جدول جو
جدول جو

معنی سررسیدن - جستجوی لغت در جدول جو

سررسیدن
(دَ رَهْ شِکَ تَ)
غفلتاً وارد شدن. در همان وقت که ضرور بود حاضر آمدن. فجاءهً درآمدن. غیرمنتظر آمدن، سپری شدن مدت. به انتها رسیدن مدت. به آخر آمدن مدت. (یادداشت مؤلف) : مدت اجاره سررسیده است
لغت نامه دهخدا
سررسیدن
حاضرآمدن، به انتها رسیدن مدت
تصویری از سررسیدن
تصویر سررسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سررسیدن
((~. رَ یا رِ دَ))
ناگهان رسیدن
تصویری از سررسیدن
تصویر سررسیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرارسیدن
تصویر فرارسیدن
رسیدن، درآمدن، نزدیک شدن و رسیدن وقت چیزی یا کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراییدن
تصویر سراییدن
سرود خواندن، آواز خواندن، شعر خواندن، شعر گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سررسید
تصویر سررسید
موعد، در بانکداری موعد پرداخت پول سند، دفتر تقویم دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دررسیدن
تصویر دررسیدن
رسیدن، فرارسیدن، به موقع رسیدن، ناگاه وارد شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر رسیدن
تصویر سر رسیدن
ناگهان از راه رسیدن، فرارسیدن موعد کاری، فرارسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بررسیدن
تصویر بررسیدن
بررسی کردن، وارسی کردن، رسیدگی کردن به کاری، پرسیدن، برای مثال آز بگذار که با آز به حکمت نرسی / ور بیان بایدت از حال سنائی بررس (سنائی۲ - ۱۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکرفیدن
تصویر سکرفیدن
شکرفیدن، سکندری، با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش، سکندر، به سر در آمدگی، به سر در آمدن، شکوخیدن، اشکوخیدن، آشکوخیدن، اشکوخ، آشکوخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروسیدن
تصویر مروسیدن
رنج بردن در کاری یا برای چیزی، عادت کردن به چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لَ ءَ)
پرسیدن. (برهان) (انجمن آرا). سؤال کردن. (آنندراج). وارسیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). وارسی کردن. فحص کردن. تفتیش کردن. پژوهش کردن. تحقیق کردن. تفحص و تجسس کردن. تعرف. (لغت بیهقی). جستجو کردن: (سلیمان بن عبدالملک) دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاوردو وزارت خویش بدو دهد اندیشید که مگر هنوز گبر باشدپس بررسید مسلمان زاده بود شاد شد. (تاریخ بیهقی).
بررس از علم قران و علم تأویلش بدان
گر همی زین چه بساق عرش برخواهی رسید.
ناصرخسرو.
آن است امامت که خدا داد علی را
برخوان تو ز قرآن و به اخبار تو بررس.
ناصرخسرو (از انجمن آرا).
بررس که کردگار چرا کرده ست
این گنبد مدور خضرا را.
ناصرخسرو.
بررس بکارها بشکیبائی
زیرا که نصرت است شکیبا را.
ناصرخسرو.
بررس که چه بود نیک از آن اسما
منگر به دروغ عامه و غوغا.
ناصرخسرو.
چونکه خرد را دلیل خویش نکردی
برنرسیدی ز گشت گنبد دوار.
ناصرخسرو.
آز بگذار که با آز بحکمت نرسی
گر بیان بایدت از حال سنایی بررس.
سنایی (از انجمن آرا).
میان بنده و تو خویشی است مستحکم
بپرس و بررس این را ز دوستان پدر.
سوزنی.
وصف جنان ز هیچکس نیزمپرس و بر مرس
ترک مراببین و بس کو ز جنان آمده ست.
سوزنی.
هوا نماند تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم.
سوزنی.
از حال دل سوخته خرمن بررس
حال دل زار خواهی از من بررس
گر درد دل منت ز من باور نیست
ای دوست روا بود ز دشمن بررس.
کمال اسماعیل.
گر هیچ بسیب زنخش بازرسی
باری بررس که نرخ شفتالو چیست.
شمس قندهاری.
، حائل و بازداشت میان دو چیز و فیه قوله تعالی، بینهما برزخ لایبغیان. (منتهی الارب) (از آنندراج). چیزی که میان دو چیز دیگر حایل باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). حاجز میان دو چیز. (از اقرب الموارد). بازداشت میان دو چیز است چنانکه در قرآن است: بینهما برزخ لایبغیان. (کشاف اصطلاحات الفنون). چیزی که در میان دو چیز متخالف حائل باشد خواه از آن هر دو متخالف در خود مناسبتی داشته باشد یا نه چنانکه اعراف برزخ است میان بهشت و دوزخ و بوزینه برزخ است میان بهائم و انسان و درخت خرما و مردم گیاه برزخ است میان حیوانات و نباتات و بسد یعنی مونگا برزخ است میان نباتات و جمادات. (غیاث اللغات) :
هر کش امروز قبله مطبخ شد
دانکه فرداش جای دوزخ شد
آدمی را در این کهن برزخ
هم ز مطبخ دری است در دوزخ.
سنایی.
قوی دلی که به بحرین بر او نرسد
بخار بخل که جود است در میان برزخ.
سوزنی.
، حایل میان دنیا و آخرت و آن از زمان مرگ تا زمان قیامت باشد و هرکسی که می میرد داخل برزخ میگردد. (از اقرب الموارد). آنچه میان دنیا و آخرت باشد از وقت مرگ تا حشر. (ترجمان القرآن). ج، برازخ. (از اقرب الموارد). همستکان.اعراف. برزخ آنچه میان دنیا و آخرت باشد و آن زمانی است از وقت مرگ تا وقت نشور. (کشاف). عالمی میان مرگ و نشور. (تفلیسی) :
بر سردو رهی امروز بکن جهدی
تات بی توشه نباید شد از این برزخ.
ناصرخسرو.
- عالم برزخ، عالم میان دنیا و آخرت. همستکان. عالمی میان مرگ و نشور. پیکرستان.
، گور. (مهذب الاسماء). و آنچه در قرآن آمده است: برزخ الی یوم یبعثون. مراد از برزخ در اینجا قبر است زیرا که واقع شده است میان دنیا و آخرت. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، خطی میان بهشت و دوزخ. (کشاف اصطلاحات الفنون از لطائف اللغات)، (اصطلاح فلسفی) برزخ در اصطلاح حکمای اشراقیان جسم را گویند و در شرح اشراق الحکمه در بیان انوار الهیه گوید در نزد حکمای اشراقی برزخ جسم است زیرا برزخ چیزی را گویند که بین دو چیز دیگر حائل باشد و اجسام کثیفه نیز دارای همین وضع باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح حکمای اشراقی جسم را که ذاتاً تاریک است و تا به نورغیر متصل نشود روشنی پیدا نمی کند برزخ نامند. (دایره المعارف فارسی)، (اصطلاح صوفیه) برزخ در اصطلاح سالکان روح اعظم را گویند و عالم مثال را که حائل است میان اجسام کثیفه و ارواح مجرده و دنیا و آخرت را نیز برزخ گویند و پیر و مرشد را نیز. (کشاف اصطلاحات الفنون از کشف اللغات). عالم مشهود بین عالم معانی مجرده و اجسام مادی. (تعریفات جرجانی)، (اصطلاح شطاریان) برزخ صورت محسوسۀ مرشد باشد که آن مرشد واسطه است میان حق تعالی و مسترشد پس ذاکر را بایدکه در وقت ذکر صورت مرشد را در نظر خود متصور دارد تا از برکت آن بقرب حق تعالی برسد و خود را و کل کائنات را در هستی حق گم کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- برزخ الاعلی. رجوع به حکمت اشراق ص 133 شود.
- برزخ البرازخ (اصطلاح صوفیه) و آنرا جامع نیز گویند، مرتبۀ وحدتست که تعین اول عبارت از آنست و بنور محمدی و حقیقت محمدی نیز معین میشود. کذا فی لطائف اللغات. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- برزخ الجامع (اصطلاح صوفیه) ، عبارت است از حضرت احدیت و عین اول که اصل همه برازخ است از اینرو برزخ اول و اعظم و اکبر نامیده میشود. (تعریفات)، (اصطلاح جغرافیایی) قطعۀ باریکی از خشکی که دو خشکی بزرگ را بهم متصل میسازد و دو قسمت آبرا از هم جدا میکند مانند برزخ پاناما که آمریکای مرکزی را بآمریکای جنوبی متصل میسازد و در آن ترعۀ پاناما حفر شده است. (فرهنگ فارسی معین).
، دیوار پست. (تفلیسی). دیوار. ج، برازخ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ اَ تَ)
رسیدن. اندر رسیدن. فرا رسیدن. درپیوستن. در عقب آمدن. ملحق شدن. پیوستن. اتباع. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ادراک. (از منتهی الارب). الحاق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تدارک. (تاریخ بیهقی). درک. (منتهی الارب) .رهق. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). لحاق. (تاج المصادر بیهقی). لحوق. (ترجمان القرآن جرجانی). لقیه. (دهار). آمدن. ورود کردن. (ناظم الاطباء) :
پشتم قوی به فضل خدایست و طاعتش
تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش.
ناصرخسرو.
سلام من بر شما باد ای اهل گورها، رحمت خدا بر آنها باد که پیش از شما رفتند و بر آنان که از پس شما خواهند رفت وما ان شأاﷲ به شما دررسیم. (قصص الانبیاء ص 235).
