جدول جو
جدول جو

معنی سروشستان - جستجوی لغت در جدول جو

سروشستان
(سُ شِ)
افلاک و آسمانها را گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). این کلمه دساتیری است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سروشان
تصویر سروشان
(پسرانه)
نام جد بایزید بسطامی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سروستان
تصویر سروستان
جایی که درخت سرو بسیار باشد، در موسیقی لحنی از سی لحن باربد، برای مثال چو بر دستان «سروستان» گذشتی / صبا سالی به سروستان نگشتی (نظامی۱۴ - ۱۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پروتستان
تصویر پروتستان
در آیین مسیحیت، یکی از فرقه ها که بیشتر در آلمان، دانمارک، سوئد، نروژ، هلند، انگلستان و آمریکا رواج دارد، پیرو مذهب پروتستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرابستان
تصویر سرابستان
باغچه و باغ سرخانه، خانۀ بزرگ که دارای گل ها و درختان بسیار باشد، بستان سرا، بوستان سرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سروستاه
تصویر سروستاه
از الحان قدیم ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
(اَ وَ)
شهر نصیبین. این شهر کهنسال که در کتیبه های آشوری بخط میخی از نهصد سال پیش از مسیح ببعد نسیبینا خوانده شده، پایگاه شهرستانی است که بعدها ((بیت عربایه)) نامیده شده است. این شهرستان در پهلوی اروستان یاد گردیده و نویسندۀ ارمنی موسی خورنچی در مائۀ پنجم میلادی شهرستان نصیبین (نچیبین) را اروستان نامیده است شک نیست که در روزگار ساسانیان شهرستان نصیبین نزد ایرانیان اروستان خوانده میشده است یعنی بنام سریانی آن سرزمین که بیت عربایه باشد هیئت ایرانی داده اند چنانکه سرزمین بابل یعنی جائیکه بعدها سلوکیه و تیسفون بنا گردید و بیت ارامیه خوانده شد، نام سورستان داده اند. بلاذری و مسعودی و ابن رسته نیز همین نام را بکار برده اند. در زند یعنی تفسیر پهلوی اوستا که در روزگار ساسانیان نوشته شده، در فرگرد اول وندیداد بند 19 در توضیح کلمه رنگها که نام رودی است، از اروستان ارم (اروستان روم) نام برده و آن با رود دجله که در فارسی اروند گویند یکی دانسته شده است. اینکه مفسر اوستائی مخصوصاً اروستان (نصیبین) را از آن دولت روم خوانده، یادآور سال 591 میلادی است که خسروپرویزاروستان را به موریکیوس (موریق) امپراطوربیزانس (رم سفلی) واگذار کرد. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 صص 163- 164)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
جایی که در آن روز میگذرانند. مقابل شبستان. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (ازآنندراج). خانه و عمارتی که پادشاهان روز در آن نشینند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان شهرنو بالا ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد. دارای 358 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، بنشن. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ دِ)
دیولاخ. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَ شِ)
جایی که در آن عرش ها باشد:
از قدر تو کرده زایرانت
عرشستانها بر آستانت.
درویش واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
شستن و پاکیزه کردن:
چو کرد او کلیزه پر از آب جوی
به آب کلیزه فروشست روی.
منطقی رازی.
- دست فروشستن، دست شستن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فروشوی دست.
نظامی.
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی ز هیبت فروشوی دست.
سعدی.
چو در کیلۀ جو امانت شکست
از انبار گندم فروشوی دست.
سعدی.
پسر کو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست.
سعدی.
، زدودن و پاک کردن:
آن کو ز دل خلق فروشست بمردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال.
فرخی.
مرا از داغ هجران زرد شد روی
به می زردی روی من فروشوی.
فخرالدین اسعد.
فروشست خور تختۀ لاجورد
بسیمین نقطها بزد آب زرد.
اسدی.
