جدول جو
جدول جو

معنی سردمهری - جستجوی لغت در جدول جو

سردمهری
(سَ مِ)
بی محبتی. بی رحمی:
چشم بگذار بر من ای سره مرد
سردمهری مکن به آبی سرد.
نظامی.
لیلی ز سر گرفته چهری
دیدی سوی او به سردمهری.
نظامی.
بسی گردنان را ز گردن کشان
زد از سردمهری به یخ بر نشان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
سردمهری
بدمهری، نامهربانی، بی عاطفگی، بی محبتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرشماری
تصویر سرشماری
شمردن و تعیین کردن عدۀ نفوس یک شهر یا یک کشور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرداری
تصویر سرداری
سپهسالاری، فرماندهی سپاه، کنایه از ریاست ایل و طایفه
نوعی یقه، نوعی لباس مردانۀ بلند که پشت آن چین دار بود و روی لباس های دیگر می پوشیدند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدمهری
تصویر بدمهری
نامهربانی، بدخواهی
فرهنگ فارسی عمید
(گِ مُ رَ / رِ)
گردوغند. دارای مهرۀ گرد. درچیده اندام:
به ماه چهره بودی رشک زهره
به رنگ و قد سفید و گردمهره.
کاتبی
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ مَ /مِ)
جلد و چابک و چالاک در رفتن. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(سُرْ رَمَرْ ری)
یوسف بن محمد بن مسعود بن محمد عقیلی سرمری (696- 776 هجری قمری). از علمای حنبلی بود. وی در سامره (سرمن رأی) متولد شد و در دمشق اقامت گزید. او راست: ’غیث السحابه فی فضل الصحابه’. ’عمدهالدین فی فضل الخلفاء الراشدین’. ’عقوداللاّلی فی الامالی’. ’نشر قلب المیت بفضل اهل البیت’. ’عجائب الاتفاق و غرائب ما وقع فی الاّفاق’. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1185)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
منسوب است به سردر که از قراء بخاراست. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ)
نیزۀ درشت و راست منسوب به سمهرکه شخصی بوده نیزه ساز. (ناظم الاطباء). نیزۀ درشت ورست یا منسوب است بسوی سمهر شوهر ردینه و آن هر دو نیزه را بثقاف راست میکردند یا منسوب است بسوی دهی به حبشه. (منتهی الارب) (آنندراج). نیزۀ سخت و منسوب بسوی سمهر است شوهر ردینه که هر دو راست میکردند نیزه ها را یا منسوب است بسوی دهی بحبشه. (شرح قاموس).
- رمح سمهری، منسوب بمردی که نیزه های نیکو ساختی و رمح سمهری و رماح سمهریه منسوب بوی است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
چیز بسیار خرد و ریزه ها چون قیمۀ سرموری و افشان سرموری. (آنندراج) :
گر به زلف عنبرین دل گاه گاهم میکشد
قیمۀ سرموری خط سیاهم میکشد.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ بِ مُ)
مهرکرده شده. (آنندراج). ممهور. سربسته. که سر آن نگشوده باشند. دست نخورده:
زد نفس سربمهر صبح ملمعنقاب
خیمۀ روحانیان گشت معنبرطناب.
خاقانی.
خنده ای سربمهر زد دم صبح
الصبوح ای حریف محرم صبح.
خاقانی.
آن گنج سربمهر که خاقانیش نهاد
ذهن تو برگشاد طلسمات گنج را.
خاقانی.
تو گنجی سربمهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده.
نظامی.
گنج گهرم که دربمهر است
چون غنچۀ باغ سربمهر است.
نظامی.
مهر بنهاد ومهر از او برداشت
همچنان سربمهر خود بگذاشت.
نظامی.
داغ پنهانم نمی بینند و مهر سربمهر
آنچه بر اجزای ظاهر دیده اند آن گفته اند.
سعدی.
سخن سربمهر دوست به دوست
حیف باشد به ترجمان گفتن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ مِ)
نامهربانی. بدخواهی. (ناظم الاطباء). سردمهری. (آنندراج). بی مهری. (از ولف). صفت بدمهر. (یادداشت مؤلف) :
به بدمهری من روانم مسوز
به من بازبخش و دلم برفروز.
فردوسی.
بریده چو طبع مؤمن از مرتد
از بددلی و بدی و بدمهری.
منوچهری.
یک چند کنون لباس بدمهری
از دلت همی بباید آهختن.
ناصرخسرو.
دل نرم را سخت کردی چو سنگ
به بدمهری اندر زدی هر دو چنگ.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تو بدین خوبی و پریچهری
خو چرا کرده ای به بدمهری.
نظامی.
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری
سپهر با تو چه پهلو زند به غدّاری.
سعدی (طیبات).
هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم.
سعدی (طیبات).
- بدمهری کردن، نامهربانی کردن. بدخویی کردن:
با عروسی بدین پریچهری
نکند هیچ مرد بدمهری.
نظامی (هفت پیکر ص 313).
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
محل و جائی که سردسیر باشد
لغت نامه دهخدا
(سَ مِ)
بی محبت. بی رحم. (آنندراج) (غیاث) :
نمودند کآن رومی خوبچهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.
نظامی.
مظفر گشت خصم سردمهرش
علم بشکست ز آسیب سپهرش.
میرخسرو (از آنندراج).
ننالم چرا از سلوک سپهر
که گرمی ندیدم از این سردمهر.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرد مهر
تصویر سرد مهر
بی محبت، بی رحم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردسیری
تصویر سردسیری
منسوب به سرد سیر نواحی سرد سیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردبیری
تصویر سردبیری
عمل و شغل سر دبیر
فرهنگ لغت هوشیار
بالای در سر آستانه خانه، اطاقی که بالای در خانه ساخته شده باشند سر دری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشماری
تصویر سرشماری
شمارش و تعیین کردن عده نفوس یک کشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربمهر
تصویر سربمهر
ممهور، سربسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشماری
تصویر سرشماری
((سَ. شُ))
شمارش افراد یک شهر یا کشور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرداری
تصویر سرداری
سالاری، مهتری
فرهنگ فارسی معین
نوعی لباس بلند مردانه که پشتش چین داشته روی لباس های دیگر می پوشیدند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سردهی
تصویر سردهی
((~. دِ))
ساقیگری
فرهنگ فارسی معین
آماربرداری، آمارگیری، احصائیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امیرالجیشی، سالاری، سپهسالاری، فرماندهی، لباس مردانه بلند
متضاد: سربازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدمهر، نامهربان، بی عطوفت، بی عاطفه، بی محبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی برنج بومی
فرهنگ گویش مازندرانی
آلوچه ی دیر رس
فرهنگ گویش مازندرانی
از بالا به پایین، چارچوب بالای در
فرهنگ گویش مازندرانی
یخ بندی، سردی
دیکشنری اردو به فارسی
رؤسایی، ریاست
دیکشنری اردو به فارسی