راز و آنچه نهان کرده شود ودر مجاز به معنی خصلت و طبیعت. (غیاث اللغات). سریره: سلطان بر سریرت و غور مکر و خدیعت او وقوف یافت. (ترجمه تاریخ یمینی). خلوص اعتقاد او در موالات دوست و نصوح سریت و سریرت او در مطاوعت حضرت عرض داد. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به سریره شود
راز و آنچه نهان کرده شود ودر مجاز به معنی خصلت و طبیعت. (غیاث اللغات). سریره: سلطان بر سریرت و غور مکر و خدیعت او وقوف یافت. (ترجمه تاریخ یمینی). خلوص اعتقاد او در موالات دوست و نصوح سریت و سریرت او در مطاوعت حضرت عرض داد. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به سریره شود
سرّیّه: یک دختر را جغتای بسریتی مخصوص کرد. (جهانگشای جوینی). و مجالست با کنیزکان و سریتها مجلس خاص. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91). و فرمان شد تا حرمهای خلیفه را بشمارند هفتصد زن و سریت و یکهزار خادم بتفصیل آمدند. (جامعالتواریخ رشیدی). هولاکوخان خواتین و سریتان بسیارداشتند. (جامعالتواریخ رشیدی). رجوع به سریه شود
سُرّیَّه: یک دختر را جغتای بسریتی مخصوص کرد. (جهانگشای جوینی). و مجالست با کنیزکان و سریتها مجلس خاص. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91). و فرمان شد تا حرمهای خلیفه را بشمارند هفتصد زن و سریت و یکهزار خادم بتفصیل آمدند. (جامعالتواریخ رشیدی). هولاکوخان خواتین و سریتان بسیارداشتند. (جامعالتواریخ رشیدی). رجوع به سریه شود
اورنگ و تخت. (برهان). تخت پادشاه. (جهانگیری). تخت و اورنگ و سریر فعیل به معنی مفعول است مشتق از سر به معنی بریدن است پس به اعتبار بریدن و تراشیدن چوب تخت را سریر گویند. (غیاث اللغات) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب). ج، اسرّه، سرر. (منتهی الارب). تخت آراسته. (دهار) : کنون تا بجای قباد اردشیر بشاهی نشست از فراز سریر. فردوسی. بنشین در بزم بر سریر به ایوان خرگه برتر زن از سرادق کیوان. منوچهری. ای زده تکیه بر بلندسریر بر سرت خز و زیر پای حریر. ناصرخسرو. ور چون تو جسم نیست چه باشد همیش تخت معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر. ناصرخسرو. سریر دولت و دیهیم شاهی علایی رنگ و مسعودی نگار است. مسعودسعد. دیگری به نور هدایت عقل بر سریر قنات نشسته. (کلیله و دمنه). تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک خورشید را گذار همانا برافکند. خاقانی. سریر ملک عطا داد کردگار ترا بجای خویش دهد هرچه کردگار دهد. ظهیرالدین فاریابی. سرم را تاج و تاجم را سریری هم از پای افکنی هم دست گیری. نظامی. سریر جهانداری آنجا نهاد بر او روزکی چند بنشست شاد. نظامی. همچو ابراهیم ادهم از سریر عشقشان بی پا و سر کرد و فقیر. (مثنوی دفتر ششم ص 501). نه بر باد رفتی سحرگاه و شام سریر سلیمان علیه السلام. سعدی. کسی کو طریق تواضع رود کند بر سریر شرف سلطنت. ابن یمین. - سریر فلک، بنات النعش. (ناظم الاطباء). - سریر مرده، تابوت. (ناظم الاطباء). - سریرمعدلت مصیر، اورنگ عدالت. (ناظم الاطباء). ، قرارگاه سر از گردن. (منتهی الارب) (آنندراج). آنجا که به گردن پیوندد از سر. (مهذب الاسماء) ، ملک، نعمت، فراخی زندگانی، اصل و قوام هرچیزی، جنازه بی مرده. (منتهی الارب) (آنندراج). تابوت: جسد متعفن آن مدبر را در سریری نهاده از شهر بیرون بردند. (دستورالوزراء) ، آنچه بر پشته باشد از ریگ و خوابگاه و پیه گیاه بر وی. (منتهی الارب) (آنندراج)