گرد از دل سیاه فروشوید
حج و نماز و روزۀ پیوسته.
ناصرخسرو.
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش.
ناصرخسرو.
هوا را بسیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار از طرف خاور.
ناصرخسرو.
ز دیوان فروشست عنوان گنج
که نامش برآمد به دیوان رنج.
نظامی.
جهاندار فرمود کآن زادمرد
فروشوید از دامن خویش گرد.
نظامی.
خردمند شه گفت کای ساده مرد
چنین دان و از دل فروشوی گرد.
نظامی.
گر طبیبی را رسد زینسان جنون
دفتر طب را فروشوید به خون.
مولوی.
الا ای ترک آتش روی ساقی
به آب باده عقل از من فروشوی.
سعدی.
کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود
پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم.
سعدی.
، تلف نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شستن شود
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ)
یاقوت در معجم البلدان گوید: غرشستان منسوب به غرش، و معنای آن جای غرش است و آن را غرشتان نیز گویند، و آن ولایت مستقلی است که از طرف مغرب به هرات، از طرف مشرق به غور و از طرف شمال به مروالرود و از طرف جنوب به غزنه محدود است. آن را غرج الشار نیز خوانند، و غرج کوهها است و شار پادشاه، و تفسیر آن جبال الملک است. این ناحیۀ وسیع مشتمل است به دیه های بسیار، و در آنها ده منبر است و بزرگترین آنها در بشیر، مستقر ’شار’ قرار دارد مروالرود از این خاک میگذرد. دروازه ها درهای آهنی متعدد دارد و دخول بدون اجازه به آنجا ممکن نیست. اصطخری گوید: غرج الشار دارای دو شهر است: یکی بشیر و دیگری سورمین، وهر دو در بزرگی متقاربند، و در آن دو مقامی برای سلطان وجود ندارد و شار که مملکت به وی نسبت داده می شود در قریه ای در کوه به نام بلیکان مقیم است. فاصله بشیر و سورمین یک مرحله است. بحتری شاه بن میکائیل به غرش یا غور منسوب است چنانکه در قصیدۀ خود گوید:
لتطلبن الشاه عیدیه
تغص من مدن لمن النسوع
بالغرش او بالغور من رهطه
اروم مجدساندتها الفروع
لیس الندی فیهم بدیعاً ولا
مابدؤه من جمیل بدیع.
(از معجم البلدان).
در فهرست بلاذری غور یا غرشستان از کورتهای خراسان به شمار آمده. (از حواشی تاریخ سیستان) در ترجمه تاریخ یمینی چنین آمده: پادشاهان غرشستان را در اصطلاح اهل آن بقعه شار خوانند چنانکه خان ترکان را، و رای هندوان را، و قیصر رومیان را، و ولایت غرشستان را شار ابونصر داشت تا پسر وی محمد به حد مردی رسید... و ابوعلی سیمجور چون عصیان بر ملک نوح آغاز کردخواست تا ناحیت غرشستان را به تدبیر خویش گیرد و شار را به طاعت آرد. هر دو شار دست رد بر روی مراد او بازنهادند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری صص 337- 338). عتبی آورده است که... مرا به رسالت از برای عقد بیعت پیش شار فرستادند و چون بدان جایگاه رسیدم به اکرام تمامی تلقی کردند و... در بلاد غرشستان سکه و خطبه به نام همایون سلطان (سلطان یمین الدوله و امین المله) در شهور سنۀ تسع و ثمانین و ثلاث مائه (389) مطرز گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 339). رجوع به غرجستان و غرج الشار و رجوع به سبک شناسی ج 1 ص 411 و ج 3 ص 49 و تاریخ سیستان ص 26 و 27 و تتمۀ صوان الحکمه ص 207 شود
لغت نامه دهخدا
(حِ پَ گِ رِ تَ)
شستن سر. شستشو دادن سر:
حدیث چشمه و سر شستن ماه
درستی داد قولش را بر شاه.
