جدول جو
جدول جو

معنی سروادیک - جستجوی لغت در جدول جو

سروادیک
شاعرانه
تصویری از سروادیک
تصویر سروادیک
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرواد
تصویر سرواد
شعر، سخن منظوم، برای مثال دگر نخواهم گفتن همی ثنا و غزل / که رفت یکسره بازار و قیمت سرواد (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
محصولاتی که از شکل دادن به خمیر خاک سنگ و کائولن به دست می آیند و در کوره حرارت داده می شوند
فرهنگ فارسی عمید
اجازه نامه ای همراه با مهر و امضای نمایندۀ یک کشور که به خارجیان برای ورود به آن کشور داده می شود، ویزا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرواده
تصویر سرواده
شعر، قافیۀ شعر
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
نام طایفه ای است از نژاد کرد که در قرون اولیۀ اسلام در ارمنستان در نزدیکیهای دونن سکونت داشتند و بگفتۀ ابن اثیر بهترین تیره کردان بودند. ابن خلکان نام این ایل را با زبر ’را’ و ’واو’ می نگارد و پیداست که واو بی تشدید است و از این روی با کلمه ’روادی’ که نام خاندان وهسودان و مملان و با تشدید ’واو’ است تفاوت پیدا می نماید. شدادیان از این ایل کردی هستند و از اینجاست که ایشان را روادی نیز خوانده اند و حال آنکه روّادیان از نژاد عرب بودند که در زمان ابوجعفر منصور عباسی به آذربایجان آمدند و حکومت تبریز و اطراف آن را یافتند. شاذی بن مروان جد اعلای صلاح الدین ایوبی نیز از شعبه روادی بود. این طایفه از اکراد بمناسبت مقاتله با عیسویان و مدافعه از عالم اسلام شهرتی فراوان دارند. (ازشهریاران گمنام تألیف احمد کسروی چ 2 ص 270) (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او تألیف رشیدیاسمی)
لغت نامه دهخدا
(خِرْ وُدْ دی)
بپارسی سرگین خروس گویند. گرم و خشک است در اول. چون نیم مثقال از آن بده مثقال سکنجبین میل کنند بلغم غلیظ را به قی دفع کنند و چون بر گزیدگی سگ دیوانه نهند نفع دهد. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(رَوْ وا)
ابوحامد محمد بن ابراهیم روادی مروزی. از سلویه بن صالح بسیار روایت می کند و احمد بن سیار و محمد بن عبدالله بن قهزاد از او روایت دارند. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رَوْ وا)
نسبت است به روّاد که اسم مردی باشد. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(سَرْ)
کلام منظوم و شعر. (برهان) (غیاث). شعر پارسی. (تفلیسی) :
دگر نخواهم گفتن همی ثنا وغزل
که رفت یکرهه بازار و قیمت سرواد.
لبیبی (از لغت فرس ص 108).
زهی به عدل تو مرهون عمارت دنیا
خهی به مدح تومشحون رسایل و سرواد.
شمس فخری.
، سرود، افسانه و افسون. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
در ولایت قم از قصبۀ موسوم به خوانسار است. شخص نامرادی است و در فن موسیقی بهره دارد. بیت ذیل را در نیشابورک به اسم ’بنیاد’ نقشی بسته بوده خیلی شهرت یافت:
بنیاد مکن با من سودازده بیداد
تا من نکنم ناله ز بیداد تو بنیاد.
(مجمع الخواص ص 243)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
مغنی و سرودزن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوب به سواد که اصلاً نام عراق است. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب)
مقابل بدوی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
عبارت و امضایی است که نوشته ای را دارای اعتبار می سازد مانند روادید کنسول روی گذرنامه ها. ویزا
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جمع واژۀ رادوف. (منتهی الارب). رجوع به رادوف شود
لغت نامه دهخدا
(سَرْ دَ / دِ)
قافیۀ شعر همچو بهار و نگار و هزار و زمین و کمین و امین. حرف دال در این لغت و لغت ماقبل بنا بر قاعده کلی نقطه دار است. (برهان). قافیه باشد. (اوبهی). قافیۀ شعر. (رشیدی) :
به شعر خواجه منم داد شاعری داده
بجای خویش معانی از او و سرواده.
خجسته.
رجوع به سرواره شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دی یَ)
گنجشک. (منتهی الارب). عصفور. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
جمع واژۀ سرداب. (دهار). رجوع به سرداب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از روادید
تصویر روادید
عبارت و امضائی که نوشته را دارای اعتبار کند، ویزا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرامیک
تصویر سرامیک
صنعت سفال سازی سفالین، ظرف سفالین آنچه از گل پخته ساخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرواده
تصویر سرواده
قافیه شعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوادیه
تصویر سوادیه
توکا از پرند گان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرودی
تصویر سرودی
سرود گوی مغنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرواد
تصویر سرواد
شعر سرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روادید
تصویر روادید
((رَ))
امضاء یا عبارتی که نوشته ای را تأیید کرده و به آن اعتبار می بخشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرواد
تصویر سرواد
((سَ))
شعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرودی
تصویر سرودی
((سُ))
سرودگوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرامیک
تصویر سرامیک
((س))
مربوط به سفال سازی، صفت سفال سازی، سفالی، آن چه از سفال ساخته شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرواده
تصویر سرواده
((سَ دَ))
شعر، قافیه شعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روادید
تصویر روادید
صلاحدید
فرهنگ واژه فارسی سره
سفالین، ظرف سفالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جواز، ویزا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی