جدول جو
جدول جو

معنی سزاور - جستجوی لغت در جدول جو

سزاور
(سِ / سَ وَ)
سزاوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زاور
تصویر زاور
(پسرانه)
جرئت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زاور
تصویر زاور
زور، قوه، قدرت، یارا، توانایی
خادم، خدمتکار، چاکر، پرستار، برای مثال جگرتشنگانند و بی توشگان / که بیچارگانند و بی زاوران (رودکی - ۵۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سزار
تصویر سزار
عنوان پادشاهان قدیم روم، قیصر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سماور
تصویر سماور
وسیله ای فلزی برای جوش آوردن آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سازور
تصویر سازور
ساخته و پرداخته، آماده و مهیا، سازمند، برای مثال تکاثف گرفت آب از آهستگی / زمین سازور گشت از آن بستگی (نظامی۶ - ۱۰۸۱)، آراسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سزاوار
تصویر سزاوار
درخور جزا و پاداش، درخور، شایسته، لایق، اندرخور، شایگان، ارزانی، بابت، خورا، خورند، سازوار، شایان، صالح، فراخور، فرزام، محقوق، مستحقّ، مناسب، باب
فرهنگ فارسی عمید
(زْوَ)
ساخته وپرداخته و مهیا کرده. (برهان). سازمند:
چو برمیمنه سازور گشت کار
همان میسره شد چو روئین حصار.
نظامی (اقبالنامه از انجمن آرا و آنندراج).
به موجی که خیزد ز دریای جود
به امری کزو سازور شد وجود.
نظامی.
چو زو کار خود سازور یافتند
به ره بردنش زود بشتافتند.
نظامی.
چو پر گار اول چنان بست بند
کزو سازور شد سپهر بلند.
نظامی.
، آراسته:
چون ز بهرام گور تاج و سریر
سازور گشت و شد شکوه پذیر.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 101).
تکاثف گرفت آب از آهستگی
زمین سازور گشت از آن بستگی.
نظامی.
، صاحب سامان. (انجمن آرا). صاحب و خداوند ساز را هم میگویند. همچون تاج ور صاحب و خداوند تاج را. (برهان). صاحب و خداوند ساز و سلاح، کسی که آماده کرده باشد سلاح و سامان و رخت را. (ناظم الاطباء) ، لایق. موافق. شایسته و سزاوار. (ناظم الاطباء) (استینگاس). رجوع به ساز شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
قریه ای است از قراء اشتیخن در صغد. (ازانساب سمعانی). یاقوت آرد: ابوسعد (سمعانی) گوید: زاور قریه ای است در اشتیخن صغد. (از معجم البلدان)
نهر... نهری است متصل به عکبرا و قریۀ زاور کنار آن است. (از معجم البلدان، نهر زاور)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
قریه ای است به استرآباد. (آنندراج). چراگاه ممتازی است به پهنای نیم فرسخ که سکنۀ استرآباد ایام تابستان درآنجا در کلبه های کوچک سنگی یا چادر بسر میبرند. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 139)
لغت نامه دهخدا
(دِ وَ)
دهی است از دهستان اورامان طون بخش پاوه، شهرستان سنندج. واقع در 54هزارگزی شمال غربی پاوه و 6 هزارگزی شمال نوسود، کنار مرز ایران و عراق، با 659 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَ وُ)
حاصل کننده و این لفظ ترکی است. (آنندراج) (غیاث). تحصیلدار مالیات هرماهه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ)
یک قسم ابزاری فلزی جهت جوش آوردن آب که آتش خانه را در میانش قرار داده اند.
(ناظم الاطباء). خودجوش. آلتی فلزی که در درون آن خانه ای تعبیه شده و برای جوش آوردن آن جهت چای و غیره بکار رود. در بالای آن قوری چای را جای دهند تا دم کشد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سِ / سَ)
در لهجۀ مرکزی ’سزاوار’ از: سزا+ وار (پسوند اتصاف) پهلوی ’سچاک وار’ جزء دوم از ’واریشن’ (رفتار کردن، سلوک). شایسته. قابل. لایق جزا و مکافات. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شایسته و سزای نیکی. (آنندراج). جدیر. (دهار) (ترجمان القرآن). خلیق. (دهار). درخور. به حق. مستحق:
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وز دیدگان سرشک همی باری.
