلاخ
تصویر سلاخ
((سَ لّ))
کسی که پوست حیوانات ذبح شده را می کند
فرهنگ فارسی معین
پوست کن، قصاب، جلاد، قاتل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دکمه
فرهنگ گویش مازندرانی
برهنگی
فرهنگ گویش مازندرانی
سوراخ
فرهنگ گویش مازندرانی