، واصل شدن. آمدن. رسیدن. وارد شدن. داخل شدن. فرا رسیدن: امروز بوالحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110). بر اثر این دیو سوار خیلتاش دررسید. (تاریخ بیهقی ص 118). پس از رسیدن ما (مسعود) به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا. (تاریخ بیهقی). ما فرمودیم تا این قوم راکه از غزنین دررسیدند بنواختند. (تاریخ بیهقی). حاجب... پیغام داد که... معتمدی از هرات به نزدیک امیر می آید به چند پیغام، فریضه باشد که امروز دررسد. (تاریخ بیهقی). پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. (تاریخ بیهقی). روز چهارشنبه سوم ماه ذیقعده این سال دررسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). پس از آن چون خواجۀ بزرگ احمد دررسید مقرر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی). خطاب رب العزه در رسید که شما راست می گویید. (قصص الانبیاء ص 17).
مائده از آسمان در می رسید
بی شری و بیع و بی گفت و شنید.
مولوی.
و آنکه پایش در ره کوشش شکست
دررسید او را براق و برنشست.
مولوی.
ساده مردی چاشتگاهی دررسید
در سرا عدل سلیمانی دوید.
مولوی.
خاک قارون را چو فرمان دررسید
با زر و تختش به قعر خود کشید.
مولوی.
که فردا چو پیک اجل دررسد
به حکم ضرورت زبان درکشی.
سعدی.
ای دوست روزها تو مقیم درش بباش
باشد که دررسد شب قدر وصال دوست.
سعدی.
اکتناه، دررسیدن به کنه چیزی. دراء، زود دررسیدن توجبه و دور شدن.دراک، دررسیدن اسپ جانور دشتی را. مأل، مأله، دررسیدن کار بر غفلت و بیخبری که آمادۀ آن نبود و نمی دانست. (از منتهی الارب)، تحقیق کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درنگریستن:
در بابهای علم نکو دررس
مشتاب بی دلیل سوی دریا.
ناصرخسرو.
آنست امامت که خدا داده علی را
برخوان تو ز فرمان و به اخبار تو دررس.
ناصرخسرو.
، پخته شدن. پختن. رسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نضج. به نضج رسیدن: میوه ها چون سیب و امرود و شفتالو وانار و مانند آن دررسید. (نوروزنامه). بایزید گوید دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی دررسد. (تذکره الاولیاء عطار)، تربیه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بالغ شدن. شایستۀ ارجاع کار شدن: امروز می باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند. پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را (حصیری و پسرش را) برانداختن. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 170)، به بار نشستن. کامل شدن: ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد و دررسید. (تاریخ بیهقی)، صادر شدن. اتفاق افتادن. واقع شدن، روبرو و برابر آمدن. (ناظم الاطباء)، فراهم شدن
لغت نامه دهخدا
سراینده سروده سرایش) آواز خواندن تغنی کردن سراییدن، ساختن سرود و شعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکشیدن
تصویر سرکشیدن
ابا کردن، قبول ننمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سریشیدن
تصویر سریشیدن
مخلوط کردن آغشته کردن، خمیر کردن، خلق کردن آفریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر رسید
تصویر سر رسید
موعد پرداخت پول (سفته برات و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کریسیدن
تصویر کریسیدن
فریب دادن، فروتنی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریسیدن
تصویر گریسیدن
فریب دادن حیله کردن، چاپلوسی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروسیدن
تصویر مروسیدن
عادت کردن، آموخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرائیدن
تصویر سرائیدن
نغمه کردن و سرود گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارسیدن
تصویر وارسیدن
مجددا رسیدن، رسیدن وصول: (آه اگر دست دل من بتمنا نرسد یا دل از چنبر عشق تو بمن وانرسد) (بدایع سعدی)، سرکشی کردن تفتیش کردن، دریافتن ادراک، بی مصرف شدن از کار افتادن بی فایده شدن: (هرکه بما میرسد وا میرسد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبررسیدن
تصویر خبررسیدن
آگاهی رسیدن اطلاع رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر رسیدن
تصویر بسر رسیدن
باخر رسیدن، برباد رفتن نابود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سررسید
تصویر سررسید
روز موعود
فرهنگ لغت هوشیار
ناگهان رسیدن ناگاه حاضر شدن: به سبب تعمیر جاده راه بسته شد سه اتومبیل دیگر هم سر رسید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بررسیدن
تصویر بررسیدن
وا رسی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دررسیدن
تصویر دررسیدن
رسیدن واصل شدن، آمدن، فراهم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دررسیدن
تصویر دررسیدن
((دَ رِ دَ))
رسیدن، به موقع رسیدن، فراهم شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بررسیدن
تصویر بررسیدن
((بَ. رِ دَ))
تحقیق کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سررسید
تصویر سررسید
((~. رَ یا رِ))
زمان پرداخت پولی که از بانک به عنوان وام گرفته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هراسیدن
تصویر هراسیدن
وحشت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سررسید
تصویر سررسید
موعود، موعد
فرهنگ واژه فارسی سره
موعد، موعدپرداخت، وقت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
منقضی شدن، تمام شدن، وارد شدن (ناگهانی)
فرهنگ واژه مترادف متضاد