جدول جو
جدول جو

معنی سرداق - جستجوی لغت در جدول جو

سرداق(سَ)
یا سوداق. اسم شهری است از ولایت قبچاق (در جزیره کریمه). رجوع به نخبهالدهر دمشقی ص 21، 106، 145، 146، 228، 264 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سردار
تصویر سردار
(پسرانه)
فرمانده یک گروه نظامی، پیشوا، رهبر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرداب
تصویر سرداب
خانۀ زیرزمینی که تابستان در آنجا به سر ببرند، جایی که در زیرزمین برای دفن اموات یا گذاشتن تابوت مرده درست کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرادق
تصویر سرادق
سراپرده، خیمه، چادری که بالای صحن خانه بکشند، غبار یا دود که از اطراف چیزی بلند شود و آن را فراگیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سردار
تصویر سردار
سالار، فرمانده سپاه، کنایه از رئیس و بزرگ دسته یا طایفه
فرهنگ فارسی عمید
(رُ)
روستاک. معرب روستا. معرب روستاک. (یادداشت مؤلف). دهاتی و ساکن ده. (ناظم الاطباء). بمعنی رستاق است. (از شعوری ج 2 ورق 24). فراء گفته است که الرسداق و الرستاق معرب است و نباید ’رستاق’ گفت. (از المعرب جوالیقی ص 158). و رجوع به روستا و روستاک و رستاق شود، رزداق. معرب روستاک. روستا. ده. قریه. (فرهنگ فارسی معین). روستا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ناحیه ای که دارای چندین شهر خرید و فروش باشد. ج، رسادیق، خیمه گاه خانه های کوچک و جگنی و خانه های دهاتی، سردار دسته ای از مردمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی جزء دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات. سکنۀ آن 250 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، بنشن، چغندر قند، انگور و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شترمادۀ دراز. و گفته شده شترمادۀ نجیب و بزرگ هیکل یا فربه پرگوشت یا توانا و سخت تمام خلقت. ج، سرادح. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقۀ دراز یا نجیب یا بزرگ یا فربه یا نیرومند سخت کامل خلقت. سرداحه. (از اقرب الموارد) ، درختان موز. (منتهی الارب). دسته ای و انبوه درخت طلح. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
متخلص به یغما. مجموعۀ وی بنام سرداریه ساخته و معروف شده است. رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 1 ص 217 و 219 و یغمای جندقی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
در پهلوی ’سردهار’ (قائد، پیشوا، رئیس) ، از: سر (رأس، ریاست) + دار (از داشتن). قیاس کنید با سالار، سروان، ساروان. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمنزلۀ سر است در پیکر و تن و سپاه به عربی مقدمه گویند و او پیشروهمه سپاه است و لشکر. رئیس. (زمخشری) : سردار و امیر ایشان نورالدوله سالار بن بختیار بود. (ترجمه تاریخ یمینی). امروز بحمداﷲ و المنه به اقبال این دو سردار کامکار و دو پادشاه فرمان روا. (ترجمه تاریخ یمینی) ، پادشاه، خداوند. (آنندراج) (شرفنامه). پیشوا. صاحب:
سردارتاجداران هست آفتاب و دریا
نیلوفرم که بی او نیل و فری ندارم.
خاقانی.
ای قبلۀ انصار دین سردار حق سردار دین
آب از پی گلزار دین از روی دنیا ریخته.
خاقانی.
رزاق نه کآسمان ارزاق
سردار و سریردار آفاق.
نظامی.
سردار خاندان حسین و حسن که هست
روز عدوش تیره تر از دخمۀ یزید.
سیف اسفرنگ.
دیباچۀ مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.
سعدی.
