جدول جو
جدول جو

معنی سرجنگ - جستجوی لغت در جدول جو

سرجنگ
(سَجَ)
سرجیک. سرچیک. در لغت فرس اسدی ص 287 آمده: سرجیک، سرهنگ بود، عنصری (بلخی) گوید:
ای بر سر خوبان جهان بر سرجیک
پیش دهنت ذره نماید خرچیک’.
استاد هنینگ گوید: سرچیک ’رئیس’ (اشاره به بیت مذکور از عنصری) کلمه ای است مستعار از سغدی، چنانکه شکل پسوند نشان میدهد. بنابراین = سغدی ’سرچیک’. اگر این کلمه چنانکه هرن گفته فارسی میبود در آن صورت ما کلمه ’سرزی’ را داشتیم. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سرهنگ که پیشرو لشکر و سردار سپاه و پهلوان و مبارز باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تلمبۀ کوچک شیشه ای یا فلزی یا پلاستیکی با سوزن توخالی که به وسیلۀ آن داروی مایع را در زیر پوست یا میان رگ داخل می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرچنگ
تصویر سرچنگ
سرپنجه، سرانگشتان،
سیلی، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی، چک، توگوشی، کشیده، لت، تپانچه، کاز، صفعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرهنگ
تصویر سرهنگ
افسر ارتش که درجه اش بالاتر از سرگرد و پایین تر از سرتیپ است
فرهنگ فارسی عمید
(سَ تَ)
دهی از دهستان بهمئی سردسیر بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. دارای 100 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ نَ)
دهی از دهستان نیمبلوک بخش قاین شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 40 تن. آب آن از قنات. محصول عمده آن غلات می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ)
دهی از دهستان دیمچه بخش کتوند شهرستان شوشتر. دارای 100 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ چَ)
نوعی از سرپا زدن باشد و آن را زه کونی گویند و آن چنان است که شخصی پشت پای خود را بزور هرچه تمامتر بر نشستنگاه دیگری زند. (برهان). اردنگ. زهکونی. تی پا. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از تعب و آزار. (برهان) ، دست را بزور بر سر کسی زدن. (غیاث اللغات). ضرب دستی که بزور تمام بر سر کسی زنند. (آنندراج) :
جهان بازیچۀ طفلان بود عزت چه میخواهی
که سرچنگ جفای آسمان تاج است شاهش را.
سراج المحققین (از آنندراج).
، سرانگشتان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ)
مبارز. (برهان). پهلوان و مبارز. (آنندراج). پهلوان. (غیاث) : و این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بود. (تاریخ سیستان). عمرولیث نزدیک سرهنگان خراسان جمازه و نامه فرستاد که بطلب او روید. (تاریخ سیستان).
دهر با ما بدان ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 238).
، سردار و پیشرو لشکر و سپاه چه هنگ به معنی سپاه نیز آمده. (آنندراج) (برهان). سردار لشکر و پیشرو لشکر و هراول. (غیاث). قائد. (مهذب الاسماء) :
هر آنکس که او هست سرهنگ فش
که باشد ورا مایه صد بارکش.
فردوسی.
نباید که از کارداران من
ز سرهنگ و جنگی سواران من.
فردوسی.
گفتا که به میران و بسرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت هست سزاوار.
فرخی.
بمصاف اندر کم گرد که از گرد سپاه
زلف مشکین تو پر گرد شود ای سرهنگ.
فرخی.
و مثال داد جمله سرهنگان را تا از درگاه بدو صف بایستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43). از هر وثاق ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود... بفرمود تا آن سرهنگ را خلاصی دادند. (نوروزنامه).
به یکبار این چنین سرهنگ گشتی
بلایی یا رب ای سرهنگ بابک.
سوزنی.
دست سلطان خرد بوسه زدم
پای سرهنگ نگیرم پس از این.
خاقانی.
بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحب خراج هردو گیتی اندرآ.
خاقانی.
