جدول جو
جدول جو

معنی سفنج - جستجوی لغت در جدول جو

سفنج
(سَ فَنْ نَ)
شترمرغ نر سبکرو. (منتهی الارب). شترمرغ زودرو. (مهذب الاسماء) ، مرغی است که بسیار جست کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سفنج
(سَ فَ / سِ فَ)
اسفنج. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سفنج
لاتینی تازی گشته دروج (اسفنج گویش گیلکی)
تصویری از سفنج
تصویر سفنج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سکنج
تصویر سکنج
سرفه، خراش، تراش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرنج
تصویر سرنج
اکسید سرب، گردی سمّی و سرخ رنگ که از حرارت دادن مردار سنگ به دست می آید و در نقاشی، تذهیب، سفالگری، شیشه سازی و نیز به عنوان ضد زنگ برای رنگ کردن اشیای آهنی به کار می رود، اسرنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکنج
تصویر سکنج
دارای دهان بدبو یا لب شکافته شده، برای مثال تشنه را دل نخواهد آب زلال / کوزه بگذشته بر دهان سکنج (سعدی - ۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بفنج
تصویر بفنج
ماری که به کسی گزند نرساند، مار بی زهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستنج
تصویر ستنج
ذخیره، پس انداز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلنج
تصویر سلنج
لب شکری، کسی که یکی از دو لب او شکافته باشد، لب شکافته، شکرلب، سه لنج، سه لب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبنج
تصویر سبنج
چوبی دراز که برای شیار کردن زمین به یوغ بسته می شود و در وسط دو گاو قرار می گیرد و سر آنکه آهن شیار است به زمین فرو می رود، قلبه، سبنج
فرهنگ فارسی عمید
فرآوردۀ طبیعی یا مصنوعی سلولزی یا پلاستیکی با حالت کشسانی و جاذب آب که برای تشک، بالش، شستشو و مانند آن به کار می رود، در علم زیست شناسی از جانوران گیاهی شکل دریایی که از ساده ترین جانوران پرسلولی ساکن است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپنج
تصویر سپنج
عاریت، برای مثال به سرای سپنج مهمان را / دل نهادن همیشگی نه رواست (رودکی - ۴۹۳)،
خانۀ عاریت، آرامگاه عاریتی، منزل موقت
خانه ای که دشتبانان و پالیزبانان در کنار پالیز و کشتزار با شاخه های درخت درست کنند
چوبی دراز که برای شیار کردن زمین به یوغ بسته می شود و در وسط دو گاو قرار می گیرد و سر آنکه آهن شیار است به زمین فرو می رود، قلبه، سبنج
فرهنگ فارسی عمید
(اِ فَ / اِ فُ / اَ فَ)
از لاتینی سپنژیا، چیزی است شبیه به نمد کرم خورده و آنرا ابر مرده و ابر کهن گویند، وبعربی رغوهالحجامین و هرشفه خوانند. گویند حیوانی است دریائی بدان جهت که چون دست بر وی نهند خود را جمع کند و چون بمیرد موجه او را بساحل اندازد و بعضی گویند نباتی است دریائی. اگر در شراب ممزوج به آب گذارند آب آنرا بخود کشد و شراب را بگذارد و با خاکستر آن زخمی را که در ساعت زده باشند خشک بند کند و زود نیکو سازد. گرم و خشک است در اول و دویم. (برهان قاطع). بفارسی ابر مرده گویند و آن چیزی است که بر روی سنگهای کنار دریا متکوّن میشود. قسمی ازو که متخلخل و وسیعالثقب است و نرم و شبیه بنمد و پرسوراخ است ماده گویند و قسمی که باصلابت و با ثقبهای صغیر است نرنامند. در اول گرم و در دوم خشک و مجفّف و محلّل و با قوه جاذبه و چون تازۀ او را با سرکه ممزوج یا شراب تر کرده بر جراحات تازه بگذارند التیام دهد و بالخاصیه قاطع نزف الدّم و با عسل مطبوخ و مطبوخ با آب جهت التیام زخمهای کهنه، و خشک او مجفف قروح عمیقه وسوختۀ او جهت منع نزف الدم قوی تر و جهت رمد یابس و جلاء باصره، و فتیلۀ تازۀ او