اورنگ و تخت. (برهان). تخت پادشاه. (جهانگیری). تخت و اورنگ و سریر فعیل به معنی مفعول است مشتق از سَر به معنی بریدن است پس به اعتبار بریدن و تراشیدن چوب تخت را سریر گویند. (غیاث اللغات) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب). ج، اَسِرَّه، سُرُر. (منتهی الارب). تخت آراسته. (دهار) : کنون تا بجای قباد اردشیر بشاهی نشست از فراز سریر. فردوسی. بنشین در بزم بر سریر به ایوان خرگه برتر زن از سرادق کیوان. منوچهری. ای زده تکیه بر بلندسریر بر سرت خز و زیر پای حریر. ناصرخسرو. ور چون تو جسم نیست چه باشد همیش تخت معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر. ناصرخسرو. سریر دولت و دیهیم شاهی علایی رنگ و مسعودی نگار است. مسعودسعد. دیگری به نور هدایت عقل بر سریر قنات نشسته. (کلیله و دمنه). تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک خورشید را گذار همانا برافکند. خاقانی. سریر ملک عطا داد کردگار ترا بجای خویش دهد هرچه کردگار دهد. ظهیرالدین فاریابی. سرم را تاج و تاجم را سریری هم از پای افکنی هم دست گیری. نظامی. سریر جهانداری آنجا نهاد بر او روزکی چند بنشست شاد. نظامی. همچو ابراهیم ادهم از سریر عشقشان بی پا و سر کرد و فقیر. (مثنوی دفتر ششم ص 501). نه بر باد رفتی سحرگاه و شام سریر سلیمان علیه السلام. سعدی. کسی کو طریق تواضع رود کند بر سریر شرف سلطنت. ابن یمین. - سریر فلک، بنات النعش. (ناظم الاطباء). - سریر مرده، تابوت. (ناظم الاطباء). - سریرمعدلت مصیر، اورنگ عدالت. (ناظم الاطباء). ، قرارگاه سر از گردن. (منتهی الارب) (آنندراج). آنجا که به گردن پیوندد از سر. (مهذب الاسماء) ، ملک، نعمت، فراخی زندگانی، اصل و قوام هرچیزی، جنازه بی مرده. (منتهی الارب) (آنندراج). تابوت: جسد متعفن آن مدبر را در سریری نهاده از شهر بیرون بردند. (دستورالوزراء) ، آنچه بر پشته باشد از ریگ و خوابگاه و پیه گیاه بر وی. (منتهی الارب) (آنندراج)
طریقه. (غیاث). رفتار. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 60). عادت و طریقه. (آنندراج). روش. رفتار: عهدها بست که تا باشد بیدار بود عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و سان. فرخی. خواجۀ سید بوبکر حصیری که بدو هر زمان تازه شود سیرت بوبکر و عمر. فرخی. سخنهای منظوم شاعر شنیدن بود سیرت و شیمت خسروانی. منوچهری. بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند زآنکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند. منوچهری. روزگارها بگفتی و آن سیرتهای ملکانه امیر بازنمودی. (تاریخ بیهقی). چند آثار ستوده و سیرتهای پسندیده. (تاریخ بیهقی). چون سیرت چرخ را بدیدم کو کرد نژند و خشکسارم. ناصرخسرو. ببین گرت باید که بینی بظاهر از او صورت و سیرت حیدری را. ناصرخسرو. و او سیرت خاندان قضات پارس دانسته بوده و معاینه دیده. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 118). و به ابتدای عهد طریق عهد میسپرد بعاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107). امیر غازی محمود سیف دولت او شجاعت علی و سیرت عمر دارد. مسعودسعد. هنر ندارد قیمت مگر بسیرت او صدف ندارد قیمت مگر بدر خوشآب. امیرمعزی. سیرت مرد نگر درگذر از صورت و ریش کان گیا کش بنگارندنچینند برش. سنایی. پسندیده تر سیرتها آن است که بتقوی و عفاف کشد. (کلیله و دمنه). از عنصری بماند و ز امثال عنصری تا روز حشر سیرت محمود مشتهر. رشیدالدین وطواط. آسیه توفیق وساره سیرتست سیرتش بر انس و جان خواهم گزید. خاقانی. و او در آن شغل سیرت پسندیده پیش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). و قوت و شوکت در آن صورت یک سیرت داشته باشد. (جهانگشای جوینی). صبر کن ایدل که صبر سیرت اهل صفاست چارۀعشق احتمال، شرط محبت وفاست. سعدی. من آن را آدمی خوانم که دارد سیرت نیکو مراچه مصلحت با آنکه این گبرست و آن ترسا. سلمان ساوجی (دیوان چ اوستا ص 3). ، هیئت. (آنندراج). پیکر. هیکل. ریخت. وضع. (ناظم الاطباء) : من غلام نظر آصف عهدم کو را صورت خواجگی و سیرت درویشانست. حافظ. ، توشه. ذخیره. (ناظم الاطباء) ، فارسیان به معنی عرض و ناموس آرند. (غیاث) (آنندراج)
