جدول جو
جدول جو

معنی سرعسکر - جستجوی لغت در جدول جو

سرعسکر
(سَ عَ کَ)
سپهسالار. (آنندراج). سالار و سردار و فرمانده سپاه. (ناظم الاطباء) : سرعسکر نیز از قارص به اظهار مکابرت و مکاثرت نهضت کرده چهارفرسخی اردوی شهریار... وارد گردید. (درۀ نادره چ شهیدی ص 633)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سراسر
تصویر سراسر
سرتاسر، از این سر تا آن سر، سربه سر، همه، کلاً، تماماً
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معسکر
تصویر معسکر
لشکرگاه، اردوگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرلشکر
تصویر سرلشکر
افسر ارتش، بالاتر از سرتیپ، فرمانده لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سردسیر
تصویر سردسیر
مقابل گرمسیر، سرزمینی که هوای آن سرد باشد، ییلاق، جای سرد، بسیار سرد
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
ولایتی که آب و هوای آن بسیار سرد بود. مقابل گرم سیر. (آنندراج). دیولاخ. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس). منزل تابستانی در زمین مرتفع. ضد گرمسیر. (ناظم الاطباء). ییلاق. (یادداشت مؤلف) : قاین جایی سردسیر است. (حدود العالم). و از وی [از ناحیت پارس] هرچه به دریا نزدیک است گرمسیر است و هرچه به بیابان نزدیک است سردسیر است. (حدود العالم) .و بعضی از وی [از ناحیت تبت] گرمسیر است و بعضی سردسیر. (حدود العالم). و هوای آن [اورد] سردسیر است بغایت چنانکه درخت و باغ نباشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 122). و بر آن نواحی ساخته بعضی سردسیر و بعضی گرمسیر و غله بوم است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 128).
سنقری را گرخزر با سردسیر آموخته ست
درحبش بردن به گرما برنتابد بیش از این.
خاقانی.
برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشک سال آفت اینک گلستان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ)
سرافسار: فأمر باحضار الفی دینار و ثوب اطلس و عمامه مذهبه و حصان بطوق ذهب و سرفسار ذهب. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 4 ص 68). رجوع به سرافسار شود
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ کَ)
رئیس فوج. (آنندراج). سپهبد. سپهسالار. (صحاح الفرس) : و یک هزار سوار مردان معروف همه اصفهبدان و سراهنگان سرلشکر جدا کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی). و سرلشکر عرب سعد بوده و سپهسالارشان یکی بود نام او جریر بن عبداﷲ البجلی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 112) ، مهتر. رئیس:
غیر پیر استاد و سرلشکر مباد
پیر گردون نی ولی پیر رشاد.
مولوی.
، پیش آهنگ که پیش برآید:
سرلشکر هر فتنه که آید ز پی جان
تازان ز ره عرصۀ جولان تو آید.
وحشی (از آنندراج).
، درجه ای در ارتش، بالاتر از سرتیپی و پائین تر از سپهبدی
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
رجوع به ابوالعسکر شود، رسیدن قوم را داهیۀ سختی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). داهیه به کسی رسیدن. (المصادر زوزنی) ، دزدیدن مال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پیدا شدن از غیب: باق بک، پیدا شد بر تو از غیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، یورش کردن و به ستم کشتن: باق القوم علیه، یورش کردند و به ستم کشتند او را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فراز کردن: باق به، فراز کرد وی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تباه و هلاک شدن مال، ستم کردن کسی بر کسی، درآمدن بر قومی بی اجازت ایشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
مرغی است که سرش سرخ باشد و آن را به تازی حمّره خوانند. (آنندراج). رجوع به سرخ رو شود
لغت نامه دهخدا
(سَ سِکْ کَ / کِ)
درم مهره. میخ. مهره. مهرگونۀ فلزین که بافشار آن بر نقد مسکوک نقش کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ)
علامت و نشانی که در حاشیۀ قرآن مجید برای هر ده آیه گذارند. (ناظم الاطباء). نقش و نشانی است که در حاشیۀ قرآن بجهت هر ده آیت کنند. (آنندراج) (برهان). دایرۀ خورد که از مطلا بر سر ده آیه نویسند. (رشیدی) :
سرعشر این کتاب مبین است آفتاب
زنهار برمدار نظر از کتاب صبح.
