جدول جو
جدول جو

معنی سرپیر - جستجوی لغت در جدول جو

سرپیر
(سَ)
دهی از دهستان پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد. دارای 377 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، انگور، سیب، زردآلو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سریر
تصویر سریر
(دخترانه)
تخت پادشاهی، اورنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرایر
تصویر سرایر
سریرت ها، نیت ها، باطن ها، جمع واژۀ سریرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرپیچ
تصویر سرپیچ
آلتی در چراغ برق که لامپ به آن پیچیده می شود، آلتی در چراغ نفتی که فتیله در آن بالا و پایین می رود، عمامه، دستار، شالی که به دور سر ببندند، برای مثال مانندۀ مار پیچ برپیچ / پیچیده سر از کلاه و سرپیچ (نظامی۳ - ۴۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرزیر
تصویر سرزیر
سرازیر، دارای سراشیبی، سرنگون، مقابل سربالا، رو به پایین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرشیر
تصویر سرشیر
لایه ای از چربی که پس از سرد شدن شیر روی آن می بندد، چرابه، قیماق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سریر
تصویر سریر
تخت پادشاهی، اورنگ
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی تفنگ شکاری یا توپ که باروت و گلوله را از سر لوله داخل آن کنند
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
چربی که بر روی شیر جوشانیده و جغرات ببندد و آن را به ترکی قیماق و به هندی ملایی گویند. (آنندراج). پرده ای که بر روی شیر بندد چون آن را بجوشانند. (یادداشت مؤلف). شیراز. (دهار). طثره. (بحر الجواهر) : چون به حضرت خواجه رسم اول مرا سرشیر دهند. (انیس الطالبین ص 82).
نی خط غبار است که سر زد ز بناگوش
سرشیر حلاوت شده از شیر تو پیدا.
رائج (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ پُ)
مقابل ته پر و سرخالی. (یادداشت مؤلف) ، نوعی از تفنگ که باروت و گلوله از سر لوله درآن کنند و با سنبه استوار کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سرپا زدن که بهندی هوگر گویند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مملکتی است میان بلاد آلان و باب الابواب و او را پادشاهی است بر سر خود و دینی و ملتی جداگانه. (آنندراج) (منتهی الارب). مشرق و جنوب و حدود ارمنیه و مغرب وی حدود روم است و شمال وی ناحیت الانست و این ناحیتی با نعمت سخت بسیار است. کوهیست و دشتی و نشست پادشاه آنجا به قلعه موسوم به قلعۀ ملک است. و او را تختی عظیم است از زر سرخ و نشست سپهسالار آن به شهری است موسوم به خندان و شهر رنجس و سقط دیگر از این ناحیت است. و از این دو شهر بردۀ بسیار افتد بمسلمانی. (حدود العالم). کشور وسیعی است بین الان و باب الابواب و از دو راه بیش ندارد یک راه ببلاد خزر و راه دیگر ببلاد ارمنستان میرود. (از معجم البلدان). رجوع به نزهه القلوب ص 243، 244، 255، 258، 296، و التفهیم ص 200 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهانه جویی است نزدیک جار که کشتی های حبشه که به مدینه آیند آنجا لنگر کنند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام نوایی است از موسیقی:
تا مطربان زنند لبینا و هفت خوان
در پردۀ عراقی و سرزیر و سلمکی.
میزانی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
اورنگ و تخت. (برهان). تخت پادشاه. (جهانگیری). تخت و اورنگ و سریر فعیل به معنی مفعول است مشتق از سر به معنی بریدن است پس به اعتبار بریدن و تراشیدن چوب تخت را سریر گویند. (غیاث اللغات) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب). ج، اسرّه، سرر. (منتهی الارب). تخت آراسته. (دهار) :
کنون تا بجای قباد اردشیر
بشاهی نشست از فراز سریر.
فردوسی.
بنشین در بزم بر سریر به ایوان
خرگه برتر زن از سرادق کیوان.
منوچهری.
ای زده تکیه بر بلندسریر
بر سرت خز و زیر پای حریر.
ناصرخسرو.
ور چون تو جسم نیست چه باشد همیش تخت
معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر.
ناصرخسرو.
سریر دولت و دیهیم شاهی
علایی رنگ و مسعودی نگار است.
مسعودسعد.
دیگری به نور هدایت عقل بر سریر قنات نشسته. (کلیله و دمنه).
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک
خورشید را گذار همانا برافکند.
