ساخته وپرداخته و مهیا کرده. (برهان). سازمند: چو برمیمنه سازور گشت کار همان میسره شد چو روئین حصار. نظامی (اقبالنامه از انجمن آرا و آنندراج). به موجی که خیزد ز دریای جود به امری کزو سازور شد وجود. نظامی. چو زو کار خود سازور یافتند به ره بردنش زود بشتافتند. نظامی. چو پر گار اول چنان بست بند کزو سازور شد سپهر بلند. نظامی. ، آراسته: چون ز بهرام گور تاج و سریر سازور گشت و شد شکوه پذیر. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 101). تکاثف گرفت آب از آهستگی زمین سازور گشت از آن بستگی. نظامی. ، صاحب سامان. (انجمن آرا). صاحب و خداوند ساز را هم میگویند. همچون تاج ور صاحب و خداوند تاج را. (برهان). صاحب و خداوند ساز و سلاح، کسی که آماده کرده باشد سلاح و سامان و رخت را. (ناظم الاطباء) ، لایق. موافق. شایسته و سزاوار. (ناظم الاطباء) (استینگاس). رجوع به ساز شود
ساخته وپرداخته و مهیا کرده. (برهان). سازمند: چو برمیمنه سازور گشت کار همان میسره شد چو روئین حصار. نظامی (اقبالنامه از انجمن آرا و آنندراج). به موجی که خیزد ز دریای جود به امری کزو سازور شد وجود. نظامی. چو زو کار خود سازور یافتند به ره بردنش زود بشتافتند. نظامی. چو پر گار اول چنان بست بند کزو سازور شد سپهر بلند. نظامی. ، آراسته: چون ز بهرام گور تاج و سریر سازور گشت و شد شکوه پذیر. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 101). تکاثف گرفت آب از آهستگی زمین سازور گشت از آن بستگی. نظامی. ، صاحب سامان. (انجمن آرا). صاحب و خداوند ساز را هم میگویند. همچون تاج ور صاحب و خداوند تاج را. (برهان). صاحب و خداوند ساز و سلاح، کسی که آماده کرده باشد سلاح و سامان و رخت را. (ناظم الاطباء) ، لایق. موافق. شایسته و سزاوار. (ناظم الاطباء) (استینگاس). رجوع به ساز شود
قریه ای است از قراء اشتیخن در صغد. (ازانساب سمعانی). یاقوت آرد: ابوسعد (سمعانی) گوید: زاور قریه ای است در اشتیخن صغد. (از معجم البلدان) نهر... نهری است متصل به عکبرا و قریۀ زاور کنار آن است. (از معجم البلدان، نهر زاور)
قریه ای است از قراء اشتیخن در صغد. (ازانساب سمعانی). یاقوت آرد: ابوسعد (سمعانی) گوید: زاور قریه ای است در اشتیخن صغد. (از معجم البلدان) نهر... نهری است متصل به عکبرا و قریۀ زاور کنار آن است. (از معجم البلدان، نهر زاور)
قریه ای است به استرآباد. (آنندراج). چراگاه ممتازی است به پهنای نیم فرسخ که سکنۀ استرآباد ایام تابستان درآنجا در کلبه های کوچک سنگی یا چادر بسر میبرند. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 139)
قریه ای است به استرآباد. (آنندراج). چراگاه ممتازی است به پهنای نیم فرسخ که سکنۀ استرآباد ایام تابستان درآنجا در کلبه های کوچک سنگی یا چادر بسر میبرند. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 139)
دهی است از دهستان اورامان طون بخش پاوه، شهرستان سنندج. واقع در 54هزارگزی شمال غربی پاوه و 6 هزارگزی شمال نوسود، کنار مرز ایران و عراق، با 659 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان اورامان طون بخش پاوه، شهرستان سنندج. واقع در 54هزارگزی شمال غربی پاوه و 6 هزارگزی شمال نوسود، کنار مرز ایران و عراق، با 659 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
یک قسم ابزاری فلزی جهت جوش آوردن آب که آتش خانه را در میانش قرار داده اند. (ناظم الاطباء). خودجوش. آلتی فلزی که در درون آن خانه ای تعبیه شده و برای جوش آوردن آن جهت چای و غیره بکار رود. در بالای آن قوری چای را جای دهند تا دم کشد. (فرهنگ فارسی معین)
یک قسم ابزاری فلزی جهت جوش آوردن آب که آتش خانه را در میانش قرار داده اند. (ناظم الاطباء). خودجوش. آلتی فلزی که در درون آن خانه ای تعبیه شده و برای جوش آوردن آن جهت چای و غیره بکار رود. در بالای آن قوری چای را جای دهند تا دم کشد. (فرهنگ فارسی معین)
در لهجۀ مرکزی ’سزاوار’ از: سزا+ وار (پسوند اتصاف) پهلوی ’سچاک وار’ جزء دوم از ’واریشن’ (رفتار کردن، سلوک). شایسته. قابل. لایق جزا و مکافات. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شایسته و سزای نیکی. (آنندراج). جدیر. (دهار) (ترجمان القرآن). خلیق. (دهار). درخور. به حق. مستحق: ای آنکه غمگنی و سزاواری وز دیدگان سرشک همی باری. رودکی. بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. کسائی. سزاوار تختی و تاج مهان نیامد نباشد چو تو در جهان. فردوسی. نشستند و خوان می آراستند سزاوار رامشگران خواستند. فردوسی. اندام شما بر بلگدخرد بسایم زیراکه شما را بجز این نیست سزاوار. منوچهری. سپید است این سزای گنده پیران دورنگ است این سزاوار دبیران. (ویس و رامین). نتوانست دید کسی را که جای دور سزاوار باشد. (تاریخ بیهقی). سزاوار جان بد اندیش تو ببینی چو آرم کنون پیش تو. اسدی. بنگر و با کس مکن آن ناسزا آنچه نداریش سزاوار خویش. ناصرخسرو. چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استرو زین حزینی. ناصرخسرو. هستی تو سزاوار همه ملک جهانرا ایزد ندهد ملک جهان جز بسزاوار. معزی. تو برو زاویۀ زهد نگهدار و مترس که خداوند سزا را بسزاوار دهد. سنایی. و آن درجت شریف و مرتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه). ای سزاواری که هستی بر سری ابن السری جز سری ابن السری نبود سزاوار سری. سوزنی. تویی که حجت تو تیغ قاطع است بر آن که تو بمملکت بحر و بر سزاواری. ظهیرالدین فاریابی. سیاست را زمن گردد سزاوار بدین سوگندهایی خورد بسیار. نظامی. تو چو خورشیدی و من چون ذره ای کی من مسکین سزاوار توام. عطار. سزاوار تصدیق و تحسین بود. سعدی. عروسی بس خوشی ای دختررز ولی گه گه سزاوار طلاقی. حافظ. حق عزوجل اورا سزاوار این آیت کرد. (تاریخ قم ص 8)
در لهجۀ مرکزی ’سزاوار’ از: سزا+ وار (پسوند اتصاف) پهلوی ’سچاک وار’ جزء دوم از ’واریشن’ (رفتار کردن، سلوک). شایسته. قابل. لایق جزا و مکافات. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شایسته و سزای نیکی. (آنندراج). جدیر. (دهار) (ترجمان القرآن). خلیق. (دهار). درخور. به حق. مستحق: ای آنکه غمگنی و سزاواری وز دیدگان سرشک همی باری. رودکی. بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. کسائی. سزاوار تختی و تاج مهان نیامد نباشد چو تو در جهان. فردوسی. نشستند و خوان می آراستند سزاوار رامشگران خواستند. فردوسی. اندام شما بر بلگدخرد بسایم زیراکه شما را بجز این نیست سزاوار. منوچهری. سپید است این سزای گنده پیران دورنگ است این سزاوار دبیران. (ویس و رامین). نتوانست دید کسی را که جای دور سزاوار باشد. (تاریخ بیهقی). سزاوار جان بد اندیش تو ببینی چو آرم کنون پیش تو. اسدی. بنگر و با کس مکن آن ناسزا آنچه نداریش سزاوار خویش. ناصرخسرو. چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استرو زین حزینی. ناصرخسرو. هستی تو سزاوار همه ملک جهانرا ایزد ندهد ملک جهان جز بسزاوار. معزی. تو برو زاویۀ زهد نگهدار و مترس که خداوند سزا را بسزاوار دهد. سنایی. و آن درجت شریف و مرتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه). ای سزاواری که هستی بر سری ابن السری جز سری ابن السری نبود سزاوار سری. سوزنی. تویی که حجت تو تیغ قاطع است بر آن که تو بمملکت بحر و بر سزاواری. ظهیرالدین فاریابی. سیاست را زمن گردد سزاوار بدین سوگندهایی خورد بسیار. نظامی. تو چو خورشیدی و من چون ذره ای کی من مسکین سزاوار توام. عطار. سزاوار تصدیق و تحسین بود. سعدی. عروسی بس خوشی ای دختررز ولی گه گه سزاوار طلاقی. حافظ. حق عزوجل اورا سزاوار این آیت کرد. (تاریخ قم ص 8)
دهی از دهستان سردشت شهرستان دزفول. دارای دویست تن سکنه است. آب از چشمه و محصول آنجا غلات، انجیر، انار و ساکنین از طایفه عشایر بختیاری میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان سردشت شهرستان دزفول. دارای دویست تن سکنه است. آب از چشمه و محصول آنجا غلات، انجیر، انار و ساکنین از طایفه عشایر بختیاری میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)