صائب (از آنندراج).
، ده آیت که بوقت بسم اﷲ به اطفال نوشته تبرکاً سبق دهند. (غیاث) :
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سرعشر و سر زانو دبستانش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ کِ)
آنکه اردو می زند و مشق می دهد سپاه را و فرماندۀ اردو و صاحب منصبی که تعیین لشکرگاه می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ کَ)
لشکرگاه. (تفلیسی) (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). لشکرگاه و اردوگاه و محل عسکر. (ناظم الاطباء) :
لشکر جود را به گیتی در
جز کف راد تو معسکر نیست.
عنصری.
ولیک گشت هزیمت ز پیش لشکر روم
سپاه زنگ و معسکرش گشت زیر و زبر.
مسعودسعد.
در ناف عالمی دل ما جای مهر تست
جای ملک میان معسکر نکوتر است.
خاقانی.
گرد معسکرت فلک ساخت حنوط اختران
زانکه نجوم ملک را شاه فلک معسکری.
خاقانی.
پوشندگان خلعت ایمان گه الست
ایمان صفت برهنه سران در معسکرش.
خاقانی.
عید ملایک است ز لشکرگه ملک
دیوی غلام بوده به دریا معسکرش.
خاقانی.
- معسکر زدن، لشکرگاه زدن. اردو زدن:
ای خیل ادب صف زده اندر کنف تو
ای علم زده بر در فضل تو معسکر.
ناصرخسرو.
- معسکر ساختن، لشکرگاه ترتیب دادن. اردوگاه ساختن:
ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش
شاید از خضرای نه چرخش معسکر ساختند.
خاقانی.
گر مخالف معسکری سازد
طعنه ای در برابر اندازد.
خاقانی.
، جای گردهم آیی. (از اقرب الموارد). موضع تجمع. (محیط المحیط) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سراسر
تصویر سراسر
کشاکش، برابر، همه و تمام، دمادم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معسکر
تصویر معسکر
اردوگاه
فرهنگ لغت هوشیار
سرده نشانه ای که در قرآن مجید پس از هر ده چمراس (آیه) گذارند یا چمراسی که به نو آموز سپارند تا از روی آن بنویسد نقش و نشانی است که در حاشیه قران کنند جهت تعیین هر ده آیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرسور
تصویر سرسور
زیرک دانا، شکاف دوک
فرهنگ لغت هوشیار
سراسر سر تاسر همه جملگی: عالم همه سربسر رباطی است خراب در جای خراب هم خراب او لیتر (حافظ)، برابر یکسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر عسکر
تصویر سر عسکر
سپهسالار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردسیر
تصویر سردسیر
جایی که سرد باشد ییلاق مقابل گرمسیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرلشکر
تصویر سرلشکر
رئیس فوج، فرمانده لشکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردسیر
تصویر سردسیر
((سَ))
ییلاق، جای سرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرلشکر
تصویر سرلشکر
((سَ. لَ کَ))
فرمانده لشکر، بالاتر از سرتیپ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معسکر
تصویر معسکر
((مُ عَ کَ))
لشگرگاه، اردوگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرعشر
تصویر سرعشر
((سَ عَ))
نقش و نشانی است که در حاشیه قرآن کنند به جهت تعیین هر ده آیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سربسر
تصویر سربسر
((~. بِ سَ))
همه، سراسر، برابر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سراسر
تصویر سراسر
((سَ سَ))
تمام، همه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سراسر
تصویر سراسر
کاملا، کلا
فرهنگ واژه فارسی سره
امیر، سپهسالار، فرمانده لشکر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرحد، ییلاق
متضاد: قشلاق، گرمسیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رابطه مخفیانه، رابطه عاشقانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تمام، تمام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سنجاق سر
فرهنگ گویش مازندرانی
سردسیر
فرهنگ گویش مازندرانی