بتنهائی و با پنبه و کتان، مفتح افواه عروق مضمومه و جراحات جاسیه و محرق مغسول او در ادویۀ عین نافعتر است و چون قطعۀ او را بقدری که توان فروبرد به خیاطه بسته بلع کنند و یک سر خیاطه را بدست نگاه دارند و لمحه ای صبر کنند که جذب رطوبات کرده بالیده گردد و بعد از آن خیاطه را بکشند تا از گلو او را بیرون آورد در اخراج زلو و خارکه در حلق مانده باشد بی عدیل است و سنگهایی که در جوف او بهم میرسد در تفتیت حصاه مجرّب. و چون خواهند که بجهت زینت اسفنج را سفید کنند باید قسم مادۀ او را با آب تر کرده و مکرر در آفتاب تند یا ماهتاب گذاشت. (تحفۀ حکیم مؤمن). وی را ابر کهن گویند و ابر مرده گویند و گویند حیوان دریائیست بدان سبب که چون دست بر وی نهی خود را درکشد، وقتی که بمیرد آب وی رابر کنار اندازد و گویند نباتی دریائیست و این محقق است باقی خلاف است و بهترین وی آن است که تازه بود و طبیعت وی گرم است در اول و خشک در دویم. و منفعت وی آن است که چون بسوزانند و خاکستر وی در زخمی که در ساعت زده باشند خشک بند کنند نافع بود و اگر بیاشامندخون رفتن بازدارد و مجفف اورام بلغمی و ریشها بود واگر خاکستر وی بشویند جهت درد چشم سودمند بود و جلای تمام دهد. و شیخ الرئیس گوید: چون با زفت بسوزانند قطع نفث الدم کند و تازۀ وی مضر بود به احشاء و مصلح وی رب غوره بود با ریباس و از خواص اسفنج یکی آنست که اگر شراب با آب ممزوج بود وی را چون در آن اندازندآبها جمله برگیرد و اگر خواهند که همچنان مستعمل کنند به مقراض پاره کنند که بهاون بتوان کوفت و سبک و متخلخل باشد و ب خانه زنبور ماند. بلغت عرب هرشفه گویند و پارسی نشکرد گازران. آنرا در آب می نهند و آب برمیگیرد و بجامه میمالند. (اختیارات بدیعی). اسفنج، بفتح همزه و فاء و سکون سین مهمله و نون، ابر مرده باشد یعنی داروئی که چون در آب اندازند همه آب را بخورد و برچیند و ابر نیز گویند. کذا فی مؤید الفضلاء. (سروری). اسفنج (انجیل متی 27: 48) ماده ای است حیوانی که در آبهای دریا بعمل می آید و مرکب از الیاف و رشته هائی است که بطور عجیب بهم بافته شده، آنرا مسامات و خلل و فرج بسیار است که اشیاء مایعه را جذب می کندلهذا امکان دارد که در عوض پیاله و ظرفی برای شرب استعمال شود. اومیروس (هومر) که در حدود 850 قبل از میلاد بود مینویسد که یونانیان اسفنج را برای شستن بدن و هم برای شستن میزها بعد از انقضای طعام استعمال میکردند. (قاموس کتاب مقدس). بیرونی گوید: ان الصدف و الاسفنج یشبه المعادن بارواحها و النبات باجسادها. (الجماهر بیرونی ص 191). اسفنج، و قد تحذف الهمزه و هو سحاب البحر و غمامه و یسمی الزبد الطری و هو رطوبات تنتسج فی جوانب البحر متخلخله کثیرهالثقوب یبیضه الشمس و القمر اذا بل و وضع فیهما مراراً و قد یتحرک بماء فیه لاروح (؟) و الذکر منه صلب و هو حارّ فی الثانیه یابس فی اول الثالثه یحبس الدم و لو بلا حرق و یدمل بالشراب و محروقه أقوی و قطعه منه اذا ربطت بخیط و ابتلعت و فی الید طرف الخیط و اخرجت اخرجت ما ینشب فی الحلق من نحو العلق و الشوک و یقتل الفار اذا قرض صغاراً و دهن بزیت و ینفع من الابرده بالعسل و الشراب طلاء و رماده یقع فی الاکحال فیجفف و ینفع من الرمد الیابس و ما فی داخله من الاحجار یفتت الحصی مجرب. (تذکرۀ ضریر انطاکی ج 1 ص 46). اسفنج بیخ و عروق درختی است که جراحات متعفنه را نفع دهد یا آن همان ابر مرده است که بر روی شکنهای کنار دریا متکون شود، متخلخل وبسیارسوراخ و آبرا بسیار بردارد و چون تازۀ او را بسرکه ممزوج با شراب تر کرده بر جراحات تازه بگذارنددر حال التیام دهد و مطبوخ بآب جهت زخمهای