جدول جو
جدول جو

معنی سفه - جستجوی لغت در جدول جو

سفه
سبک عقل شدن، نادانی و بی خردی کردن، بدخویی و نابردباری کردن
تصویری از سفه
تصویر سفه
فرهنگ فارسی عمید
سفه
(تَ نَزْ زُ)
غالب آمدن و دشنام. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، در اصطلاح اخلاق سبکی که عارض انسان شود از شادی و غضب و او را وادارد که کاری برخلاف عقل و شرع کند. (تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
سفه
(تَ نَزْ زُهْ)
بر بیخردی انگیختن نفس خود را یا منسوب به سفاهت کردن، هلاک و تباه گردانیدن. (آنندراج) (منتهی الارب) ، زود برآمدن خون از زخم سنان و خشک گردیدن. (آنندراج) ، بسیار خوردن شراب را و سیر نشدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، باز داشته شدن یا بازماندن، فراموش کردن حصۀ خود را. (آنندراج) ، نادانی کردن. (آنندراج) (منتهی الارب). سبکی عقل یا بی خردی ضد حلم و نادانی، اسراف نمودن در شراب پس از خوردن آن را به اندازه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سفه
(سَ فَهْ)
سبکی عقل و نادانی. (غیاث). سبک خردی. ناخردمندی. (زمخشری). سبکی عقل یا بی خردی. ضد حلم و نادانی. (آنندراج) :
او را بدان که دیو جسد را مطیع گشت
حکمت سفه شده ست و سعادت شفا شده ست.
ناصرخسرو.
نه من قرین وجودم سفه بود گفتن
هنوز در عدم است آنکه هم قران من است.
اثیرالدین اخسیکتی.
دور دور از عقل چون در پای او
تا جنون باشد سفه فرمای او.
(مثنوی چ خاور ص 101)
لغت نامه دهخدا
سفه
(سُفْ فَ)
آوندی از برگ خرما مقدار زنبیل، یا آوندی از برگ خرما، یک مشت از پست، موی بند زنان که بدان موی را پیوند کنند، داروی کوفتۀ بیختۀ معجون ناکرده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سفه
سبکی عقل و نادانی، ناخردمندی
تصویری از سفه
تصویر سفه
فرهنگ لغت هوشیار
سفه
((سَ فَ))
کم خردی
تصویری از سفه
تصویر سفه
فرهنگ فارسی معین
سفه
نادانی، کم خردی، بلاهت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سفه
مرتبه بار –دفعه، ایوان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سفها
تصویر سفها
سفیه ها، نادان ها، بی خردها، بی حلم ها، بدخوها، جمع واژۀ سفیه
فرهنگ فارسی عمید
(خَ فَ)
آبی است بسیار و آن سر نهر محلم است بهجر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
یک گردکان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(اَ سِ فَ)
که صلاحیت رستن گیاه ندارد: ارض اسفه
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
سفه. سپه. از محال سیستان. رجوع به تاریخ سیستان ص 25 و 296 شود، دهی در دوازده فرسخی میانۀ شمال و شرق فهلیان. (فارسنامۀ ناصری) ، دو فرسخ شمالی دوزه (صیمکان فارس). (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
ابر تنک
لغت نامه دهخدا
(دُ فَ)
زن جلبی و قلتبانی. (منتهی الارب). زن بمزدی. قیاده. (ذیل اقرب الموارد از لسان). دسفان. و رجوع به دسفان شود
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
واحد خسف. یک گردکان. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(سِ فَ)
سپهسالار: آمدن امیر بزغش سفهسالار سلطان سنجر. (تاریخ سیستان). چنان خلعتی که رسم قدیم بوده سفهسالار آنرا بپوشانیدند. (تاریخ بیهقی). نامها رسید از سفهسالار علی عبداﷲ و صاحب برید. (تاریخ بیهقی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از آفه
تصویر آفه
آفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفه
تصویر دفه
دفته دفتین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفهاء
تصویر سفهاء
جمع سفیه، نادانان نادان بی اطلاع، ابله احمق کم عقل جمع سفهاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفه
تصویر رفه
مهربانی کردن، آسان شدن زیست کاه گیاه تر سبزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسفه
تصویر تسفه
نادانی گولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفها
تصویر سفها
نادان بی اطلاع، ابله احمق کم عقل جمع سفهاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زفه
تصویر زفه
گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفهاء
تصویر سفهاء
((سُ فَ))
جمع سفیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفه
تصویر خفه
خپه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سفر
تصویر سفر
رهسپاری، نورد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سده
تصویر سده
قرن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سره
تصویر سره
خالص
فرهنگ واژه فارسی سره
سفیهان، کم خردان، ابلهان، نادانان
متضاد: عقلا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سفید
فرهنگ گویش مازندرانی
داخل ایوان
فرهنگ گویش مازندرانی
بدگویی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پشت سر دیگران بدگویی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی