جدول جو
جدول جو

معنی سز - جستجوی لغت در جدول جو

سز
سبز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سزیده
تصویر سزیده
سزاوار، شایسته
فرهنگ فارسی عمید
عمل جراحی در زایمان غیر طبیعی که شکم را در بالای رحم چاک می دهند و بچه را خارج می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سزاوار
تصویر سزاوار
درخور جزا و پاداش، درخور، شایسته، لایق، اندرخور، شایگان، ارزانی، بابت، خورا، خورند، سازوار، شایان، صالح، فراخور، فرزام، محقوق، مستحقّ، مناسب، باب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سزیدن
تصویر سزیدن
سزاوار بودن، درخور بودن، شایسته بودن، جایز بودن، برای مثال تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج / سزد اگر همۀ دلبران دهندت باج (حافظ - ۱۰۰۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سزا
تصویر سزا
پاداش نیکی یا بدی، مزد، پاداش، جزا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سزار
تصویر سزار
عنوان پادشاهان قدیم روم، قیصر
فرهنگ فارسی عمید
(سِ زُ تِ)
نام یکی از فراعنۀ مصر است. (ایران باستان ج 1 ص 40)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
جاوزد باشد که سفیدخار و خارسفید است. (برهان). جاوزد سفید. خار. (ناظم الاطباء). سپیدخار که جاوزد گویند. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(سَ وُ)
حاصل کننده و این لفظ ترکی است. (آنندراج) (غیاث). تحصیلدار مالیات هرماهه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ / سَ)
در لهجۀ مرکزی ’سزاوار’ از: سزا+ وار (پسوند اتصاف) پهلوی ’سچاک وار’ جزء دوم از ’واریشن’ (رفتار کردن، سلوک). شایسته. قابل. لایق جزا و مکافات. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شایسته و سزای نیکی. (آنندراج). جدیر. (دهار) (ترجمان القرآن). خلیق. (دهار). درخور. به حق. مستحق:
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وز دیدگان سرشک همی باری.
رودکی.
بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
کسائی.
سزاوار تختی و تاج مهان
نیامد نباشد چو تو در جهان.
فردوسی.
نشستند و خوان می آراستند
سزاوار رامشگران خواستند.
فردوسی.
اندام شما بر بلگدخرد بسایم
زیراکه شما را بجز این نیست سزاوار.
منوچهری.
سپید است این سزای گنده پیران
دورنگ است این سزاوار دبیران.
(ویس و رامین).
نتوانست دید کسی را که جای دور سزاوار باشد. (تاریخ بیهقی).
سزاوار جان بد اندیش تو
ببینی چو آرم کنون پیش تو.
اسدی.
بنگر و با کس مکن آن ناسزا
آنچه نداریش سزاوار خویش.
ناصرخسرو.
چو استر سزاوار پالان و قیدی
اگر از پی استرو زین حزینی.
ناصرخسرو.
هستی تو سزاوار همه ملک جهانرا
ایزد ندهد ملک جهان جز بسزاوار.
معزی.
تو برو زاویۀ زهد نگهدار و مترس
که خداوند سزا را بسزاوار دهد.
سنایی.
و آن درجت شریف و مرتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه).
ای سزاواری که هستی بر سری ابن السری
جز سری ابن السری نبود سزاوار سری.
سوزنی.
تویی که حجت تو تیغ قاطع است بر آن
که تو بمملکت بحر و بر سزاواری.
ظهیرالدین فاریابی.
سیاست را زمن گردد سزاوار
بدین سوگندهایی خورد بسیار.
نظامی.
تو چو خورشیدی و من چون ذره ای
کی من مسکین سزاوار توام.
عطار.
سزاوار تصدیق و تحسین بود.
سعدی.
عروسی بس خوشی ای دختررز
ولی گه گه سزاوار طلاقی.
حافظ.
حق عزوجل اورا سزاوار این آیت کرد. (تاریخ قم ص 8)
لغت نامه دهخدا
(سِ / سَ وَ)
سزاوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ / سَ)
شایستگی و لیاقت و قابلیت. (ناظم الاطباء). قابلیت. اهلیت. صلاحیت. لیاقت:
مگر با سزاواری و خرمی
کجا روم را زو نیاید کمی.
فردوسی.
این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر
از سزاواری بر او پیرایه و زیور سزد.
سوزنی.
، فضیلت و بزرگواری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سزا
تصویر سزا
لایق، سزاوار، درخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سزارین
تصویر سزارین
عمل جراحی در زایمان غیر طبیعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سزاوار
تصویر سزاوار
شایسته، قابل، خلیق، درخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سزاول
تصویر سزاول
ترکی فرآورنده فراهم کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سزگی
تصویر سزگی
سختی، رنج، آزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سزیدن
تصویر سزیدن
درخور بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سزار
تصویر سزار
عنوان امپراطور روم قیصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سزار
تصویر سزار
((س))
عنوان امپراتوران روم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سزا
تصویر سزا
((س))
لایق، سزاوار، پاداش، جزا
فرهنگ فارسی معین
((س یَ))
عمل جراحی جهت خروج نوزاد از شکم و زایمان های غیرطبیعی. ژول سزار قیصر روم به این طریق به دنیا آمده و نام این عمل از نام او گرفته شده است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سزاوار
تصویر سزاوار
((س))
لایق، مناسب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سزیدن
تصویر سزیدن
((س دَ))
سزاوار بودن، جایز بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سزاواری
تصویر سزاواری
حقانیت، استحقاق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سزا
تصویر سزا
حق، مجازات، جزا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سزاوار
تصویر سزاوار
مستحق، لایق
فرهنگ واژه فارسی سره
تنبیهی
دیکشنری اردو به فارسی
تنبیه
دیکشنری اردو به فارسی
تنبیه کننده
دیکشنری اردو به فارسی
به طور تنبیهی، به عنوان مجازات
دیکشنری اردو به فارسی
قابل مجازات، مستحقّ مجازات
دیکشنری اردو به فارسی
تنبیه کردن، مجازات کردن، مجازات دادن، محکوم کردن
دیکشنری اردو به فارسی
محکومیت، تنبیه، مجازات، تحریم
دیکشنری اردو به فارسی