رونده، گذرنده، آنچه درگذرنده باشد گردآلود، خاکی رنگ، تیره رنگ گرگ به جهت رنگ تیرۀ آن، پستانداری وحشی و گوشت خوار شبیه سگ اما از آن قوی تر و درنده تر که در موقع گرسنگی به چهارپایان و حتی به انسان حمله می کند، سمسم، ذئب، سرحان، ذیب
رونده، گذرنده، آنچه درگذرنده باشد گردآلود، خاکی رنگ، تیره رنگ گُرگ به جهت رنگ تیرۀ آن، پستانداری وحشی و گوشت خوار شبیه سگ اما از آن قوی تر و درنده تر که در موقع گرسنگی به چهارپایان و حتی به انسان حمله می کند، سَمسَم، ذِئب، سِرحان، ذیب
چیزی چرب و روغنی. (برهان) (آنندراج). چیزی چرب. (غیاث) ، فریفته و بازی داده شده. (برهان) (آنندراج) (غیاث) : در زحیری ز سغبه ای گفتن گفت بگذار و در زحیر مباش. سنایی. دل سغبۀ عشق تست با تن مستیز و اینک دل و تن تراست با من مستیز. خاقانی (دیوان ص 721). بناگوش چوسیمت را جهانی سغبه شد لیکن از آن لذت کسی یابد که با سیم تو زر دارد. ابن الرشید غزنوی. و همگنان را سغبه و شیفتۀ هوای خود گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی). دیو و پری سغبۀ اخلاق مشک آمیز او شده. (راحه الصدور راوندی). گشاده گویم هشیار را نیم سغبه اگر نباشی سرمست کمتر از مخمور. رضی الدین نیشابوری. سغبۀ صورت شد آن خواجه سلیم کی به ده می شد بگفتار سقیم. مولوی (مثنوی دفتر 3 ص 34). ، مسخره. (رشیدی) : محل این سخن سرفراز بشناسند کسان که سغبۀ مسعودسعد سلمانند. مسعودسعد. مرد را عقل رایزن باشد سغبۀفالگوی زن باشد. سنایی. تو سغبۀ مردمان دونی چو فلک با مردم آزاد نسازی هرگز. عبدالواسع جبلی. ، و در عربی گرسنه و تشنه را گویند لیکن به معنی تشنه چندان مستعمل نیست
چیزی چرب و روغنی. (برهان) (آنندراج). چیزی چرب. (غیاث) ، فریفته و بازی داده شده. (برهان) (آنندراج) (غیاث) : در زحیری ز سغبه ای گفتن گفت بگذار و در زحیر مباش. سنایی. دل سغبۀ عشق تست با تن مستیز و اینک دل و تن تراست با من مستیز. خاقانی (دیوان ص 721). بناگوش چوسیمت را جهانی سغبه شد لیکن از آن لذت کسی یابد که با سیم تو زر دارد. ابن الرشید غزنوی. و همگنان را سغبه و شیفتۀ هوای خود گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی). دیو و پری سغبۀ اخلاق مشک آمیز او شده. (راحه الصدور راوندی). گشاده گویم هشیار را نیم سغبه اگر نباشی سرمست کمتر از مخمور. رضی الدین نیشابوری. سغبۀ صورت شد آن خواجه سلیم کی به ده می شد بگفتار سقیم. مولوی (مثنوی دفتر 3 ص 34). ، مسخره. (رشیدی) : محل این سخن سرفراز بشناسند کسان که سغبۀ مسعودسعد سلمانند. مسعودسعد. مرد را عقل رایزن باشد سغبۀفالگوی زن باشد. سنایی. تو سغبۀ مردمان دونی چو فلک با مردم آزاد نسازی هرگز. عبدالواسع جبلی. ، و در عربی گرسنه و تشنه را گویند لیکن به معنی تشنه چندان مستعمل نیست
نوعی از درخت سرو باریک برگ. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). مرو سفید را گویند و آن رستنی باشد دوایی که اکثر امراض بلغمی را نافع است. (برهان). یک نوع گیاهی که مرو سپید نیز گویند. (ناظم الاطباء). فراسیون. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از درخت مرو باریک برگ. (ناظم الاطباء)
