جدول جو
جدول جو

معنی سعیدا - جستجوی لغت در جدول جو

سعیدا
(سَ)
مرد آگاهی است و در فن نقشبندی مهارتی داشته و در اصفهان ساکن بود. این اشعار از اوست:
کس نیست که خارم ز دل ریش برآرد
این خار مگر آتشی از خویش برآرد.
ایضاً:
هزار مرتبه رفتم ز مصر تا کنعان
بغیر چشم زلیخا کسی به راه ندیدم.
(آتشکدۀ آذر ص 267)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سعیده
تصویر سعیده
(دخترانه)
مؤنث سعید، خجسته، مبارک، خوشبخت، سعادتمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سعید
تصویر سعید
(پسرانه)
زندگی و داروندار سمیرا، خجسته، مبارک، خوشبخت، سعادتمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سعید
تصویر سعید
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، نیکوبخت، اقبالمند، فرخنده طالع، نکوبخت، سفیدبخت، بلندبخت، شادبخت، بختیار، مستسعد، خجسته فال، بلنداقبال، نیک اختر، خجسته طالع، فرخنده بخت، مقبل، طالع مند، خوش طالع، صاحب اقبال، خجسته، ایمن، فرّخ فال، جوان بخت، صاحب دولت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سویدا
تصویر سویدا
سویدا، خال یا نقطۀ سیاهی در دل که محل احساسات است، سویدای دل، حبّة القلب، حبّه دل
سویدای دل: سویدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سعدا
تصویر سعدا
سعیدها، خوشبخت ها، سعادتمندها، نیک بخت ها، نیکوبخت ها، اقبالمندها، فرخنده طالع ها، نکوبخت ها، جمع واژۀ سعید
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
این کلمه بهمین صورت در تاریخ بیهقی آمده و در چاپ فیاض آنرا در ضمن اعلام اماکن و قبایل آورده اند و در ص 283 در حاشیه مینویسند: کذا در همه نسخه ها، و اگر صحیح باشد شاید اصطلاح بوده برای غازیان (مطوعه) : و مردم ماوراء النهرنیز آمدن گرفتند و باسعیدان نیز جمع شوند وغزوی نیکو برود برایشان امسال. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 284) ، شاهرگی در دست. (ناظم الاطباء). رگی است مشهور و معنی لغوی آن پادشاه عظیم است، چراکه این رگ از دل و جگر رسته است. (از غیاث اللغات) (آنندراج). در لغت یونان باسلیق پادشاه بزرگ را گویند و از بهر پیوستگی این رگ (رگ باسلیق) باندامهای شریف او را باسلیق نام کردند و اندر تن بجای پادشاهی بزرگ شناختند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دوازده رگ اندر هر دو دست است. یکی قیفال و دیگر باسلیق وده رگ دیگر از آن دوازده رگ مرکب از شاخه های این دواصل. و از دوازده چهار باسلیق است اندر هر دستی دو، یکی را باسلیق مادیان گویند و دیگری را باسلیق ابطی. و دو رگ بزرگ که از جگر برآمده است یکی اصل باسلیق است دوم اصل قیفال، لکن قیفال بر کرانتر است و از دل دورتر است و باسلیق بر میان تر است و بدل نزدیک تر است و از جگر تا به چنبر گردن برآمده است و آنجا بدو بخش شده است یکی به دست راست در آمده است و دیگر به دست چپ، لکن هر بخشی پیش از آنکه به دست اندر آید بدو بخش دیگر گشته است، یک بخش کوچکتر و یک بخش بزرگترو بخش کوچک بسر اندر آمده است و بدماغ فرو رفته و چون فرش شده است او را و باز جمع شده است و از دماغ فروآمده و اندر سینه و کتف اندر آمده است و پراکنده شده و بخش بزرگ که به دست اندر آمده است اندر بغل دست بدو بخش شده است یکی باسلیق مادیان است و یکی باسلیق ابطی است و از هر یکی شاخی بسینه و دل و شش و حوالی آن اندر آمده و بفم معده و ثرب و حجاب نیز در آمده و تا بنزدیک شرج و تابساق قدم فرود آمده است و از بهر این است که فصد باسلیق علتهای جگر و سپرز و شش و علتهای حجابرا چون ذات الجنب و شوصه و همه دردهای سرین و زانو و ساق و قدم را سودمند بود و باسلیق از بهر آن گویند که اصل او که از جگر بر آمده است رگی سخت بزرگ است و به اندامهای شریف پیوسته است چون دل و دماغ و شش و حجاب. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
امروز بامداد مرا ترسا
بگشود باسلیق به نشکرده.
کسایی.
راه دین از برای شر نزنند
باسلیق از برای سر نزنند.
سنایی.
