تصویری موهوم که در روز و روی سطح افقی به دلیل انعکاس نور بر لایه ای از هوای رقیق شدۀ نزدیک به سطح زمین تشکیل می شود، برای مثال دور است سر آب در این بادیه هشدار / تا غول بیابان نفریبد به سرابت (حافظ - ۴۸)
تصویری موهوم که در روز و روی سطح افقی به دلیل انعکاس نور بر لایه ای از هوای رقیق شدۀ نزدیک به سطح زمین تشکیل می شود، برای مِثال دور است سر آب در این بادیه هشدار / تا غول بیابان نفریبد به سرابت (حافظ - ۴۸)
گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن
گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گُلگونِه، غازِه، غَنج، غَنجَر، غَنجار، غَنجارِه، گَنجار، آلگونِه، آلغونِه، بُلغونِه، غُلغونِه، گُلگونِه، گُلغونِه، وُلغونِه، لَغونِه، والگونِه، بَهرامَن
اسطرلاب، وسیله ای به شکل چند صفحۀ مدرج برای اندازه گیری ارتفاع ستارگان و مشخص کردن مکان آن ها، استرلاب، سترلاب، صلاب، صرلاب، اصطرلاب، سطرلاب
اُسطُرلاب، وسیله ای به شکل چند صفحۀ مدرج برای اندازه گیری ارتفاع ستارگان و مشخص کردن مکان آن ها، اُستُرلاب، سُتُرلاب، صُلاب، صُرلاب، اُصطُرلاب، سُطُرلاب
جانور پستاندار و کوچک از راسته جوندگان با پوست نرم و پرمو به رنگ کبود یا خاکستری و دم دراز و پرمو که بیشتر در جنگل ها و روی درختان به سر می برد و خوراکش دانه ها و میوه های سخت از قبیل فندق، بلوط و گردو است، پوست این حیوان سنجاب پرنده: در علم زیست شناسی نوعی سنجاب که از فراز درختان و جا های بلند مانند چتربازان به زمین فرود می آید
جانور پستاندار و کوچک از راسته جوندگان با پوست نرم و پرمو به رنگ کبود یا خاکستری و دُم دراز و پرمو که بیشتر در جنگل ها و روی درختان به سر می برد و خوراکش دانه ها و میوه های سخت از قبیل فندق، بلوط و گردو است، پوست این حیوان سنجاب پرنده: در علم زیست شناسی نوعی سنجاب که از فراز درختان و جا های بلند مانند چتربازان به زمین فرود می آید
دهی است از دهستان برغان ولیان شهرستان کرج واقع در 33 هزارگزی شمال باختری کرج و 9 هزارگزی شمال راه شوسۀ کرج به قزوین. جایی کوهستانی و سردسیر و دارای 278 تن سکنه است. محصول عمده اش غلات و بنشن و انگور و میوه های دیگر و آب مشروب آن از قناتهاست. کار مردم زراعت و گله داری و کرباس بافی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان برغان ولیان شهرستان کرج واقع در 33 هزارگزی شمال باختری کرج و 9 هزارگزی شمال راه شوسۀ کرج به قزوین. جایی کوهستانی و سردسیر و دارای 278 تن سکنه است. محصول عمده اش غلات و بنشن و انگور و میوه های دیگر و آب مشروب آن از قناتهاست. کار مردم زراعت و گله داری و کرباس بافی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
خانه ای را گویند که در زیر زمین سازند. (برهان). خانه که در زیر زمین سازند تا در گرما به آن پناه برند و آب در آنجا نگاه دارند تا سرد ماند. (غیاث). خانه ای که در زیر زمین سازند برای گرما. معرب است. (منتهی الارب). بنایی است در زیر زمین که در تابستان درآن آب می گذارند تا سرد شود. معرب است. ’سرب’ یعنی بارد و آب بمعنی ماء است. ج، سرادیب. (از اقرب الموارد). سردابه. (برهان). خانه زیر زمین. (بحر الجواهر) (دهار) (جهانگیری) : مهتران و بزرگان سردابها فرمودند قیلوله را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). او را به مقبرۀ بابلان بر کنار سردابی که از برای او ترتیب کرده بودند حاضرآوردند. (تاریخ قم ص 213). و رجوع به سردابه شود