کهنه نافع است. (منتهی الارب). اسفنج، جسم بحری رخو متخلخل کاللبد. یقال انه حیوان یتحرک فی الماء یلتصق به (کذا) و لایبرحه. (قانون ابوعلی چ تهران مقالۀ 2 از کتاب 2 ص 159 چهار سطر به آخر مانده). اسفنج، جسمی است رخو و متخلخل چون نمدی و از دریا خیزد و چون بر آب نهی آب بسیار به خود کشد و اصناف آن سپید و زرد کم رنگ و نیز سیاه باشد. اسفنجه. سفنج. اسفنج البحر. اسفنجه بحریه. (دزی ج 1 ص 22) (ابن البیطار). سحاب البحر. ابر. ابر دریائی. ابر مرده. (مؤید الفضلاء). ابر کهن. زبدالبحر. غیم. رغوهالحجامین. هرشفه. غمام. (برهان). نشکرد گازران:
چون زنده گیا زندۀ مرده ست بصورت
با آنکه تنش مردۀ زنده ست چو اسفنج.
سیف اسفرنگ.
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
قریه ای است از کورۀ ارغیان از نواحی نیشابور که آنرا سپنج گویند وعامربن شعیب الاسفنجی از آنجاست. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شتاب دادن کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نوعی ماهی سمیکه صیدا. کفن در پوشیدن، جامه مرده بتن کردن کف پوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفانج
تصویر سفانج
پارسی تازی گشته از شتابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفلج
تصویر سفلج
دراز بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفند
تصویر سفند
تخم اسپند سپند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بفنج
تصویر بفنج
ماری که زهر نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفنج
تصویر اسفنج
جانوران دریائی گیاهی شکل هستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلنج
تصویر سلنج
کسی که لب بالایین یا لب زیرین او چاک داشته باشد لب شکری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکنج
تصویر سکنج
دهانی که بوی بد دهد
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی دراز که بر یک سر آن گاو آهن نصب کنند و سر دیگر آن بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند چوب قلبه
فرهنگ لغت هوشیار
عاریت، آرامگاه عاریتی خانه موقت. یا سرای سپنج. دنیا، خانه ای که از پالیز بانان و دشتبانان در پالیز و غله زار از چوب و علف سازند، چراگاه ستوران، عدد پانزده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفنج
تصویر خفنج
عیش و طرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرنج
تصویر سرنج
اکسید سرب
فرهنگ لغت هوشیار
((اِ فَ))
جانوری است گیاه شکل که در ته دریا به صورت دسته های چسبیده به سنگ ها زندگی می کند، دارای سوراخ ها و شکاف های بسیاری است. ابرکهن و ابرمرده نیز گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
((س بَ))
چوبی دراز که بر یک سر آن گاوآهن نصب کنند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند، چوب قلبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپنج
تصویر سپنج
((س پَ))
عاریت، خانه موقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلنج
تصویر سلنج
((س لُ))
لب شکری، کسی که یکی از دو لب او چاک داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکنج
تصویر سکنج
((سَ کَ یا س کُ))
سرفه، خراش، گزندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکنج
تصویر سکنج
((س کُ))
لب و دهانی که دارای سه کنج باشد، لب شکری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفنج
تصویر اسفنج
((اِ فَ))
ابر، وسیله ای که برای شستشو به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
ابر، اسفنجه
فرهنگ واژه مترادف متضاد