خاقانی.
سریر ملک عطا داد کردگار ترا
بجای خویش دهد هرچه کردگار دهد.
ظهیرالدین فاریابی.
سرم را تاج و تاجم را سریری
هم از پای افکنی هم دست گیری.
نظامی.
سریر جهانداری آنجا نهاد
بر او روزکی چند بنشست شاد.
نظامی.
همچو ابراهیم ادهم از سریر
عشقشان بی پا و سر کرد و فقیر.
(مثنوی دفتر ششم ص 501).
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام.
سعدی.
کسی کو طریق تواضع رود
کند بر سریر شرف سلطنت.
ابن یمین.
- سریر فلک، بنات النعش. (ناظم الاطباء).
- سریر مرده، تابوت. (ناظم الاطباء).
- سریرمعدلت مصیر، اورنگ عدالت. (ناظم الاطباء).
، قرارگاه سر از گردن. (منتهی الارب) (آنندراج). آنجا که به گردن پیوندد از سر. (مهذب الاسماء) ، ملک، نعمت، فراخی زندگانی، اصل و قوام هرچیزی، جنازه بی مرده. (منتهی الارب) (آنندراج). تابوت: جسد متعفن آن مدبر را در سریری نهاده از شهر بیرون بردند. (دستورالوزراء) ، آنچه بر پشته باشد از ریگ و خوابگاه و پیه گیاه بر وی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سرازیر. سرنگون. (آنندراج) :
که منه این سر مر این سرزیر را
هین مکن سجده مر این ادبیر را.
مولوی.
مکر او معکوس و او سرزیر شد
روزگارش برد و روزش دیر شد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
حکیم و فاضل و دانشمند. (برهان). مرد بزرگ و فاضل. (جهانگیری). بزرگ و حکیم و فاضل و دانشمند. (آنندراج) ، کنایه از مسافت یک پرتاب تیر. (آنندراج) ، هر یک از تخته هایی که زیر تیر سقف گذارند، قسمتی از تیر که از ساختمان بیرون ماند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ یِ)
سرائر. جمع واژۀ سریره: در مکنونات و مغیبات سخن گوید و از سرایر و ضمایر نشان دهد. (سندبادنامه ص 242).
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی.
سعدی.
همینکه به سری از سرایر بیچون وقوف یابند. (سعدی). رجوع به سریره شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سرویسه است که قوس و قزح باشد. (برهان). قوس و قزح و آن را سدکیس و سرویسه نیز خوانند. (جهانگیری). آزفنداک. آژفنداک. تیرآژه
لغت نامه دهخدا
آنچه که دارای نشیب است سطح مایل سراشیب مقابل سر بالا، رو بپایین با نشیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سریر
تصویر سریر
تخت پادشاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشیر
تصویر سرشیر
چربیی که روی شیر - که نخست گرم و سپس سرد شده باشد - بندد دمایه
فرهنگ لغت هوشیار
دستار عمامه، زینتی از زر و سیم و جواهر که در عمامه و دستار قراردهند، یکی از اجزای چراغ نفتی که فتیله در آن جا میگیرد و آن را ببدنه چراغ نصب کنند و لوله روی آن قرار گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشیر
تصویر سرشیر
چربی ای که روی شیر که نخست گرم و سپس سرد شده باشد بندد، مایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سریر
تصویر سریر
((سَ))
تخت، تخت پادشاهی، اریکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرپر
تصویر سرپر
((~. پُ))
نوعی تفنگ که باروت یا گلوله آن از سر لوله به داخل فرستاده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرپیچ
تصویر سرپیچ
آن چه که بر سر چیزی می پیچند، دستار، عمامه، زینتی از زر و سیم و جواهر که در جلو عمامه و دستار قرار دهند، یکی از اجزای چراغ نفتی که فتیله در آن جا می گیرد و آن را به بدنه چراغ نصب کنند و لوله روی آن قرار گیرد، وسیله گود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرتیر
تصویر سرتیر
((سَ))
تند، سریع
فرهنگ فارسی معین
اریکه، اورنگ، تخت، مسند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فوری، بلافاصله، فور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خامه، قیماق، نمشک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسرار، رازها، رموز، پوشیده ها، نهان ها، باطن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تیر وسط اتاق که زیر پلور گذاشته شود، ستون حمال
فرهنگ گویش مازندرانی
سیر سیر در مقابل گرسنهتأکید بر سیری
فرهنگ گویش مازندرانی