جدول جو
جدول جو

معنی سردره - جستجوی لغت در جدول جو

سردره
(سَ دَ رَ)
دهی از دهستان بهمئی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. دارای 300 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم، لبنیات، انار، انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
چهار فرسخ کمتر میانۀ شمال و مغرب شمیل. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سردرد
تصویر سردرد
دردی که در سر پیدا شود، درد سر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرگره
تصویر سرگره
گره یا دانه ای که بر سر تسبیح ببندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سندره
تصویر سندره
سند، بچه ای که از سر راه بردارند، آنکه پدر و مادرش معلوم نباشد، حرام زاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرسره
تصویر سرسره
نوعی وسیلۀ بازی کودکان دارای پلکان و یک سطح صاف شیب دار، جای لیز و سراشیب، جای سر خوردن
زمین لغزنده و مرطوب، جای لغزنده با شیب تند در کنار کوه یا تپه که بالای آن بنشیند و به پایین لیز بخورند، چچله، چپچله، لخشک
فرهنگ فارسی عمید
(سُ خِ رَ / رِ)
سرخزه. سرخژه. سرخیژه. سرخچه. رجوع کنید به سرخیژه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نوعی از حصبه باشد و با زای نقطه دار هم آمده است. (برهان) (آنندراج). نوعی از علت دمیدگی که بیشتر کودکان را بر روی دمد. به تازیش حصبه و هند بودری نامند و آن را سرک و شرک نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). سرخجه. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(سَ خِ رِ)
دهی است از دهستان شبانکارۀ بخش برازجان شهرستان بوشهر. دارای 200 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
سراپرده کردن. (آنندراج) (منتهی الارب). خانه را مسردق کردن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
منسوب است به سردر که از قراء بخاراست. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ پَرْ وَ)
سردروکننده. سربرنده. خنجر یاشمشیری که سرها درو کند، سرها را ببرد:
بدو گفت جویا که ایمن مشو
ز جویا و از خنجر سردرو.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 368).
عالی حسامش سردرو
خورشید جان را نور و ضو.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ رَ / رِ / سِ رَ / رِ)
راهی. لقیط. (شرفنامه). حرامزاده. (برهان) (صحاح الفرس). ولدالزناء. زنیم. (اوبهی). ناپاک زاده. سند. ناپاک زاد. حمیل. بچۀ سرراهی. کوی یافت. زنازاده. بچۀ کوی:
ای سندره در سندره مادرت بهشته
تخم یکی ولیک صد تنت بکشته (کذا).
منجیک.
سرخ چهره کافرانی مستحل ناپاک زاد
زین گروهی دوزخی ناپاکزاد و سندره.
غواص (از لغت فرس اسدی ص 423).
ای گوه کش سندره، گر کور شدی
از عزل غنی و از عمل عور شدی
سرکوفته مار و سوده پر مور شدی
رو گور طلب که از در گور شدی.
ابوالفرج رونی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کنایه از ناخوش و افسرده. (بهار عجم) :
امشبم شیشه بی می ناب است
سردروترز برف مهتاب است.
ملا مفید بلخی (از بهار عجم).
از بسکه دیده ایم رقیبان سردرو
ز افسردگی چو آینه یخ بسته ایم ما.
ملا مفید بلخی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
صداع. درد سر
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
بر خود گذاشتن. (منتهی الارب). فروگذاشتن کسی را. سردجه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
بر خود گذاشتن کسی را. (آنندراج). فروگذاشتن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
راز. (منتهی الارب) (دهار). راز و آنچه پنهان کرده شود، سرائر جمع آن است. (آنندراج). نهان. (مهذب الاسماء) ، بمجاز معنی خصلت و طبیعت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ سُ رَ / رِ)
جای بازی و لیز خوردن از برف. سراشیبی که در آن توان به سریدن به زیر رفت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ مَ /مِ)
جلد و چابک و چالاک در رفتن. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ رَ)
نوعی است از درخت. (مهذب الاسماء). درختی است که از آن کمان و تیر سازند. (منتهی الارب) (آنندراج). به عربی شجر فتی است که از چوب آن کمان سازند. (فهرست مخزن الادویه) ، نوعی است از پیمانۀ بزرگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) ، شتابی. (منتهی الارب) (آنندراج). شتافتن
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ رَ)
حکایت صوت آب در وادیها و دره ها. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ رَ / رِ)
به معنی فردر است که چوب گندۀ پس در کوچه باشد و به این معنی با زای نقطه دارهم آمده است. (برهان). رجوع به فردر و فردرد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
خائیدن غورۀ خرمابن را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خواندن بزغاله بسوی آب. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
خوبی چیزی، خلوص، بهتری و پاکیزگی، گزین نسب و بهترین آن. (آنندراج) (منتهی الارب) ، سرارهالوادی، بهترین جای وادی. (منتهی الارب). رجوع به سرارالوادی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ رَ)
ولایتی است در مملکت دهمه سودان بحری در افریقا و نهر لاغوس آنرا مشروب سازد و آن در بین 46 دقیقه طول شرقی و 6 درجه و 6 دقیقۀ عرض شمالی واقع است و خاک آن حاصلخیز است ولی هوای آن ناسازگار است خصوصاً برای فرنگیان. و اردهالضار کرسی مملکت مذکور دربین 6 درجه و 39 دقیقه عرض شمالی و 3 درجه و 42 دقیقه طول شرقی در ساحل دریاچه ای که قریب 20میل از دریامسافت دارد، واقع است. سکنۀ آن ده هزار تن و تجارت غالب آن زیت نخل (؟) است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ رِهْ)
عقده و گرهی را گویند که بر سر تسبیح تعبیه کنند. (برهان) (آنندراج) :
ای سرگره از تو عقد جان را
بل واسطه عقد آن جهان را.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرسره
تصویر سرسره
جای بازی و لیز خوردن از برف
فرهنگ لغت هوشیار
روغن غان، پیگال پیمانه بزرگ سرو کوهی، صمغی که از گونه های سرو کوهی استخراج میشود و در طب قدیم مورد استعمال بوده ضمنا از آن جهت ساختن دانه تسبیح یا گردن بند استفاده میکردند از مخلوط سندروس و روغن بزرگ روغنی به نام روغن کمان حاصل میکرده اند که از آن جهت چرب کردن کمانها استفاده میشد حجرالسندروس، تبریزی، نارون. حرامزاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سریره
تصویر سریره
راز، پاکدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراره
تصویر سراره
نابی، گزید گی، بهترینی بهی، پاکیزگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگره
تصویر سرگره
گرهی که بر سر تسبیح تعبیه کنند عقده تسبیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردرد
تصویر سردرد
دردی که در سر پیدا شود
فرهنگ لغت هوشیار
بالای در سر آستانه خانه، اطاقی که بالای در خانه ساخته شده باشند سر دری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردقه
تصویر سردقه
سرا پرده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگره
تصویر سرگره
((~. گِ رِ))
گره یا دانه ای که بر سر تسبیح ببندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سندره
تصویر سندره
((سَ دَ رَ یا رِ))
سنداره، حرامزاده
فرهنگ فارسی معین