سر و سرهنگ میدان وفا را
سپهسالار و سرخیل انبیا را.
نظامی.
سرهنگان پادشاه به سوابق فضل او معترف بودند و به شکر آن مرتهن. (گلستان سعدی).
آن شنیدم که صوفئی میکوفت
زیر نعلین خویش میخی چند
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند.
سعدی.
، کوتوال و وجه تسمیه آنکه سر به معنی سردار و امیر وهنگ به معنی سپاه. (غیاث). نگاهبان قلعه:
به درگاهش سپهبد بود ویرو
چو سرهنگ سرایش بود شهرو.
(ویس و رامین).
دو سرهنگ سرای محتشم نیز بخواست. (تاریخ بیهقی). چهارصد مرد نوبتی که به دیگر ولایات سرهنگ گویند. (تاریخ طبرستان).
سلطان و ایاز هر دو همدست
سرهنگ خراب و پاسبان مست.
نظامی.
، مهتر. رئیس:
ای زدوده سایۀ تو ز آینۀ فرهنگ رنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ.
کسائی.
دهقان و خداوندۀ این باغ رسول است
سرهنگ بنی آدم و پیغمبر یزدان.
ناصرخسرو.
، چاوش و شب گرد. (رشیدی) :
زمین بوسش فلک را تشنه کرده
مه از سرهنگ پاسش دشنه خورده.
نظامی.
، نقیب و چوبدار. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
مقابل سرگشاد: کوزۀ سرتنگ
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
لغتی در ارژنگ. نگار خانه مانی را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به ارژنگ و ارتنگ شود، بیت کوتاه. (ربنجنی) (مهذب الاسماء). شعر کوتاه. ج، اراجیز. (مهذب الاسماء).
- ارجوزه خواندن، شعر خواندن در معرکه و جنگ. خودستائی کردن
لغت نامه دهخدا
(حَ خوا / خا تَ)
صدمه و آسیب بزرگ رسیدن. (مجموعۀ مترادفات ص 235)
لغت نامه دهخدا
درختی از تیره عنابها که دارای گونه های متعدد است (تقریبا 6 گونه) که بعضی از گونه ها بصورت درختچه اند. برگهایش متناوب است و در بعضی از گونه ها دندانه دار و در بعضی صاف اند و برخی از گونه ها دارای برگهای پایا میباشند. آرایش گلهایش خوشه و یا گرزن محدود یا نامحدود است و در مناطق گرم و یا معتدل آسیا و آمریکا و اروپا میروید و چهار گونه آن در جنگلهای شمالی ایران و استپهای اطراف کرج باسامی گوناگون شناخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرجن
تصویر سرجن
پارسی تازی گشته سرگین
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی آبدزدک کاپیش (گویش گیلکی) تلمبه کوچک شیشه یی که به وسیله آن دارویی مایع را در زیر پوست و داخل بدن تزریق کنند آبدزدک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرهنگ
تصویر سرهنگ
افسر ارتش، پهلوان و مبارز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرچنگ
تصویر سرچنگ
سر پنجه، ضرب دستی که به زور تمام بر سر و روی کسی زنند سیلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرچنگ
تصویر سرچنگ
((~. چَ))
سرپنجه، سیلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرهنگ
تصویر سرهنگ
((سَ هَ))
فرمانده، فرمانده قشون، افسری که درجه او بالاتر از سرگرد است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرنگ
تصویر سرنگ
((سُ رَ))
تلمبه کوچک شیشه ای یا پلاستیکی برای تزریق دارو به داخل بدن
فرهنگ فارسی معین
آمپول، آبدزدک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سنگ گردی که در مشت جای گرفته و جهت نرم کردن و ساییدن بعضی
فرهنگ گویش مازندرانی
فریاد
فرهنگ گویش مازندرانی
کوبیدن برنج
فرهنگ گویش مازندرانی
فریاد شادی
فرهنگ گویش مازندرانی