طریقه. (غیاث). رفتار. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 60). عادت و طریقه. (آنندراج). روش. رفتار: عهدها بست که تا باشد بیدار بود عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و سان. فرخی. خواجۀ سید بوبکر حصیری که بدو هر زمان تازه شود سیرت بوبکر و عمر. فرخی. سخنهای منظوم شاعر شنیدن بود سیرت و شیمت خسروانی. منوچهری. بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند زآنکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند. منوچهری. روزگارها بگفتی و آن سیرتهای ملکانه امیر بازنمودی. (تاریخ بیهقی). چند آثار ستوده و سیرتهای پسندیده. (تاریخ بیهقی). چون سیرت چرخ را بدیدم کو کرد نژند و خشکسارم. ناصرخسرو. ببین گرت باید که بینی بظاهر از او صورت و سیرت حیدری را. ناصرخسرو. و او سیرت خاندان قضات پارس دانسته بوده و معاینه دیده. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 118). و به ابتدای عهد طریق عهد میسپرد بعاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107). امیر غازی محمود سیف دولت او شجاعت علی و سیرت عمر دارد. مسعودسعد. هنر ندارد قیمت مگر بسیرت او صدف ندارد قیمت مگر بدر خوشآب. امیرمعزی. سیرت مرد نگر درگذر از صورت و ریش کان گیا کش بنگارندنچینند برش. سنایی. پسندیده تر سیرتها آن است که بتقوی و عفاف کشد. (کلیله و دمنه). از عنصری بماند و ز امثال عنصری تا روز حشر سیرت محمود مشتهر. رشیدالدین وطواط. آسیه توفیق وساره سیرتست سیرتش بر انس و جان خواهم گزید. خاقانی. و او در آن شغل سیرت پسندیده پیش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). و قوت و شوکت در آن صورت یک سیرت داشته باشد. (جهانگشای جوینی). صبر کن ایدل که صبر سیرت اهل صفاست چارۀعشق احتمال، شرط محبت وفاست. سعدی. من آن را آدمی خوانم که دارد سیرت نیکو مراچه مصلحت با آنکه این گبرست و آن ترسا. سلمان ساوجی (دیوان چ اوستا ص 3). ، هیئت. (آنندراج). پیکر. هیکل. ریخت. وضع. (ناظم الاطباء) : من غلام نظر آصف عهدم کو را صورت خواجگی و سیرت درویشانست. حافظ. ، توشه. ذخیره. (ناظم الاطباء) ، فارسیان به معنی عرض و ناموس آرند. (غیاث) (آنندراج)
مملکتی است میان بلاد آلان و باب الابواب و او را پادشاهی است بر سر خود و دینی و ملتی جداگانه. (آنندراج) (منتهی الارب). مشرق و جنوب و حدود ارمنیه و مغرب وی حدود روم است و شمال وی ناحیت الانست و این ناحیتی با نعمت سخت بسیار است. کوهیست و دشتی و نشست پادشاه آنجا به قلعه موسوم به قلعۀ ملک است. و او را تختی عظیم است از زر سرخ و نشست سپهسالار آن به شهری است موسوم به خندان و شهر رنجس و سقط دیگر از این ناحیت است. و از این دو شهر بردۀ بسیار افتد بمسلمانی. (حدود العالم). کشور وسیعی است بین الان و باب الابواب و از دو راه بیش ندارد یک راه ببلاد خزر و راه دیگر ببلاد ارمنستان میرود. (از معجم البلدان). رجوع به نزهه القلوب ص 243، 244، 255، 258، 296، و التفهیم ص 200 شود
مملکتی است میان بلاد آلان و باب الابواب و او را پادشاهی است بر سر خود و دینی و ملتی جداگانه. (آنندراج) (منتهی الارب). مشرق و جنوب و حدود ارمنیه و مغرب وی حدود روم است و شمال وی ناحیت الانست و این ناحیتی با نعمت سخت بسیار است. کوهیست و دشتی و نشست پادشاه آنجا به قلعه موسوم به قلعۀ ملک است. و او را تختی عظیم است از زر سرخ و نشست سپهسالار آن به شهری است موسوم به خندان و شهر رنجس و سقط دیگر از این ناحیت است. و از این دو شهر بردۀ بسیار افتد بمسلمانی. (حدود العالم). کشور وسیعی است بین الان و باب الابواب و از دو راه بیش ندارد یک راه ببلاد خزر و راه دیگر ببلاد ارمنستان میرود. (از معجم البلدان). رجوع به نزهه القلوب ص 243، 244، 255، 258، 296، و التفهیم ص 200 شود
گروهی از لشکر (از 5 تا 300 و 400 تن)، لشکری که پیغامبر (ص) بذات خویش در آن نباشد و به سر کردگی یکی از صحابه فرستاده شده باشد مقابل غزوه. کنیزکی که برای جماع و تمتع باشد جمع سراری
گروهی از لشکر (از 5 تا 300 و 400 تن)، لشکری که پیغامبر (ص) بذات خویش در آن نباشد و به سر کردگی یکی از صحابه فرستاده شده باشد مقابل غزوه. کنیزکی که برای جماع و تمتع باشد جمع سراری