جدول جو
جدول جو

معنی سرمدی - جستجوی لغت در جدول جو

سرمدی
آنچه آغاز و انجام برای آن نباشد، همیشگی، ابدی، کنایه از خدایی
تصویری از سرمدی
تصویر سرمدی
فرهنگ فارسی عمید
سرمدی
(سَ مَ)
دائم و جاودان و ابدی و ربانی و الهی. (ناظم الاطباء). ما لا اول له و لا آخر. (تعریفات). ازلی و ابدی:
آن گفت این جهان نه فنا نیست سرمدی است
این گفت کاین خطاست جهان ازدر فناست.
ناصرخسرو.
آرایش سرمدی است امشب
معراج محمدی است امشب.
نظامی.
، خدایی. الهی. منسوب به سرمد که صفت پروردگار است:
زآنکه او بودنی و سرمدی است
کآنچه بوده شود نمی پاید.
ناصرخسرو.
چون در حکمت ازلی و عنایت سرمدی پوشیده نبود. (سندبادنامه).
کلام سرمدی بی نقل بشنید
خداوند جهان را بی جهت دید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
سرمدی
جاودانی همیک پایا نوتاشیک همیشگی دایمی همیشگی ابدی
تصویری از سرمدی
تصویر سرمدی
فرهنگ لغت هوشیار
سرمدی
((سَ مَ))
دایمی، همیشگی
تصویری از سرمدی
تصویر سرمدی
فرهنگ فارسی معین
سرمدی
صفت ازلی، بی آغاز، دایمی، دیرین، دیرینه، فناناپذیر، قدیم، لایزال، همیشگی
متضاد: ناپایا، فناپذیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سردی
تصویر سردی
مقابل گرمی، سرد بودن، خنکی، کنایه از بی مهری نسبت به کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرمد
تصویر سرمد
دائم، همیشه، پیوسته، جاوید
فرهنگ فارسی عمید
(سَ رَدا)
درشت و شتاب در امور خود. (منتهی الارب) (آنندراج) ، سخت توانا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُرْ رَمَرْ ری)
یوسف بن محمد بن مسعود بن محمد عقیلی سرمری (696- 776 هجری قمری). از علمای حنبلی بود. وی در سامره (سرمن رأی) متولد شد و در دمشق اقامت گزید. او راست: ’غیث السحابه فی فضل الصحابه’. ’عمدهالدین فی فضل الخلفاء الراشدین’. ’عقوداللاّلی فی الامالی’. ’نشر قلب المیت بفضل اهل البیت’. ’عجائب الاتفاق و غرائب ما وقع فی الاّفاق’. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1185)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
برودت و خنکی. (ناظم الاطباء). مقابل خنکی:
بخوشاندت گر خشکی فزاید
دگر سردی خود آن بیشت گزاید.
ابوشکور.
چون ژاله بسردی اندرون موصوف
چون غوره بخامی اندرون محکم.
منجیک.
یکی تند ابر اندرآمد چو گرد
ز سردی همان لب بهم برفسرد.
فردوسی.
گرمی و سردی ترا هر یک مثال است از ستم
زآن همی هر یک جهان را زشت و نازیبا کند.
ناصرخسرو.
چون خدا خواهد که یک تن بفسرد
سردی از صدپوستین هم بگذرد.
مولوی.
نمیدانند کز بیمار عشقت
حرارت بازننشیند بسردی.
سعدی.
، بیرحمی و بیمهری. (آنندراج) :
من کرده درشتی و تونرمی
از من همه سردی از تو گرمی.
نظامی.
که پرورده کشتن نه مردی بود
ستم در پی داد سردی بود.
سعدی.
، بی نمکی در گفتار و کردار:
ای فرومایه و در کون هل و بی شرم و خبیث
آفریده شده از فریه و سردی و سنه.
لبیبی
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
همیشه و دایم. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث). پیوسته. (دهار). همیشه. (مهذب الاسماء) (السامی) :
چنو نه هست و نه بود و نه نیز خواهد بود
فراق او متواتر هوای او سرمد.
منجیک.
بس کس کو گیرد و نبخشد هرگز
بس کس کو گیرد و ببخشد سرمد.
منوچهری.
بقای سرمد در نیکنامی است بحق
به نیک نامی بادا بقای تو سرمد.
سوزنی.
مادرم کرد وقت نزع، دعا
که ترا بانگ و نام سرمد باد.
خاقانی.
، شب دراز. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
ازلیت و همیشگی و ابدیت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پْرِ / پِ مِ)
پرمتی. قصبه ای است در هشتادهزارگزی شمال غربی یانیه در ارناودستان. (قاموس الاعلام ج 2 ص 1500)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
در تداول عامه، کلمه ای است دال بر استهزاء و تمسخر. (از فرهنگ فارسی معین). ازادوات استهزاء و تمسخر. (کلمات عوامانۀ کتاب یکی بود یکی نبود جمال زاده).
- زرمدی قرمه سبزی، لفظی توهین آمیز است برای رد کردن کسی که به قهر می رود یا تهدید به رفتن می کند، نظیر: چس اومدی. اما قدری مؤدبانه تر. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده ص 181)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
مغنی و سرودزن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
در ولایت قم از قصبۀ موسوم به خوانسار است. شخص نامرادی است و در فن موسیقی بهره دارد. بیت ذیل را در نیشابورک به اسم ’بنیاد’ نقشی بسته بوده خیلی شهرت یافت:
بنیاد مکن با من سودازده بیداد
تا من نکنم ناله ز بیداد تو بنیاد.
(مجمع الخواص ص 243)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرمد
تصویر سرمد
همیشه، دائم، جاوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردی
تصویر سردی
برودت و خنکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرمدی
تصویر زرمدی
کلمه ایست دال بر استهزاء و تمسخر: (زرمدی قرمه سبزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرودی
تصویر سرودی
سرود گوی مغنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرمدیت
تصویر سرمدیت
همیشگی و ابدیت و ازلیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرودی
تصویر سرودی
((سُ))
سرودگوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرمد
تصویر سرمد
((سَ مَ))
پیوسته، جاوید، همیشه، دایم
فرهنگ فارسی معین
صفت ابدی، ازلی، پایا، جاوید، جاویدان، دائم
متضاد: فانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برودت، سرما، بی علاقگی، دلسردی، سردمزاجی، بی روحی، خشکی، بی اعتنایی، بی توجهی
متضاد: گرما، گرمی، بی میلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اشتهای بی اندازه
فرهنگ گویش مازندرانی
هم سن و سال
فرهنگ گویش مازندرانی
نردبان، سرما
فرهنگ گویش مازندرانی
سمدی یکی از زبان های قراردادی ناحیه ی شمال استرآباد بوده
فرهنگ گویش مازندرانی
مرزی، مرز
دیکشنری اردو به فارسی
سرما، سرد، زمستانی
دیکشنری اردو به فارسی