نظامی (خسرو و شیرین ص 102).
، حیض شدن. ظاهر شدن حیض. لک دیدن. قاعده شدن. (یادداشت مؤلف) ، پرهیز کردن:
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فروشوی دست از غرض.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان ده پیر بخش حومه شهرستان خرم آباد دارای 180 تن سکنه است. آب آن از چشمه ها تأمین میشود. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
ادارۀ مالیه. (ناظم الاطباء). محل گرفتن ساو. بر اساسی نیست
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد. دارای 226 تن سکنه. آب آن از رود خانه بادین آباد. محصول آنجا غلات، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
معبد، تابوت زراندود، مقبرۀ زراندود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَرْ وِ سِ)
نام نوایی است از موسیقی. (برهان). نام لحنی از مصنفات باربد است. رشیدی گفته همان سروستان است. (آنندراج) :
ساعتی سیوارتیر و ساعتی کبک دری
ساعتی سرو ستاه و ساعتی باروزنه.
منوچهری.
قمریان راه گل و نوش لبینا خوانند
صلصلان باغ سیاووشان با سرو ستاه.
منوچهری.
بنوش جام تو از دست سرو میناپوش
نیوش بانگ سماع از نوای سرو ستاه.
ازرقی
لغت نامه دهخدا
(سَ مِ)
جایی که باد سموم بسیار میوزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
خانه ای که باغ داشته باشد. (آنندراج). بعربی حدیقه یعنی باغی که گرد آن دیوار کشند. (مجموعۀ مترادفات ص 134) :
از عبیر و عنبر و از مشک و لاد و داربوی
در سرابستان ما اندر خزان میدار بند.
کسایی.
بالاء قرمیسین جایها ساخته بود تا بکنار رود بزرگ از سرابستانها و باغها بتابستان مقام ساختی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107).
مگر طوبی سر آمد در سرابستان جان من
که بر هر شعبه ای مرغی شکرگفتار می بینم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سَرْ وِ)
پهلوی ’سرویستان’. و بدانجاآثار قصری از عهد ساسانی است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام قصبه ای است در ملک فارس. (برهان). نام دهی است به فارس قصبه مانند در میان شیراز و شهر فسا که قریب هفتصد خانه در آن است. (آنندراج). قصور ساسانی در شش کیلومتری دهکدۀ جدید سروستان امروزی واقعاست. (جغرافیای غرب ایران ص 351). درازی آن از بکت تا نظرآباد هفت فرسخ، پهنای آن از ترنک تا قریۀ شورجه سه فرسخ و نیم. محدود است از جانب مشرق به بلوک فسا و از طرف شمال به بلوک فسا و از طرف شمال به بلوک کربال و حومه شیراز و از سمت مغرب به بلوک کوار و از جانب جنوب به بلوک خفر. (فارسنامۀ ناصری). رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی ص 139 و 140 و ایران باستان ص 1616، 1617 و جغرافیای غرب ایران ص 117، 118، 182، 229، 251 و نزهه القلوب ص 107، 124، 187، 240 شود
شهری است (به ناحیت میان کرمان) میان سیرگان (سیرجان) و بم. جایی سردسیر و هوای درست و آبادان و با نعمت بسیار و آبهای روان و مردم بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سروستان
تصویر سروستان
جایی که در آن درخت سرو بسیار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درونستان
تصویر درونستان
معبد، تابوت زراندود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروشستن
تصویر فروشستن
شستن بشستن، محو کردن پاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروشستن
تصویر فروشستن
شستن، محو کردن، پاک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروتستان
تصویر پروتستان
((پُ تِ))
یکی از شعب سه گانه دین مسیح که پیروان آن به پاپ عقیده ندارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرپرستان
تصویر سرپرستان
مسئولان
فرهنگ واژه فارسی سره
عیسوی، مسیحی
متضاد: کاتولیک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غسل کردن، طاهر شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد