جدول جو
جدول جو

معنی سرشکو - جستجوی لغت در جدول جو

سرشکو
از روستاهای دهستان دوهزار تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرشکوان
تصویر سرشکوان
پرده ای که شب زفاف پیش عروس بیاویزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرشکن
تصویر سرشکن
آنکه سر کسی را بشکند، چیزی که سر را بشکند، کنایه از طرز تقسیم چیزی میان گروهی که به هرکس حصه و بهره ای برسد
سرشکن کردن: کنایه از پولی یا جنسی را میان جماعتی تقسیم کردن که هر کدام حصه ای ببرند، پول یا چیز دیگر را به همین طریق از جماعتی دریافت و جمع آوری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرشک
تصویر سرشک
قطرۀ آب چشم که هنگام گریستن فرو چکد
اشک، قطره
زرشک، درختچه ای خاردار با برگ های دندانه دار و کوچک که ریشه، ساقه، میوه و برگهای آن مصرف دارویی دارد، میوۀ خوشه ای، قرمز رنگ و ترش مزۀ این گیاه که به عنوان چاشنی غذا به کار می رود، زراک، زراج، برباریس، زارج، امبرباریس، زرک، اترار، انبرباریس، دارشک برای مثال رخ ز دیده نگاشته به سرشک / وآن سرشکش به رنگ تازه« سرشک» (عنصری - ۳۶۷ حاشیه)
سرشک آتش: کنایه از قطره های آب که هنگام سوختن هیزم تر از آن فرو چکد
فرهنگ فارسی عمید
(سِ رِشْکْ)
پرده ای را گویند که در شب زفاف به پیش عروس بیاویزند و آن را بعربی کله گویند. (برهان) (انجمن آرا) (جهانگیری). رجوع به سرشکون شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
هاون سنگین. مهراس. رجوع به سرکوب و سیرکو شود
لغت نامه دهخدا
(سِ رِشْکْ وَ)
بمعنی سرشکوان است. رجوع به سرشکوان شود
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ)
اوستا ’سرسکا’ (تگرگ). سرشک فارسی شاید از پارتی ’سرسک’ (قطره) باشد. در پهلوی ’سریشک’ (قطره). ’زرشک و سرشک، انبرباریس بود’. (لغت فرس ص 306). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). اشک چشم. (برهان) (آنندراج). آب چشم که آن را اشک نیز گویند. (غیاث) :
ای آنکه غمگنی و سزاواری
و اندر نهان سرشک همی باری.
رودکی.
سرشک دیده به رخسار تو فروبارد
هر آنگهی که بر آماجگاه او گذری.
عمارۀ مروزی.
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک.
فردوسی.
عاشق از غربت بازآمده با چشم پرآب
دوستگان را به سرشک مژه برکرد ز خواب.
منوچهری.
رخ ز دیده نگاشته به سرشک
و آن سرشکش برنگ تازه سرشک.
عنصری (از لغت فرس اسدی).
ببارید بر چهره چندان سرشک
که زان آمدی ابر و باران برشک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تیر جفایت گشاده راه سرشکم
تیغ فراقت دریده پردۀ رازم.
خاقانی.
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش از زر و چو زر از که برآورید.
خاقانی.
به سرشک تر و خون جگرم
بسته بیرون و درون دهنت.
خاقانی.
چو دختر آمدم ازبعد این چنین پسری
سرشک چشم من از چشمۀ ارس بگذشت.
خاقانی.
گر چشم تو آتشی زند تیز
آبی ز سرشک من برو ریز.
نظامی.
ز مژگان خون بی اندازه میریخت
بهر نوحه سرشکی تازه میریخت.
نظامی.
این چنین دریا که گرد من درآمد از سرشک
گرد کشتی بقا گرداب منکر یافتم.
عطار.
سرشک غم از دیده باران چو میغ
که عمرم بغفلت گذشت ای دریغ.
سعدی.
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی بروی
شکایت از که کنم خانگی است غمازم.
حافظ.
سیل سرشک ما ز دلش کین بدر نبرد
در سنگ خاره قطرۀ باران اثر نکرد.
حافظ.
، مطلق قطره را گویند عموماً و قطرۀ باران. (برهان). قطرۀ باران و قطرۀ هر چیز. (لغت فرس) :
زان می که گر سرشکی از آن درچکد به نیل
صد سال مست باشد از بوی آن نهنگ.
رودکی.
هوای ترا زآن گزیدم ز عالم
که پاکیزه تر از سرشک هوایی.