، آنکه در دنبال تمام سپاه برای حراست تمام مردم آید او را دمدار گویند. بعربی اول را مقدمه و آخر را ساقه گویند. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام سرخدار است در فومن. (جنگل شناسی ص 256). رجوع به سرخدار شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نوعی ازآش است. در تداول گناباد خراسان، سرداغ و سیرداغ رابر نوعی آش که از گاورس (نوعی ارزن) می پزند اطلاق کنند و آن را بنام توگی سرداغی یا سیرداغی می خوانند
لغت نامه دهخدا
(سَ)
خانه ای را گویند که در زیر زمین سازند. (برهان). خانه که در زیر زمین سازند تا در گرما به آن پناه برند و آب در آنجا نگاه دارند تا سرد ماند. (غیاث). خانه ای که در زیر زمین سازند برای گرما. معرب است. (منتهی الارب). بنایی است در زیر زمین که در تابستان درآن آب می گذارند تا سرد شود. معرب است. ’سرب’ یعنی بارد و آب بمعنی ماء است. ج، سرادیب. (از اقرب الموارد). سردابه. (برهان). خانه زیر زمین. (بحر الجواهر) (دهار) (جهانگیری) : مهتران و بزرگان سردابها فرمودند قیلوله را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). او را به مقبرۀ بابلان بر کنار سردابی که از برای او ترتیب کرده بودند حاضرآوردند. (تاریخ قم ص 213). و رجوع به سردابه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دوکانچه و زمین کوچک کوفته و هموارکرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ساداق نویان یا ساداق بیگ شحنۀ فارس بود، بسال 699 هجری قمری در عصیان محمودشاه به کرمان جزو امرائی بود که بفرمان غازان ایلخان مأمور سرکوبی او شد و بعد از ماهها محاصره ساداق بیگ او را گرفت و بخواری تمام به اردو فرستاد،
در حبیب السیر آمده: قاضی فخرالدین هروی در سنۀ 696 بکرمان رفت و در اشاعت عدل و احسان و دفع موادجور و طغیان کوشید، محمود شاه برادر سلطان محمد باتفاق جمعی از مردم تراکمه و اوباش نیمشبی خروج نمود وقصد قتل قاضی فخرالدین کرد، قاضی روی به وادی فرار آورد و در خانه یکی از کرمانیان نهان شد و محمودشاه جمیع جهات و اموال قاضی فخرالدین را بباد غارت و تاراج و فنا برداد و چون صبح صادق دمید پی بسر منزل جناب مولوی برد و او را شهید کرد و من حیث الاستقلال روی بتمشیت مهمات کرمان آورد، چون حاکم شیراز از ساداق بیگ از کیفیت حادثه خبر یافت سپاه فارس و عراق فراهم کشید و بظاهر کرمان شتافت و محمودشاه در شهر متحصن گشت، ساداق بیگ آغاز محاصره فرموده و بعد از آنکه سه ماه در تضییق کرمانیان کوشید قحط و غلائی عظیم بوقوع پیوست و کار بجائی رسید که مردم گوشت سگ و گربه میخوردند و بالاخره از آن نیز نشان نماند، لاجرم ساداق بیگ را فتح میسر شد، محمود شاه به اهل فتنه بیاساق رسید وچون غازان خان خبر این واقعه شنید نوبت دیگر سلطان محمدشاه را بحکومت آن مملکت روان گردانید، (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 272)، ساداق بیگ بعد از ملک ناصرالدین محمد بن برهان غوری و قبل از پسر او یعنی قطب الدین نیک روز حکومت کرمان را داشت، رجوع به تاریخ مغول تألیف عباس اقبال ص 409 و 416 و تاریخ غازانی چ کارل یان ص 140 شود
ساداق ترخان از امرای ارغون و غازان است و در عصیان امیرنوروز بسال 688 بعنوان ایلچی نزد او رفت و گرفتار شد، رجوع به تاریخ غازانی چاپ کارل یان ص 16 و 17 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابن باتوبن توشی بن چنگیزخان. دومین از خانان گیوک اردو از خانان دشت قبچاق غربی خاندان باتو متوفی در 654 هجری قمری رجوع به تاریخ گزیده ص 576 و تاریخ غازان ص 2 و جهانگشای جوینی ج 1 ص 223 شود
لغت نامه دهخدا
(سُ دِ)
سراپرده. ج، سرادقات. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (دهار). سراپرده و شامیانه. (غیاث) (ربنجنی). و بعضی نوشته اند که این معرب سراپرده است. (آنندراج) :
بنشین در بزم بر سریر به ایوان
خرگه برتر زن از سرادق کیوان.