نوعی از درخت سرو باریک برگ. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). مرو سفید را گویند و آن رستنی باشد دوایی که اکثر امراض بلغمی را نافع است. (برهان). یک نوع گیاهی که مرو سپید نیز گویند. (ناظم الاطباء). فراسیون. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از درخت مرو باریک برگ. (ناظم الاطباء)
نوعی از درخت که به اذخر ماند و مار آن را دوست دارد. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، رکب فلان السخبر، بی وفایی نمود. (منتهی الارب). غدر کرد. (از اقرب الموارد) : و الغدر ینبت فی اصول السخبر. ؟ (از منتهی الارب)
نوعی از درخت که به اذخر ماند و مار آن را دوست دارد. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، رکب فلان السخبر، بی وفایی نمود. (منتهی الارب). غدر کرد. (از اقرب الموارد) : و الغدر ینبت فی اصول السخبر. ؟ (از منتهی الارب)
استبر. اوستا ’ستوره’ (ستبهره، ستمبهره) (محکم) ، پهلوی ’ستپر’ و ’ستور’، هندی باستان: ریشه ’ستبه’ (تعیین کردن، تکیه دادن) ، قیاس کنید با استی ’ست، اود’ (قوی). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گنده و لک و پک و غلیظ. سطبر با طای حطی، معرب آن است. (برهان). گنده و غلیظ. (آنندراج). پارچۀ گنده را گویند و استبره و ستبر پارسی و سطبر معرب آن است. (آنندراج). غلیظ. (دهار). گنده و غلیظ. و سطبر معرب آن است. (غیاث) : که رانش چو ران هیونان ستبر دل شیر و نیروی ببر و هژبر. فردوسی. ستبر است بازوت چون ران شیر بر و یال چون اژدهای دلیر. فردوسی. گنگی پلید بینی و گنگی پلید پا محکم ستبر ساقی زین کرده ساعدی. عسجدی. کمانی چو خفته ستون ستبر زهش چون کمندی ز چرم هزبر. اسدی. شیر گردن ستبر از آن دارد که رسولی بخرس نگذارد. سنایی. - ستبراندام، درشت هیکل. آنکه اندام ستبر دارد. - ستبربازو، که بازوی ضخیم و کلفت دارد. - ستبرباف، بافندۀ ثوب و جامۀ ضخیم و سطبر. - ستبرپوست، پوست کلفت. - ستبرران، آنکه ران ضخیم و کلفت دارد. - ستبرساق،دارای ساق ضخیم و کلفت. رجوع به سطبر شود
استبر. اوستا ’ستوره’ (ستبهره، ستمبهره) (محکم) ، پهلوی ’ستپر’ و ’ستور’، هندی باستان: ریشه ’ستبه’ (تعیین کردن، تکیه دادن) ، قیاس کنید با استی ’ست، اود’ (قوی). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گنده و لک و پک و غلیظ. سطبر با طای حطی، معرب آن است. (برهان). گنده و غلیظ. (آنندراج). پارچۀ گنده را گویند و استبره و ستبر پارسی و سطبر معرب آن است. (آنندراج). غلیظ. (دهار). گنده و غلیظ. و سطبر معرب آن است. (غیاث) : که رانش چو ران هیونان ستبر دل شیر و نیروی ببر و هژبر. فردوسی. ستبر است بازوت چون ران شیر بر و یال چون اژدهای دلیر. فردوسی. گنگی پلید بینی و گنگی پلید پا محکم ستبر ساقی زین کرده ساعدی. عسجدی. کمانی چو خفته ستون ستبر زهش چون کمندی ز چرم هزبر. اسدی. شیر گردن ستبر از آن دارد که رسولی بخرس نگذارد. سنایی. - ستبراندام، درشت هیکل. آنکه اندام ستبر دارد. - ستبربازو، که بازوی ضخیم و کلفت دارد. - ستبرباف، بافندۀ ثوب و جامۀ ضخیم و سطبر. - ستبرپوست، پوست کلفت. - ستبرران، آنکه ران ضخیم و کلفت دارد. - ستبرساق،دارای ساق ضخیم و کلفت. رجوع به سطبر شود