جزیره ای است بزرگ بهند و در آن کوهی است که بر آن آدم علیه السلام هبوط نمود. (منتهی الارب). رجوع به سراندیب و نزهه القلوب ص 2، 11، 168، 196، 203، 231، 256، 262 و تاریخ گزیده ص 23 و 32 شود
جزیره ای است بزرگ بهند و در آن کوهی است که بر آن آدم علیه السلام هبوط نمود. (منتهی الارب). رجوع به سراندیب و نزهه القلوب ص 2، 11، 168، 196، 203، 231، 256، 262 و تاریخ گزیده ص 23 و 32 شود
خردل، سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود، در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند، دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، اسفندان، آهوری، خردله، سپندان
خردل، سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود، در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند، دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، اسفندان، آهوری، خردله، سپندان
هرچیز که از حریر سازند. (برهان). هرچه از پرند سازند. آنچه از پرند دوزند. (فرهنگ رشیدی). پرندینه: ز هر سو بی اندازه در وی بجوش بتان پرندین بر حله پوش. اسدی
هرچیز که از حریر سازند. (برهان). هرچه از پرند سازند. آنچه از پرند دوزند. (فرهنگ رشیدی). پرندینه: ز هر سو بی اندازه در وی بجوش بتان پرندین بر حله پوش. اسدی
پرترس. پربیم. پرتشویش. پراضطراب: از آن خواب کز روزگار دراز بدید و ز هر کس همی داشت راز سرش گشت گردان و دل پرنهیب بدانست کامد بتنگی نشیب. فردوسی. چو بنمود رخ آفتاب از نشیب دل موبد از شاه شد پرنهیب که شاه جهان برنخیزد ز خواب... فردوسی. بدان شادمانی و آن فرّ و زیب چرا شد دل روشنت پرنهیب. فردوسی. بیامد گریزان و دل پرنهیب همی تاخت اندر فراز و نشیب. فردوسی. ز بالا چو برق آمد اندر نشیب دل از مردن گستهم پرنهیب. فردوسی. ازو شد دل پیلتن پرنهیب بترسید کامد بتنگی نشیب. فردوسی. از آن آگهی شد دلش پرنهیب سوی چاره برگشت و بند و فریب. فردوسی. دلش پرنهیب است و پرخون جگر ز بس درد و تیمار چندین پسر. فردوسی. بدان برز و بالا ز بیم نشیب دلش ز آفریدون شده پرنهیب. فردوسی. دلم گشت از آن خواب بد پرنهیب ز بالا بدیدم نشان نشیب. فردوسی
پرترس. پربیم. پرتشویش. پراضطراب: از آن خواب کز روزگار دراز بدید و ز هر کس همی داشت راز سرش گشت گردان و دل پرنهیب بدانست کامد بتنگی نشیب. فردوسی. چو بنمود رخ آفتاب از نشیب دل موبد از شاه شد پرنهیب که شاه جهان برنخیزد ز خواب... فردوسی. بدان شادمانی و آن فرّ و زیب چرا شد دل روشنت پرنهیب. فردوسی. بیامد گریزان و دل پرنهیب همی تاخت اندر فراز و نشیب. فردوسی. ز بالا چو برق آمد اندر نشیب دل از مردن گستهم پرنهیب. فردوسی. ازو شد دل پیلتن پرنهیب بترسید کامد بتنگی نشیب. فردوسی. از آن آگهی شد دلش پرنهیب سوی چاره برگشت و بند و فریب. فردوسی. دلش پرنهیب است و پرخون جگر ز بس درد و تیمار چندین پسر. فردوسی. بدان برز و بالا ز بیم نشیب دلش ز آفریدون شده پرنهیب. فردوسی. دلم گشت از آن خواب بد پرنهیب ز بالا بدیدم نشان نشیب. فردوسی
نام محله ایست از محلات تبریز. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). محله ای در شهر تبریز. (ناظم الاطباء). نام محله ای به تبریز: تبریز مرا راحت جان خواهد بود پیوسته مرا ورد زبان خواهد بود تا درنکشم آب چرنداب و کجیل سرخاب ز چشم من روان خواهد بود. کمال خجندی (از انجمن آرا). ، مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’صاحب معجم البلدان گوید، اسم رودخانه و قصبه ایست نزدیک تبریز’. (ازمرآت البلدان ج 4 ص 322).
نام محله ایست از محلات تبریز. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). محله ای در شهر تبریز. (ناظم الاطباء). نام محله ای به تبریز: تبریز مرا راحت جان خواهد بود پیوسته مرا ورد زبان خواهد بود تا درنکشم آب چرنداب و کجیل سرخاب ز چشم من روان خواهد بود. کمال خجندی (از انجمن آرا). ، مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’صاحب معجم البلدان گوید، اسم رودخانه و قصبه ایست نزدیک تبریز’. (ازمرآت البلدان ج 4 ص 322).
