جدول جو
جدول جو

معنی سردح - جستجوی لغت در جدول جو

سردح
(سَ دَ)
زمین نرم مستوی و هموار، جای نرم که گیاه نصی رویاند یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سردی
تصویر سردی
مقابل گرمی، سرد بودن، خنکی، کنایه از بی مهری نسبت به کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرحد
تصویر سرحد
مرز، کرانه، خط، نشان و علامتی که زمین یا ملکی را از زمین و ملک دیگر جدا کند، مرز کشور
فرهنگ فارسی عمید
محلی در زورخانه که مرشد در آنجا می نشیند و هماهنگ با حرکات ورزشکاران ضرب می گیرد و آواز می خواند، جایی که درویشان و قلندران گرد هم جمع شوند، خانقاه، کنایه از قهوه خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سردر
تصویر سردر
بالای چهارچوب در خانه، بالای در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرده
تصویر سرده
سرحلقۀ می خوارگان، ساقی، برای مثال سردۀ بزم شراب است امروز / آنکه دی بود امام اصحاب (کمال الدین اسماعیل - ۳۳۰)، قدح شراب
فرهنگ فارسی عمید
(سَ حَدد / حَ)
حد فاصل در زمین مشترک. (آنندراج) (از بهار عجم). از: سر + حد. مرز. ثغر: تونل و تالخزه دو ده است اندر میان کوه نهاده است بر سرحد میان چگل و خلخ. (حدود العالم).
چو آمد به سرحد نزدیک روم
شد آراسته یکسر آن مرز و بوم.
فردوسی.
این مقدمی دیگر بود از سرحد غور و گوزگانان. (تاریخ بیهقی). وزیران او نامه ها که از لشکرها آمده بود از سرحدهاء ممالک او بر وی عرض کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 66). سرحد میان پارس واصفهان یزد خواست و یزد و ابرقویه و سمیرم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 131). چون به سرحد ولایت فارس رسید طایفه ای از لشکر عضدالدوله به خدمت او رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی).
سر بندگی بر زمینش نهاده
همه نامداران دریا و سرحد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کِ دِ)
گنده پیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عجوز. (اقرب الموارد) ، مرد درشت و سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردسخت. (اقرب الموارد). ج، کرادح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
چادر. (منتهی الارب). رجوع به قردح شود
لغت نامه دهخدا
(قُ دُ)
نوعی است از چادر، کپی فربه و بزرگ. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
حریص به چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گنده پیر. (منتهی الارب). عجوز. (اقرب الموارد) ، پیر فانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، درادح. (منتهی الارب) ، اشتری که دندانهایش از پیری رفته و به مغرز و حنک چسبیده باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به دردحه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
قبیله ای است. (تاج العروس) (شرح قاموس) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نیکوحال. (مهذب الاسماء). فراخ سال. گویند فلان سادح یعنی فراخ سال است. (شرح قاموس). آنکه در خصب است. (صراح). مخصب. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). مرد در فراخی و ارزانی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
رها کردن. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ص 57) ، طلاق. اسم است مر تسریح را. (منتهی الارب) : و سرحوهن سراحاً جمیلاً. (قرآن 49/33). (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، و در مثل است: السراح من النجاح، یعنی اگر بر روا کردن حاجت مرد توانا نیستی او را مأیوس کن که در نظر او مانند روا کردن است. (اقرب الموارد) ، یعنی کار او را یکسره کن، نظیر: البأس احدی، آسانی و روانی. شمس قیس نویسد: و سراح در لغت عرب آسانی و روانی باشد و گویند فعلت هذا فی سراح و رواح، این کار برکردم به سهولت و آسانی. (المعجم فی معاییر اشعار العجم). افعله فی سراح و رواح، فی سهوله. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ دِ)
جمع واژۀ سرداح. رجوع به سرداح شود
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
بر خود گذاشتن. (منتهی الارب). فروگذاشتن کسی را. سردجه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
شخصی که بسیار بدآواز بود. (غیاث) (آنندراج) ، اطاق چوبی که در دهۀ عاشورا نزدیک مسجد یا تکیه برپا میکردند و آن را با شمایل ائمه و بزرگان و قالیچه ها و لوازم درویشی (تبرزین، شمشاد، کشکول و غیره) می آراستند و شبها از واردین پذیرائی میکردند و گاه به مشاعره می پرداختند و شخص غالب مخاطب را در حین خواندن اشعار بتدریج وادار به کندن جامه ها میکرد تا او را با یک لنگ از سردم خارج مینمود و اشیاءسردم را مالک میشد، (زورخانه) محل سکومانند که مشرف بر گود است و مرشد بر آن قرار گیرد و همراه ضرب ورزش را رهبری کند. (فرهنگ فارسی معین).
- کاسۀ سردم، ظرفی است برنجی که انعام و پاداش مرشد را در آن ریزند و آن روی سردم قرار دارد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ دَ)
بر سر خود گذاشته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سروح
تصویر سروح
چرا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردر
تصویر سردر
ایوان که بر بالای در خانه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردح
تصویر دردح
بی دندان، پیر مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سادح
تصویر سادح
نیکو حال، فراخ سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردی
تصویر سردی
برودت و خنکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرده
تصویر سرده
نوع قسم، نوعی خربزه، قدحی که بدان شراب خورند، ساقی
فرهنگ لغت هوشیار
محل اجتماع درویشان خانقاه، اطاقی چوبی که در دهه عاشورا نزدیک مسجد یا تکیه بر پا می کردند و آنرا با شمایل ائمه و بزرگان و قالیچه ها و لوازم درویشی (تبرزین شمشاد کشکول و غیره) می آراستند و شبها از واردین پذیرایی می کردند و گاه به مشاعره می پرداختند و شخص غالب مخاطب را در حین خواندن اشعار به تدریج وادار به کندن جامه ها می کردند تا او را با یک لنگ از سردم خارج مینمودند و اشیا سردم را مالک می شد، (زور خانه) محلی سگو مانند که مشرف بر گود است و مرشد بر آن قرار گیرد و همراه ضرب ورزش را رهبری کند. یا کاسه سردم. ظرفی است برنجی که انعام و پاداش مرشد را در آن ریزند و آن روی سردم قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرداح
تصویر سرداح
شتر ماده دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرحد
تصویر سرحد
کرانه، مرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراح
تصویر سراح
رها کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سریح
تصویر سریح
آسان، روان شاش، بی زین اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قردح
تصویر قردح
کپی فربه چادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرده
تصویر سرده
((سَ دَ یا دِ))
نوع، قسم، نوعی از خربزه، قدحی که بدان شراب خورند، ساقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرحد
تصویر سرحد
((~. حَ))
مرز، جمع سرحدات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سردر
تصویر سردر
((~. دَ))
بالای در، آستانه خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سردم
تصویر سردم
((~. دَ))
قهوه خانه، محلی که در آن درویشان گرد هم می آیند، خانقاه، جایی در زورخانه که مرشد متناسب با حرکات ورزشکاران ضرب می زند و می خواند
فرهنگ فارسی معین
سرما، سرد، زمستانی
دیکشنری اردو به فارسی