زینبی علوی.
من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم
سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر رویم.
قریع.
گفتم ستاره نیست سرشک است ای نگار
گفتا سرشک بر نتوان چید ز آبدان.
فرخی.
با سرشک سخای تو کس را
ننماید بزرگ رود فرب.
عسجدی.
الا تا ببارد سرشک بهاری
الا تا بروید گل بوستانی.
منوچهری.
در باغ سخن بهار فردوسی
بر شاخ سرشک ابر نیسانی.
مختاری.
فیض هزار کوثر و زین ابر یک سرشک
برگ هزارطوبی و زین باغ یک گیا.
خاقانی.
ای بسا اشک و سرشکا کز رکاب و زین خویش
از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی.
خاقانی.
شاید که سرشک خون برون آید از او
کآن رنگ بزد که بوی خون آید از او.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 734).
سبزه فلک بود و نظر تاب او
باغ سحر بود و سرشک آب او.
نظامی.
- سرشک آتش، قطرات هیزم تر که در وقت سوختن بیرون رود. (آنندراج). کنایه از قطره هایی است که از هیزم تر بر آتش میچکد. (برهان). شرر. (دهار).
، نام درختی است در بلخ که گلهای سفید مایل به سرخی دارد و آن را آزاددرخت میگویند وبعضی گویند گل آن درخت سرشک نام دارد. (برهان). یکی گل بود که پاره ای به سرخی زند، دیگر درخت گل را نیزگویند و آزاددرخت نیزش گویند. (از لغت فرس اسدی از حاشیۀ برهان قاطع) :
رخ ز دیده نگاشته به سرشک
و آن سرشکش برنگ تازه سرشک.
عنصری (از رشیدی).
هم از خیری و گاوچشم و سرشک
بشسته رخ هر یک ابر از سرشک.
اسدی.
زآنکه گر ره بدیش از فیضت
لعل رستی بجای گل ز سرشک.
شمس فخری (از رشیدی).
، شراره و خردۀ آتش بود که بجهد و جهنده باشد. (برهان). شرارۀ آتش که بجهد و جهنده باشد. (آنندراج). پارۀ آتش که جهد و بدین معنی لخشۀ آتش نیز آمده. (شرفنامه) :
به خصم نیم سرشکی ز آتش قهرت
همان کند که به دیوان شهاب آتش زن.
عمید لومکی (از آنندراج).
، زرشک و آن نباتی است معروف که بعربی انبرباریس گویند و قاتق آشها کنند و درخت و بوتۀ زرشک را سرشک گویند. (برهان). زرشک. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ادرار. پیشاب. آب بیمار:
به شبگیر چون اندرآمد پزشک
نگه کرد وی را بدیدش سرشک.
فردوسی.
به شبگیر چون اندرآمد پزشک
نگه کرد او را و دیدش سرشک.
فردوسی.
چنان بد که روزی بیامد پزشک
ز کاهش چنان دید اندر سرشک.
فردوسی.
سوم آنکه دارم یکی نو پزشک
که علت بگوید چو بیند سرشک.
فردوسی.
بفرمود تا رفت پیشش پزشک
که علت بگفتی چو دیدی سرشک.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
آنکه سر کسان را بشکند، تفسیم وجه با جنسی میان گروهی، دریافت وجه یا جنسی از اهل محلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشک
تصویر سرشک
اشک چشم، آب چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشکوان
تصویر سرشکوان
پرده ای که در شب زفاف پیش عروس آویزند کله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشکون
تصویر سرشکون
پرده ای که در شب زفاف پیش عروس آویزند کله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشکوان
تصویر سرشکوان
((س رِ))
پرده ای که در شب زفاف پیش عروس آویزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرشک
تصویر سرشک
((س رِ))
قطره اشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرشو
تصویر سرشو
((سَ))
آن که سر دیگری را بشوید، سرتراش، حجام، نوعی گل سفید رنگ که بدان سر و بدن را شویند، گل سرشوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرشکن
تصویر سرشکن
((~. ش کَ))
تقسیم وجه یا جنسی میان گروهی
فرهنگ فارسی معین
اشک، دمع، شبنم، باران
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرزنش سرکوفت، هاون چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
سرشب، اول شب، گیاهی خوراکی است، پخت برنج به صورت کته، سرشب اول شب
فرهنگ گویش مازندرانی
سرزنش، سرکوب کردن
فرهنگ گویش مازندرانی