شخصی که در سفر بالای استریا شتر نشیند اعم از اینکه مرد باشد یا زن. (آنندراج). مسافری که بر بالای بار ستور یا ارابه نشیند. مسافری که بر ستوری اجیر یا کشتی یا راه آهن و اتومبیل کرایه و امثال آن باشد. (یادداشت مؤلف) : در گلشنی که حسن تو محمل سوار شد گل سرنشین قافلۀ نوبهار شد. محسن تأثیر (از آنندراج)
شخصی که در سفر بالای استریا شتر نشیند اعم از اینکه مرد باشد یا زن. (آنندراج). مسافری که بر بالای بار ستور یا ارابه نشیند. مسافری که بر ستوری اجیر یا کشتی یا راه آهن و اتومبیل کرایه و امثال آن باشد. (یادداشت مؤلف) : در گلشنی که حسن تو محمل سوار شد گل سرنشین قافلۀ نوبهار شد. محسن تأثیر (از آنندراج)
نام بلوری است نزدیک به بلور اعرابی. (از الجماهر ص 185). شکلی از مروارید مفرس است و چنان است که گویی چند دانه را بهم پیوسته و یکی کرده اند. (یادداشت مؤلف)
نام بلوری است نزدیک به بلور اعرابی. (از الجماهر ص 185). شکلی از مروارید مفرس است و چنان است که گویی چند دانه را بهم پیوسته و یکی کرده اند. (یادداشت مؤلف)
سانسکریت ’سیمهلدیپ’. (ماللهند ص 348) : ’ان دیپ بلغتهم اسم الجزیره و سنگلدیپ هو الذی نسمیه سرندیب لانه جزیره’. (ماللهند ص 116). سیلان. (نخبهالدهر). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام کوهی است مشهور که آدم صفی علیه السلام از بهشت بدانجا فرودآمد و مقام کرد و نقش قدم او در آنجا هست، و بعضی گویند نام شهری است بزرگ بر لب دریا و آن کوه منسوب به آن شهر است، و گویند قبر ابوالبشر در آنجا است. (برهان). بطرف جنوب هندوستان جزیره ای است که آن را سیلان نیز گویند و آن قریب خط استواست و شهری در آن جزیره واقع است و آن را نیز سراندیب نامند و به هندی سراندیپ راسنگلدیپ نیز گویند. (غیاث اللغات) : و جزیره های بزرگ و نامدار که اندر اوست (سراندیب) و بهندی سنگلدیب، وزوی یاقوت گوناگون خیزد و الماس. (التفهیم ابوریحان ص 168). و آدم به کوه سراندیب افتاد و آن را یود خوانند. (مجمل التواریخ و القصص ص 181). آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب در زمان. خاقانی. آب رساند این گل پژمرده را زد به سراندیب سراپرده را. نظامی. سراندیب را کار بر هم زدم قدم بر قدمگاه آدم زدم. نظامی. در آن تاریخ حکیمی حاذق از سراندیب برسید. (سعدی). رجوع به سیلان و نزههالقلوب ص 231 شود
سانسکریت ’سیمهلدیپ’. (ماللهند ص 348) : ’ان دیپ بلغتهم اسم الجزیره و سنگلدیپ هو الذی نسمیه سرندیب لانه جزیره’. (ماللهند ص 116). سیلان. (نخبهالدهر). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام کوهی است مشهور که آدم صفی علیه السلام از بهشت بدانجا فرودآمد و مقام کرد و نقش قدم او در آنجا هست، و بعضی گویند نام شهری است بزرگ بر لب دریا و آن کوه منسوب به آن شهر است، و گویند قبر ابوالبشر در آنجا است. (برهان). بطرف جنوب هندوستان جزیره ای است که آن را سیلان نیز گویند و آن قریب خط استواست و شهری در آن جزیره واقع است و آن را نیز سراندیب نامند و به هندی سراندیپ راسنگلدیپ نیز گویند. (غیاث اللغات) : و جزیره های بزرگ و نامدار که اندر اوست (سراندیب) و بهندی سنگلدیب، وزوی یاقوت گوناگون خیزد و الماس. (التفهیم ابوریحان ص 168). و آدم به کوه سراندیب افتاد و آن را یود خوانند. (مجمل التواریخ و القصص ص 181). آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب در زمان. خاقانی. آب رساند این گل پژمرده را زد به سراندیب سراپرده را. نظامی. سراندیب را کار بر هم زدم قدم بر قدمگاه آدم زدم. نظامی. در آن تاریخ حکیمی حاذق از سراندیب برسید. (سعدی). رجوع به سیلان و نزههالقلوب ص 231 شود