منوچهری.
مگر لشکرگه غلمان خلدند
سرادقشان زده دیبای اخضر.
ناصرخسرو.
این کعبه در سرادق شروان سریر داشت
وآن کعبه در حدیقۀ مکه قرار کرد.
خاقانی.
و سرادق مزعفر در چهرۀ هفت طارم اخضر کشید. (سندبادنامه ص 111). و سرادق جلال و حشمت او را به طناب تأیید مطنب و مقوم گردانید. (سندبادنامه ص 8). روز بر اوراق نرگس می غلتیدند و شب در سرادقات مسدس که از موم ساخته بودند می خفتند. (سندبادنامه ص 201).
بر آستان عبادت وقوف کن سعدی
که وهم منقطع است از سرادقات جلال.
سعدی.
پرتو نور از سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا.
سعدی.
شه شرق بر که کشیده سرادق
دمیده شباهنگ از صبح کاذب.
حسن متکلم.
ترا علم چو به قاضی القضاه میکردند
نبودرایت آفاق این سرادق نور.
نظام قاری.
، خیمه ازپنبه، غبار بلندرفته. (منتهی الارب). گرد. (مهذب الاسماء) ، دود بلند به چیزی گرد گرفته یا عام است، هر چیز که محیط چیزی باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
درختی است قوی ساق، پوست آن سوزنده است و بخاکستر چوب آن ریسمان کتان را سپید کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرداب
تصویر سرداب
بنایی است در زیر زمین که در تابستان در آن آب میگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درداق
تصویر درداق
تپه هموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسداق
تصویر رسداق
پارسی تازی گشته روستا روستا ده قریه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرداح
تصویر سرداح
شتر ماده دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردار
تصویر سردار
فرمانده سپاه، سالر، بزرگتر طایفه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته فرهنگنامه نویسان گمان کرده اند که این واژه تازیگشته سراپرده است و شاید: سراد: چادر پنبه ای شامیانه، گرد برخاسته، دود برخاسته خیمه سرا پرده، چادری که بر فراز صحن خانه کشند، غباری که گرد چیزی را فراگیرد جمع سرادقات. یا سرادق اعلی. بارگاه احدیت که انوار الهی و صقع ربوی ست سرادقات نوریه سرادقات قدرت سرادقات جلال. یا سرادقات جلال. سرادقات اعلی. یا سرادقات قدرت. سرادقات اعلی. یا سرادقات نوریه. سرادقات اعلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسداق
تصویر رسداق
((رُ))
ده، روستا، رستاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرادق
تصویر سرادق
((سُ دِ))
سراپرده، خیمه، چادری که بالای صحن خانه کشند، جمع سرادقات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سردار
تصویر سردار
((سَ))
فرمانده قشون، سالار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرداب
تصویر سرداب
((سَ))
اطاقی در زیر زمین خانه برای استفاده از خنکی آن در تابستان برای نگهداری غذا و چیزهای فاسد شدنی، سردابه
فرهنگ فارسی معین
سراپرده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسپهبد، امیرالجیش، باشلیق، باشی، پیشوا، رئیس، ژنرال، سالار، سپاهبد، سرخیل، سردسته، سرور، فرمانده
متضاد: سرباز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دخمه، زیرزمینی، سردابه، سمجح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قله ای در منطقه ی کوهستان غرب چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی
درخت سرو، سرخ دار با نام علمی baccata tahas، گاو پرشیر
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از توابع بندرگز، تاق بالایی
فرهنگ گویش مازندرانی
رهبر گروه، رویارویی
دیکشنری اردو به فارسی