جدول جو
جدول جو

معنی سره - جستجوی لغت در جدول جو

سره
گودی کوچکی که روی شکم انسان است، ناف
تصویری از سره
تصویر سره
فرهنگ فارسی عمید
سره
مقابل ناسره، بی غش، خالص، پسندیده، پاکیزه، گزیده، برگزیده، خوب، نیکو، نغز، بی عیب، برای مثال بپرسید از احوال میش و بره / نیوشنده دادش جواب سره (نظامی۶ - ۱۰۶۵)
تصویری از سره
تصویر سره
فرهنگ فارسی عمید
سره
(سَ رَ / رِ)
زر رایج تمام عیار باشد و نقیض قلب است که ناسره گویند. (برهان) (جهانگیری). سیم و زر قلب راناسره خوانند و پاک را سره. (آنندراج) :
زرگرفرونشاند کرف سیه به سیم
من باز برفشاندم سیم سره به کرف.
کسائی.
جایی که خطر ندارد آنجا
نه سیم سره نه زر کانی.
ناصرخسرو.
نقد سره ست عمر و جهان قلب بد مده
نقد سره به قلب که ناید ترا سره.
ناصرخسرو.
نقدی سره از آن صره برداشتند. (کلیله و دمنه).
دین سره نقدی است به شیطان مده
یارۀ فغفور به سگبان مده.
نظامی.
پیش ظاهربین چه قلب و چه سره
او چه داند چیست اندر قوصره.
مولوی.
، بقول اصمعی ’سرق’ نوعی از حریر، معرب ’سره’ پارسی است. (ابن درید) (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شقۀ حریر سفید علم. (برهان). شقۀ حریر سپید. (آنندراج) (رشیدی) ، به معنی اصل هم آمده چنانکه فرع را پایه خوانند. (برهان). اصل. (جهانگیری) ، آب عمیقی که از سر مردم بگذرد. (برهان) (جهانگیری) ، نیک و بی عیب. (برهان) (آنندراج). خوب و نیکو. نیکو و پسندیده. (صحاح الفرس) :
ره نمودن بسوی دولت کاری سره است
من نمودم ره و کردم همه را زین آگاه.
فرخی.
اینجا فرود باید آمد که امروز کاری سره رفت. (تاریخ بیهقی). امیر گفت این سره میماند. (تاریخ بیهقی). سره کردی که مرا از آن یاد آوردی. (چهارمقاله). روا باید داشتن که این دغل نیست سره است، اما خدای تعالی به صورت دغل بدو مینماید. (کتاب النقض ص 428). اگر اصول مذهب شافعی سره است التجاء به بوالحسن اشعری کردن خطا باشد. (کتاب النقض ص 491).
چون از سره بدل نتوانست فرق کرد
انگاشت زآن اوست به یک وزن و یک عیار.
سوزنی.
بی خبر باشد از صلح و بی آگاه از جنگ
هیچ صلحی به جهان بی وی و جنگی سره نیست.
سوزنی.
تو گازری سره دانی به جامه شستن لیک
چو دل بدست افتد سیه کنی و تباه.
سوزنی (دیوان ص 379).
من کرده خویشتن سره از فضل وآنگهی
در کنج خانه مانده چو بر خایه ماکیان.
وطواط.
گفت بیچاره فردوسی بیست وپنج سال رنج برد تا این کتاب تمام کرد هیچ ثمره نداد. محمود گفت: سره گفتی، من از آن پشیمان شدم. (تاریخ طبرستان).
بپرسید از او حال میش و بره
نیوشیده دادش جوابی سره.
نظامی.
مادرم گفت کو زنی سره بود
پیرزن گرگ باشد او بره بود.
نظامی.
گور خانه قبه ها و کنگره
نبود از اصحاب معنی آن سره.
مولوی.
، گزیده و نفیس. (برهان) (آنندراج). چیز اعلا را گویند، چنانکه زبون و ادنی را پایه خوانند. (جهانگیری) :
کنون خوردنیهات نان و بره
همان پوششت جامه های سره.
فردوسی.
نباید که آرند خوان بی بره
بره نیز پرورده باید سره.
فردوسی.
خرد اندر ره دنیا سره یار است و سلاح
خرد اندر ره دین نیک سلاح است و عصاست.
ناصرخسرو.
من همانا که نیستم سره مرد
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس.
ناصرخسرو.
و مکران تا کابل و طخارستان و طبرستان و این سره زمین است. (مجمل التواریخ).
بخور ای نیک سیرت سره مرد
کآن نگون بخت گرد کرد ونخورد.
سعدی.
، خالص و پاک. (برهان) (آنندراج).
- سره بودن، مفید بودن: و سیب شکوک خشک بوده و معده را سره باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هم چنین منزلت ’اخواننا’ هم سره بودی اگر ’بغوا علینا’ از دنبال نبودی. (کتاب النقض ص 482).
- سره دانستن، خوب دانستن. کامل دانستن:... و هر عاقل و عالم که این تصنیف بخواند سره بداند و الحمد ﷲ کما هو اهله. (کتاب النقض ص 417). اگرچه رافضی بوده است و اکنون سنی شده است انصاف این است که مذهب جهودان و ملحدان هم سره میداند. (کتاب النقض ص 443). و این حجتی بلیغ است هر کس که نیک بخواند سره بداند. (کتاب النقض ص 464).
- سره فهم کردن،: این طریقه سره فهم کند... (کتاب النقض ص 480). اولاً مذهب شیعه و همه اهل عدل در این مسئله سره فهم باید کردن تا شبهت این کلمات برخیزد. (کتاب النقض ص 534).
- سره کردن، تجوید. (دهار) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
- ، خوب کردن. نیکو کردن:
راست کن لفظ و استوار بگو
سره کن راه و پس دلیر بتاز.
مسعودسعد.
نماز دیگر بدر سراپردۀ سلطان شدم... گفت سره کردی و به وقت آمدی. (چهارمقاله). سره کردی که مرا از آن یاد آوردی. (چهار مقاله). رجوع به سره کردن شود.
- ناسره، ناخالص. نادرست:
گیرم کز زرق رسیدی به رزق
نایدت از ناسره افعال عار.
ناصرخسرو.
کآنهمه ناموس و نام چون درم ناسره
روی طلاکرده داشت هیچ نبودش عیار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
سره
نیکو، خوب، پسندیده
تصویری از سره
تصویر سره
فرهنگ لغت هوشیار
سره
((سَ رَ یا رِ))
نیکو، خوب، خالص، بی عیب، برگزیده، زر تمام عیار
تصویری از سره
تصویر سره
فرهنگ فارسی معین
سره
((سُ رَّ))
ناف
تصویری از سره
تصویر سره
فرهنگ فارسی معین
سره
خالص
تصویری از سره
تصویر سره
فرهنگ واژه فارسی سره
سره
بی آلایش، بی آمیغ، بی غش، پاک، خالص، ناب، نیامیخته
متضاد: ناسره، درست، صحیح
متضاد: نادرست، خوب، نیک
متضاد: بد، کامل، بی نقص
متضاد: ناقص
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سره
جایگاه گاو و گوسفند، خانه، منزل، سرا، برابر، هم سنگ، هم قیمت، هم طراز، هم زوز، سر به سر گذاشتن.، نای و قصبه الریه ی گوسفند و گاو، خانه، سرا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسره
تصویر اسره
خاندان، دودمان، عائله، خانواده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ)
بصره در لغت بمعنی بسیارراه است یعنی کثیرالطرق و آن شهری بود که از اطراف عرب و عجم در آن جمع می شده اند و آخر اعراب غلبه کردندو نام آن را معرب نموده بصره کردند. الان بتعریب مشهور است و منسوب به آنجا را بصری خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به الاصابه ج 1 ص 154و بصره شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ)
جنبان. متحرک. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 381)
لغت نامه دهخدا
(اَ سِرْ رَ)
جمع واژۀ سرّ. میانه های وادی. بهترین جای های وادی. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(خُ رِ)
پدرزن، مادرزن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ / بُ سُ رَ)
بسره، یک غورۀ خرما. واحدبسر. ج، بسرات. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (ازآنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ/ بُ سُ رَ)
بسره، نام ربیبۀ نبی صلی الله علیه و سلم که دختر ابی سلمه بود. و بدین معنی بدون الف ولام است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
از این سو. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(خُ سُ رِ)
نام یکی از پادشاهان پارتی است و پسر فیروز بن هرمزان است. در شرح حال او می گویند قبل از آنکه پدرش درگذرد او استقلالی بهمرسانید و خود را زمامدار فرض می کرد تا آنکه پدر او را بحبس انداخت و بعد از چندی از حبس بدرآوردش و گفت پسر این بود جزای کسی که قبل از وقت کاری قصد آن کار دارد تو می بایست صبر می کردی تا نوبۀ سلطنت می رسید و آنگاه استقلال می ورزیدی. باری او بعد از پدر بسلطنت رسید و با عقل و کیاست کار کرد او محب عقل بود و در این باره گویند: یکی از روزهای مهرجان او بار داد تا هدایائی را که برای او آورده بودند بپذیرد فرستادۀ مؤبدان موبذ طبقی از طلا که روی آن را با دستمالی از ابریشم بافت اسکندریه پوشیده بودند تقدیم کرد شاه دستمال را برداشته دید بر طبق دو پارچه زغالی است، خاموش و در حیرت شد، که چرا چنین هدیۀ ناقابلی را بر چنین طبق گرانبها جا داده اند بعد او گفت یقین دارم که مقصود دادن درس است کس فرستید تا موبد نزد من آید او درحال حاضر شده و خسرو سوءالی که می خواست بکند کرد. موبد جواب داد: ای شاه بدان که این چند روز را من در نزدیکی جنگلی که می سوخت بسر بردم آتش چنان شدید بود که جنگل را فروگرفته بود و درختان می سوخت. در این وقت دیدم که شاهینی به دراجه ای حمله کرد و او از ترس به آتش پناه برد و شاهین در درون آتش هم او را تعقیب کرد تا هر دو مرغ در آتش سوخته ذغال گردیدند من این دو ذغال را برداشتم و از این قضیه این قاعده اخلاقی را نتیجه گرفتم: وقتی که انسان از دشمنی بیمناک است نباید از شدت ترس به وسائلی دست بزند که باعث فنای او گردد چنانکه دراجه در مقابل شاهین چنین کرد و نیز انسان نباید برای تحصیل مال دنیا آنقدر حریص باشد که هلاک شود چنانکه شاهین از حرص زیاد چنین شد. خسرو را این هدیه و قول نیکو آمد و تمام روز را با موبد گذراند. مدت سلطنت او چهل و هفت سال بود. (از ایران باستان ص 2563 و 2564)
لغت نامه دهخدا
(اِ عِ)
شادمانه کردن. (تاج المصادر بیهقی). شاد کردن کسی را. (منتهی الارب). مسرور ساختن کسی را. (از متن اللغه). خوشحال و شادمان ساختن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(خُ سُ رِ)
پدرزن، مادرزن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرهنگ فش
تصویر سرهنگ فش
سرهنگ مانند سرهنگ پایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرهنگ شمار
تصویر سرهنگ شمار
همردیف سرهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرهنگ
تصویر سرهنگ
افسر ارتش، پهلوان و مبارز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرهم بندی
تصویر سرهم بندی
کاری بسرعت و بی دقت کافی و تنها برای ادای تکلیف انجام دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرهفه
تصویر سرهفه
نیکو پروری کودک را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرهنگی
تصویر سرهنگی
شغل و رتبه سرهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرهده
تصویر سرهده
بریدن کوهان، نیکو پروری کودک را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسره
تصویر آسره
دوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسره
تصویر دسره
از دو طرف یا از دو جانب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسره
تصویر بسره
نو دمیده از گیاه یک دانه غوره خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسره
تصویر آسره
دوال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سره گی
تصویر سره گی
خلوص
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سره کردن
تصویر سره کردن
انتقاد
فرهنگ واژه فارسی سره
روستایی در هزارجریب
فرهنگ گویش مازندرانی
دو طرفه، دو جانبه، دوسره
فرهنگ گویش مازندرانی