خانه ای را گویند که در زیر زمین سازند. (برهان). خانه که در زیر زمین سازند تا در گرما به آن پناه برند و آب در آنجا نگاه دارند تا سرد ماند. (غیاث). خانه ای که در زیر زمین سازند برای گرما. معرب است. (منتهی الارب). بنایی است در زیر زمین که در تابستان درآن آب می گذارند تا سرد شود. معرب است. ’سرب’ یعنی بارد و آب بمعنی ماء است. ج، سَرادیب. (از اقرب الموارد). سردابه. (برهان). خانه زیر زمین. (بحر الجواهر) (دهار) (جهانگیری) : مهتران و بزرگان سردابها فرمودند قیلوله را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). او را به مقبرۀ بابلان بر کنار سردابی که از برای او ترتیب کرده بودند حاضرآوردند. (تاریخ قم ص 213). و رجوع به سردابه شود
ابن مهرمردان. از ملوک کیوسیه که مدت بیست سال حکومت کرد. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 180). از ششمین اسپهبدان طبرستان. (حبیب السیر چ تهران) نام یکی از نجبای ایران معاصر پیروز یزدگرد. (ولف) : یکی پارسی بود بس نامدار که سرخابش خواندی همی شهریار. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 2270) سهراب پسر رستم را نیز سرخاب میگفته اند. (برهان). نام پسر رستم که به سهراب مشهور شده است. (آنندراج). نام پسر رستم که او را سهراب هم نام است. (غیاث) ابن قارون. از ملوک کیوسیه فرزند سرخاب بوده، در سنۀ 466 هجری قمری وفات یافت. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 181) نام پسر افراسیاب که او را سرخه گفتندی. (آنندراج)
ابن مهرمردان. از ملوک کیوسیه که مدت بیست سال حکومت کرد. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 180). از ششمین اسپهبدان طبرستان. (حبیب السیر چ تهران) نام یکی از نجبای ایران معاصر پیروز یزدگرد. (ولف) : یکی پارسی بود بس نامدار که سرخابش خواندی همی شهریار. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 2270) سهراب پسر رستم را نیز سرخاب میگفته اند. (برهان). نام پسر رستم که به سهراب مشهور شده است. (آنندراج). نام پسر رستم که او را سهراب هم نام است. (غیاث) ابن قارون. از ملوک کیوسیه فرزند سرخاب بوده، در سنۀ 466 هجری قمری وفات یافت. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 181) نام پسر افراسیاب که او را سرخه گفتندی. (آنندراج)
نام رودخانه ای است کوچک در نواحی کابل که آب آن به سرخی مایل است بسبب سرخی خاک رودخانه. (برهان). نام رودی است از نواحی کابل. (آنندراج). نام رودی در نواحی کابل. (غیاث) نام محلی کنار راه لاهیجان به رشت، میان حاج آباد و بازگوراب. در 556900گزی تهران واقع شده است. (یادداشت مؤلف)
نام رودخانه ای است کوچک در نواحی کابل که آب آن به سرخی مایل است بسبب سرخی خاک رودخانه. (برهان). نام رودی است از نواحی کابل. (آنندراج). نام رودی در نواحی کابل. (غیاث) نام محلی کنار راه لاهیجان به رشت، میان حاج آباد و بازگوراب. در 556900گزی تهران واقع شده است. (یادداشت مؤلف)
نوعی از مرغابی باشد سرخ رنگ. گویند مادۀ آن را مانند زنان حیض برآید، و بعضی گویند پرنده ای است که تمام شب از جفت خود جدا باشد و یکدیگر را نبینند لیکن آواز دهند و بسمت آواز بقصد ملاقات هم آیند، اما ملاقی نشوند و تمام شب بیقرار باشند و چون از جفت جدا شوندجفتی دیگر نکنند و اگر یکی از آنها جفت خود را در آتش بیند او نیز خود را در آتش اندازد و او را خرچال هم میگویند. (برهان). نام بطی است از جنس مرغابی. (آنندراج). طائر معروف که بر کنارۀ آب نشیند. وجه تسمیه اش آنکه ماده اش بخلاف طیور دیگر بوقت معهود حیض کند. (غیاث اللغات). نام پرنده ای است آبی تیزپر که آن را جود، جغوک، چکاک، چکاو، خرچال، کیوک، مانورک نیز گویند. تازیش ابوالملیح و آن را شواز و قبره نیز نامند و هند جکور خوانند. (شرفنامۀ منیری) : پیش اوکی شوند باز سپید چون تذروان سرخ و چون سرخاب. عسجدی (دیوان چ شهاب ص 15). کبک رقاصی کند سرخاب غواصی کند این بدین معروف گردد آن بدان شاهر شود. منوچهری. آن نباشد ولی که چون سرخاب رود از بهر آبروی بر آب. سنایی. ، سرخی و غازه ای باشد که زنان با سفیدآب بر روی خود مالند. (برهان). گلگونه که زنان بر روی مالند. (آنندراج). گلگونه و غازه. (غیاث) : از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان. خاقانی. بسکه سرخاب روی عمر بشست این سپید آب پشت شهوت جوی. خاقانی. چون ز سرخاب روی شاهد شنگ داده سرخاب را جمال تو رنگ. اوحدی (از جهانگیری). هر شام و سحر عکس گل و نسترن از باغ سرخاب و سفیداب زدی روی هوا را. سلمان ساوجی (از آنندراج). ، نام فنی از فنون کشتی. (آنندراج). نام فنی از فنون کشتی و آن دست در کمر حریف انداخته بر زمین زدن است. (غیاث اللغات) : ور مخالف که ترا گفت که سرخاب بزن گرچه موی کمرت پیچ خورد تاب بزن. میرنجات (از آنندراج). ، خون که بعربی دم خوانند. (برهان). کنایه از خون. (انجمن آرا) : تبریز مرا راحت جان خواهد بود پیوسته مرا ورد زبان خواهد بود تا درنکشم آب چرنداب و کجیل سرخاب ز چشم من روان خواهد بود. کمال خجندی (از انجمن آرا). ، شراب لعلی. (برهان). شراب که بکنایه او را سرخاب گویند. (آنندراج). شراب. (شرفنامه) (غیاث) : تابریزاند تب غم را ز دل سرخاب نوش بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را. سیدجلال عضد (از شرفنامه). رسید موسم سرخاب ساقیا برخیز می چو خون سیاوش در پیاله فکن. منصور شیرازی (ازآنندراج). ، خم شراب. (آنندراج) : شداز میخانه ام هر کس تب غم کرد پامالش از این دارالشفا بگذر چو لبریز است سرخابش. مخلص کاشی (از بهار عجم). ، نام مقامی از موسیقی. (آنندراج)
نوعی از مرغابی باشد سرخ رنگ. گویند مادۀ آن را مانند زنان حیض برآید، و بعضی گویند پرنده ای است که تمام شب از جفت خود جدا باشد و یکدیگر را نبینند لیکن آواز دهند و بسمت آواز بقصد ملاقات هم آیند، اما ملاقی نشوند و تمام شب بیقرار باشند و چون از جفت جدا شوندجفتی دیگر نکنند و اگر یکی از آنها جفت خود را در آتش بیند او نیز خود را در آتش اندازد و او را خرچال هم میگویند. (برهان). نام بطی است از جنس مرغابی. (آنندراج). طائر معروف که بر کنارۀ آب نشیند. وجه تسمیه اش آنکه ماده اش بخلاف طیور دیگر بوقت معهود حیض کند. (غیاث اللغات). نام پرنده ای است آبی تیزپر که آن را جود، جغوک، چکاک، چکاو، خرچال، کیوک، مانورک نیز گویند. تازیش ابوالملیح و آن را شواز و قبره نیز نامند و هند جکور خوانند. (شرفنامۀ منیری) : پیش اوکی شوند باز سپید چون تذروان سرخ و چون سرخاب. عسجدی (دیوان چ شهاب ص 15). کبک رقاصی کند سرخاب غواصی کند این بدین معروف گردد آن بدان شاهر شود. منوچهری. آن نباشد ولی که چون سرخاب رود از بهر آبروی بر آب. سنایی. ، سرخی و غازه ای باشد که زنان با سفیدآب بر روی خود مالند. (برهان). گلگونه که زنان بر روی مالند. (آنندراج). گلگونه و غازه. (غیاث) : از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان. خاقانی. بسکه سرخاب روی عمر بشست این سپید آب پشت شهوت جوی. خاقانی. چون ز سرخاب روی شاهد شنگ داده سرخاب را جمال تو رنگ. اوحدی (از جهانگیری). هر شام و سحر عکس گل و نسترن از باغ سرخاب و سفیداب زدی روی هوا را. سلمان ساوجی (از آنندراج). ، نام فنی از فنون کشتی. (آنندراج). نام فنی از فنون کشتی و آن دست در کمر حریف انداخته بر زمین زدن است. (غیاث اللغات) : ور مخالف که ترا گفت که سرخاب بزن گرچه موی کمرت پیچ خورد تاب بزن. میرنجات (از آنندراج). ، خون که بعربی دم خوانند. (برهان). کنایه از خون. (انجمن آرا) : تبریز مرا راحت جان خواهد بود پیوسته