رودکی.
بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
کسائی.
سزاوار تختی و تاج مهان
نیامد نباشد چو تو در جهان.
فردوسی.
نشستند و خوان می آراستند
سزاوار رامشگران خواستند.
فردوسی.
اندام شما بر بلگدخرد بسایم
زیراکه شما را بجز این نیست سزاوار.
منوچهری.
سپید است این سزای گنده پیران
دورنگ است این سزاوار دبیران.
(ویس و رامین).
نتوانست دید کسی را که جای دور سزاوار باشد. (تاریخ بیهقی).
سزاوار جان بد اندیش تو
ببینی چو آرم کنون پیش تو.
اسدی.
بنگر و با کس مکن آن ناسزا
آنچه نداریش سزاوار خویش.
ناصرخسرو.
چو استر سزاوار پالان و قیدی
اگر از پی استرو زین حزینی.
ناصرخسرو.
هستی تو سزاوار همه ملک جهانرا
ایزد ندهد ملک جهان جز بسزاوار.
معزی.
تو برو زاویۀ زهد نگهدار و مترس
که خداوند سزا را بسزاوار دهد.
سنایی.
و آن درجت شریف و مرتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه).
ای سزاواری که هستی بر سری ابن السری
جز سری ابن السری نبود سزاوار سری.
سوزنی.
تویی که حجت تو تیغ قاطع است بر آن
که تو بمملکت بحر و بر سزاواری.
ظهیرالدین فاریابی.
سیاست را زمن گردد سزاوار
بدین سوگندهایی خورد بسیار.
نظامی.
تو چو خورشیدی و من چون ذره ای
کی من مسکین سزاوار توام.
عطار.
سزاوار تصدیق و تحسین بود.
سعدی.
عروسی بس خوشی ای دختررز
ولی گه گه سزاوار طلاقی.
حافظ.
حق عزوجل اورا سزاوار این آیت کرد. (تاریخ قم ص 8)
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
یکدیگر را زیارت کردن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، برگشتن از چیزی و مایل شدن از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). میل کردن و انحراف نمودن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ وِ)
حزوره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی از دهستان سردشت شهرستان دزفول. دارای دویست تن سکنه است. آب از چشمه و محصول آنجا غلات، انجیر، انار و ساکنین از طایفه عشایر بختیاری میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سزار
تصویر سزار
عنوان امپراطور روم قیصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سزاوار
تصویر سزاوار
شایسته، قابل، خلیق، درخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سازور
تصویر سازور
ساخته و پرداخته و مهیا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزاور
تصویر تزاور
یکدیگر را زیارت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سزاول
تصویر سزاول
ترکی فرآورنده فراهم کننده
فرهنگ لغت هوشیار
یک قسم ابزار فلزی جهت جوش آوردن آب که آتشخانه را در میانش قرار داده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سزاوار
تصویر سزاوار
((س))
لایق، مناسب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سازور
تصویر سازور
((زْ وَ))
آماده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاور
تصویر زاور
زهره، ناهید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاور
تصویر زاور
((وَ))
زواره، خادم، خدمتکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاور
تصویر زاور
حیوان سواری و بارکش، راحله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاور
تصویر زاور
علتی است که آن را آب سیاه گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سزار
تصویر سزار
((س))
عنوان امپراتوران روم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاور
تصویر زاور
خدمت کار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سزاوار
تصویر سزاوار
مستحق، لایق
فرهنگ واژه فارسی سره
اهل، جدیر، حری، شایان، سزامند، شایسته، شایگان، صلاحیت دار، قابل، لایق، مستحق، مستعد، منبغی
متضاد: بی صلاحیت، نالایق، صواب، فراخور، مستوجب
متضاد: ناسزاوار، برازنده، درخور، زیبنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آماده، سازمند، مستعد، مهیا
متضاد: ناسازور، نامهیا، ساخته، پرداخته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صنوبر
فرهنگ گویش مازندرانی