در پهلوی ’سردهار’ (قائد، پیشوا، رئیس) ، از: سر (رأس، ریاست) + دار (از داشتن). قیاس کنید با سالار، سروان، ساروان. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمنزلۀ سر است در پیکر و تن و سپاه به عربی مقدمه گویند و او پیشروهمه سپاه است و لشکر. رئیس. (زمخشری) : سردار و امیر ایشان نورالدوله سالار بن بختیار بود. (ترجمه تاریخ یمینی). امروز بحمداﷲ و المنه به اقبال این دو سردار کامکار و دو پادشاه فرمان روا. (ترجمه تاریخ یمینی) ، پادشاه، خداوند. (آنندراج) (شرفنامه). پیشوا. صاحب: سردارتاجداران هست آفتاب و دریا نیلوفرم که بی او نیل و فری ندارم. خاقانی. ای قبلۀ انصار دین سردار حق سردار دین آب از پی گلزار دین از روی دنیا ریخته. خاقانی. رزاق نه کآسمان ارزاق سردار و سریردار آفاق. نظامی. سردار خاندان حسین و حسن که هست روز عدوش تیره تر از دخمۀ یزید. سیف اسفرنگ. دیباچۀ مروت و دیوان معرفت لشکرکش فتوت و سردار اتقیا. سعدی. ، آنکه در دنبال تمام سپاه برای حراست تمام مردم آید او را دمدار گویند. بعربی اول را مقدمه و آخر را ساقه گویند. (انجمن آرای ناصری)