مرا ورد زبان خواهد بود تا درنکشم آب چرنداب و کجیل سرخاب ز چشم من روان خواهد بود. کمال خجندی (از انجمن آرا). ، شراب لعلی. (برهان). شراب که بکنایه او را سرخاب گویند. (آنندراج). شراب. (شرفنامه) (غیاث) : تابریزاند تب غم را ز دل سرخاب نوش بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را. سیدجلال عضد (از شرفنامه). رسید موسم سرخاب ساقیا برخیز می چو خون سیاوش در پیاله فکن. منصور شیرازی (ازآنندراج). ، خم شراب. (آنندراج) : شداز میخانه ام هر کس تب غم کرد پامالش از این دارالشفا بگذر چو لبریز است سرخابش. مخلص کاشی (از بهار عجم). ، نام مقامی از موسیقی. (آنندراج)
جانوری است معروف از موش بزرگتر و از پوست آن جانور پوستین سازند و آنرا از ترکستان آورند. (برهان). نام جانوری است که از پوست آن پوستین سازند. جانوری است در ترکستان که از پوست وی پوستین کنند. (بحر الجواهر). جانوری است بزرگتر از موش و کوچکتر از گربه، مویش در نهایت نرمی و نزاکت و از پوست آنها پوستین گرانبها سازند و این بیشتر در بلاد صقالبه و ترک باشد. (آنندراج). حیوانی است چون سمور و موی آن از سمور نرم تر است، برنگ خاکستر و از آن بطانۀ جامۀ زمستانی کنند. این کلمه به گفتۀ ثعالبی فارسی معرب است. جانورکی که پشم آن رنگ خاکستری دارد و از پوست آن جامه های موئین کنند. و رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 50 شود: و از او (از ولایت تبت) مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سنجاب. (حدود العالم). و از این ناحیت (تغزغز) مشک بسیار خیزد روباه سیاه و سرخ و ملمع، موی سنجاب، سمور، قاقم، فنک، سبیجه، ختو و غژغاو. (از حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 276). تو گفتی گرد زنگار است بر آئینۀ چینی تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا. فرخی. نتوان کرد از کدو گوزاب نه زریکاشه جامۀ سنجاب. عنصری. همی تا سمور است و سنجاب چین جز از آن نپوشد کسی پوستین. اسدی. تخم اگر جو بود جو آرد بر بچه سنجاب زاید از سنجاب. ناصرخسرو. به حرص خواسته ورزیم تا شود بر ما وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب. سوزنی. هوا پشت سنجاب بلغار گردد شمر سینۀ باز خزران نماید. خاقانی. تن سیمینش میغلطید در آب چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب. نظامی. امیران ارمک سلاطین اطلس گزیده ز سنجاب و ابلق مراکب. نظام قاری (دیوان ص 20). ، نوعی از پوستین. (دهار). پوستین معروف خاقانی کبود. (فرهنگ رشیدی) : جنس پوستین پوشش ملوک و بازپسین پوستین ها اندر گرمی سنجاب و قاقم باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سنجاب در بر می کنم یک لحظه بی اندام او چون خارپشتم گوئیا سوزن در اعضا میرود. سعدی. ای که پهلو بشکم داری و سنجاب و سمور آنکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر. نظام قاری (دیوان ص 14). ، پوست سنجاب. (غیاث) : ز سنجاب و قاقم ز موی سمور ز گستردنیها ز کیمال و بور. فردوسی. ز باد سرد بداندیش تست پنداری که سال و ماه فلک در لباس سنجابست. ظهیرالدین فاریابی. در بر آن کسوت سنجاب نه دور از کارست آبگرمی بزمستان چه کند رغبت یار. نظام قاری (دیوان ص 14). گرچه روبه پوستینی معظمست پیش سنجابست و قاقم مسخره. نظام قاری (دیوان ص 24). ، نهالی یا لباسی که از پوست سنجاب سازند: در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشتر است. سعدی. خارست بزیر پهلوانم بی روی تو خوابگاه سنجاب. سعدی. خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب. حافظ. ، کنایه از سبزه، کنایه ازشب است که نقیض روز باشد. (برهان) ، دراین شعر منوچهری ظاهراً مراد سپیده و روشنی صبح است و فاعل بپوشید سپیده دم است یعنی سحرگاهان: سپیده دم از بیم سرمای سخت بپوشید بر کوه سنجابها. منوچهری
جانوری است معروف از موش بزرگتر و از پوست آن جانور پوستین سازند و آنرا از ترکستان آورند. (برهان). نام جانوری است که از پوست آن پوستین سازند. جانوری است در ترکستان که از پوست وی پوستین کنند. (بحر الجواهر). جانوری است بزرگتر از موش و کوچکتر از گربه، مویش در نهایت نرمی و نزاکت و از پوست آنها پوستین گرانبها سازند و این بیشتر در بلاد صقالبه و ترک باشد. (آنندراج). حیوانی است چون سمور و موی آن از سمور نرم تر است، برنگ خاکستر و از آن بطانۀ جامۀ زمستانی کنند. این کلمه به گفتۀ ثعالبی فارسی معرب است. جانورکی که پشم آن رنگ خاکستری دارد و از پوست آن جامه های موئین کنند. و رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 50 شود: و از او (از ولایت تبت) مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سنجاب. (حدود العالم). و از این ناحیت (تغزغز) مشک بسیار خیزد روباه سیاه و سرخ و ملمع، موی سنجاب، سمور، قاقم، فنک، سبیجه، ختو و غژغاو. (از حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 276). تو گفتی گرد زنگار است بر آئینۀ چینی تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا. فرخی. نتوان کرد از کدو گوزاب نه زریکاشه جامۀ سنجاب. عنصری. همی تا سمور است و سنجاب چین جز از آن نپوشد کسی پوستین. اسدی. تخم اگر جو بود جو آرد بر بچه سنجاب زاید از سنجاب. ناصرخسرو. به حرص خواسته ورزیم تا شود بر ما وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب. سوزنی. هوا پشت سنجاب بلغار گردد شمر سینۀ باز خزران نماید. خاقانی. تن سیمینش میغلطید در آب چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب. نظامی. امیران ارمک سلاطین اطلس گزیده ز سنجاب و ابلق مراکب. نظام قاری (دیوان ص 20). ، نوعی از پوستین. (دهار). پوستین معروف خاقانی کبود. (فرهنگ رشیدی) : جنس پوستین پوشش ملوک و بازپسین پوستین ها اندر گرمی سنجاب و قاقم باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سنجاب در بر می کنم یک لحظه بی اندام او چون خارپشتم گوئیا سوزن در اعضا میرود. سعدی. ای که پهلو بشکم داری و سنجاب و سمور آنکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر. نظام قاری (دیوان ص 14). ، پوست سنجاب. (غیاث) : ز سنجاب و قاقم ز موی سمور ز گستردنیها ز کیمال و بور. فردوسی. ز باد سرد بداندیش تست پنداری که سال و ماه فلک در لباس سنجابست. ظهیرالدین فاریابی. در بر آن کسوت سنجاب نه دور از کارست آبگرمی بزمستان چه کند رغبت یار. نظام قاری (دیوان ص 14). گرچه روبه پوستینی معظمست پیش سنجابست و قاقم مسخره. نظام قاری (دیوان ص 24). ، نهالی یا لباسی که از پوست سنجاب سازند: در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشتر است. سعدی. خارست بزیر پهلوانم بی روی تو خوابگاه سنجاب. سعدی. خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب. حافظ. ، کنایه از سبزه، کنایه ازشب است که نقیض روز باشد. (برهان) ، دراین شعر منوچهری ظاهراً مراد سپیده و روشنی صبح است و فاعل بپوشید سپیده دم است یعنی سحرگاهان: سپیده دم از بیم سرمای سخت بپوشید بر کوه سنجابها. منوچهری
دهی از بلوکات ولایت مشهدخراسان. عده قراء 130. مساحت 45 هزار گز. مرکز شریف آباد. حد شمالی پائین ولایت، شرقی پائین جام پائین پیوه ژن و غربی تبادکان. (از جغرافیای طبیعی کیهان)
دهی از بلوکات ولایت مشهدخراسان. عده قراء 130. مساحت 45 هزار گز. مرکز شریف آباد. حد شمالی پائین ولایت، شرقی پائین جام پائین پیوه ژن و غربی تبادکان. (از جغرافیای طبیعی کیهان)