فصاد ضعف نور از باسلیق باصره بگشاید و زعفران در سکنگبین تسکین زیادت کند. (سندبادنامه ص 156)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
سعیدالدین محمد بن احمد بن محمد، مکنی به ابوعبدالله. او راست: کتابی به نام منتهی المدارک در شرح تائیهالکبری ابن فارض که در سال 730 ه. ق. تألیف آن را به پایان رسانیده است. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1445). با توجه به تاریخ تألیف کتابش در قرن هشتم هجری میزیسته است
لغت نامه دهخدا
(سُ عَ)
جمع واژۀ سعید. (دهار). رجوع به سعید شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
وادیی است در تهامه در نزدیکی مکه طرف پائین آن متعلق است بکنانه وطرف بالای آن متعلق بهذیل است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَعْ)
نام پیغمبری که بشارت آمدن عیسی را داد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابن محمدالاندلسی از اهل قرطبه بود و به ابن حداد معروف است. وی مردی لغوی بود که به سال 400 ه. ق. درگذشته. او را کتب متعددی است. از جمله کتاب الافعال را توسعه و بسط داده و بآن مطالبی افزوده است. (از روضات الجنات ص 314). رجوع به ابن حداد شود
ابن المسیب بن حزن بن وهب المخزومی القرشی از تابعین و روات و یکی از هفت فقیه مدینه و سید تابعین و از محدثان و فقها وزهاد است. وی بسال 94 ه. ق. هجری درگذشت. رجوع به اعلام زرکلی و روضات الجنات ص 311 و شدالازار ص 10 شود
ابن ابی الحسن بن عیسی المسیح که در زمان الناصرلدین الله خلیفۀ عباسی میزیست. رجوع به ابن مسیح ابونصر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام یک عده از طوایف ایل بختیاری است که در آبادی های اطراف دهستانهای سوسن و ایذه سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). یکی از طوایف هفت لنگ بختیاری که در مال امیرسوسن سکنی دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74)
لغت نامه دهخدا
(سُ عَ)
چهاریک خشت خام. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سعیدالدین خیثم. محدث است. محدثان در تاریخ اسلام نه تنها ناقلان حدیث بودند بلکه با دقت علمی، فنی و تاریخی که در تحلیل روایات داشتند، به طور مؤثری در تصحیح، تطبیق و پالایش احادیث نقش آفرینی کردند. آن ها به بررسی دقیق راویان، تحلیل متون روایات و مقایسه با سایر منابع معتبر پرداخته و به دین اسلام کمک کردند تا منابع دینی اش بدون هیچ گونه تحریف به نسل های بعدی منتقل شود.
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ)
گیاهی است، کوهستانی او در قلل و شواهق روید به ارتفاع ذراعی، با شاخه های اغبر، و آن را برگ و تخم نباشد و سخت معقد و پرگره است و پوستی ستبر دارد. این پوست بگیرند و نرم بسایند و بر جراحتهای تازه ضماد کنند، گوشت برویاند. (یادداشت مرحوم دهخدا). گیاهی علفی، بدون برگ و بدون گل که دارای ساقه های خاکستری رنگ است و در مناطق مرتفع کوهستانی میروید. (فرهنگ فارسی معین، از مفردات ابن بیطار).
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان نهر یوسف بخش مرکزی شهرستان خرم شهر. دارای 250 تن سکنه و آب آن از شطالعرب است. محصول آن خرما و صنایع دستی آن حصیربافی است. راه در تابستان اتومبیل رو است. موقع بارندگی با قایق از شطالعرب به خرم شهر میروند. ساکنین از طایفۀ فراهانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
گیاهی علفی بدون گل که دارای ساقه های خاکستری رنگ است و در مناطق مرتفع کوهستانی می روید. توضیح با مراجعه بماخذی که در دسترس بود این گیاه را نشناختیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعید
تصویر سعید
نیکبخت، با سعادت، خجسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سویدا
تصویر سویدا
دانه سیاه، نقطه سیاه دل حبا القلب دانه دل
فرهنگ لغت هوشیار
مونث سعید نیکبخت، خانه ای بوده مر تازیان را که هنج (حج) آن می کرده اند، از نام های تازی برای زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعیدی
تصویر سعیدی
نیکبختی، گونه ای خامه (قلم) منسوب به سعید، نوعی قلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعیدا
تصویر بعیدا
پس از آن ومن بعد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعید
تصویر سعید
((سَ))
سعادتمند، خوشبخت
فرهنگ فارسی معین
نقطه سیاهی درقلب، دانه سیاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش اقبال، خوشبخت، سعادتمند، نیک اختر، نیکبخت، همایون
متضاد: بداقبال، شقی، مبارک، میمون، فرخنده، خجسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد