جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با سره گی

سرهنگی

سرهنگی
عمل سرهنگ. سرداری. مهتری. سروری:
چون حرز توام حمایل آمود
سرهنگی دیو کی کند سود.
نظامی.
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ.
نظامی.
نام خود داغ کرد بر رانش
داد سرهنگی بیابانش.
نظامی.
مرا ملامت دیوانگی و سرهنگی
ترا سلامت پیری و پای برجایی.
سعدی.
رجوع به معانی سرهنگ شود
لغت نامه دهخدا

سخره گیر

سخره گیر
بیگار گیر، زبونکش زبون آزار آنکه مردم را به بیگاری برد، زیر دست آزار زبونگیر
فرهنگ لغت هوشیار