یکی از شهرستانهای استان دوم کشور و در قسمت باختر شهرستان تبریز در منطقۀ کوهستانی و جلگه مانند دهلیزی است که بین دو رشته جبال سبلان از شمال و بزگوش از جنوب واقع شده است. قسمت عمده دهات این شهرستان در دامنه های سبلان و قسمت دیگر در جلگه واقع شده است. حدود شهرستان بشرح زیر است: از شمال به ارتفاعات سبلان، از جنوب بکوه بزگوش، از خاور بشهرستان اردبیل، از باختر بشهرستان تبریز. آب و هوا: هوای شهرستان نسبت به پستی و بلندیی که دارد متغیر بوده و به دو منطقه تقسیم میشود، منطقۀ جلگه دارای هوای معتدل و منطقۀ کوهستانی دارای هوای سردسیری است. آب مشروبی و مزروعی شهرستان از چشمه و رودخانه های محلی دامنه های جنوبی سبلان و دامنه های شمالی بزگوش تأمین میگردد. ارتفاعات: رشته جبال سبلان که در شمال شهرستان واقع است و مهمترین قلۀ آن بنام سبلان معروف و ارتفاع آن 4200 گز است و مقبرۀ ’بردیون’ در پای این قلعه واقع شده است. رشتۀ جبال بزگوش در جنوب شهرستان واقعو قلۀ معروف آن بزگوش است و ارتفاع آن 3170 گز است. خود شهر با تعدادی دهات در جلگه بین دو رشته جبال سبلان و بزگوش واقع شده است. رودخانه ها: مهمترین رودخانه های شهرستان عبارت از رود خانه پشو و رود خانه نسویون است که از دامنه های جنوبی سبلان سرچشمه میگیرند و رود خانه وانق از دامنه های شمال باختری بزگوش سرچشمه میگیرد. محصولات عمده شهرستان عبارتند از غلات، بزرک، حبوبات. صادرات مهمش غلات و روغن بزرک و محصول دامی مخصوصاً روغن است. واردات آن پارچه، قند، شکر و چای است. شهرستان سراب از دو بخش زیر تشکیل می شود: 1- بخش مرکزی از 149 آبادی و دارای 106975 تن جمعیت. 2- بخش آلان از 33 آبادی و دارای 17710 تن جمعیت است که جمعاً از 182 آبادی تشکیل شده و جمعیت آنها با خود شهر 139500 تن است. راه شوسۀ اردبیل و تبریز از این شهرستان عبور می نماید و بعضی از قراء آن هم دارای جادۀ ماشین رو بوده بقیه اش بواسطۀ کوهستانی بودن دارای راه مالرو است. سراب، نام بخش مرکزی شهرستان سراب. از شمال بکوه سبلان، از جنوب بکوه بزگوش، از خاور بشهرستان اردبیل، از باختر به بخش آلان براغوش و بستان آباد محدود شده است. موقعیت طبیعی آن کوهستانی وسردسیر و ییلاقی است. از 7 دهستان بشرح زیر تشکیل میشود: دهستان آغمیان از 31 آبادی و 20689 تن جمعیت، دهستان رازلیق از 19 آبادی و 16010 تن جمعیت، دهستان ملایعقوب از 25 آبادی و 14010 تن جمعیت، دهستان هریس از 28 آبادی و 22679 تن جمعیت، دهستان نیکجه از 19 آبادی و 8392 تن جمعیت تشکیل گردیده است و بقیۀ مشخصات آن در تعریف شهرستان توضیح و شرح داده شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
یکی از شهرستانهای استان دوم کشور و در قسمت باختر شهرستان تبریز در منطقۀ کوهستانی و جلگه مانند دهلیزی است که بین دو رشته جبال سبلان از شمال و بزگوش از جنوب واقع شده است. قسمت عمده دهات این شهرستان در دامنه های سبلان و قسمت دیگر در جلگه واقع شده است. حدود شهرستان بشرح زیر است: از شمال به ارتفاعات سبلان، از جنوب بکوه بزگوش، از خاور بشهرستان اردبیل، از باختر بشهرستان تبریز. آب و هوا: هوای شهرستان نسبت به پستی و بلندیی که دارد متغیر بوده و به دو منطقه تقسیم میشود، منطقۀ جلگه دارای هوای معتدل و منطقۀ کوهستانی دارای هوای سردسیری است. آب مشروبی و مزروعی شهرستان از چشمه و رودخانه های محلی دامنه های جنوبی سبلان و دامنه های شمالی بزگوش تأمین میگردد. ارتفاعات: رشته جبال سبلان که در شمال شهرستان واقع است و مهمترین قلۀ آن بنام سبلان معروف و ارتفاع آن 4200 گز است و مقبرۀ ’بردیون’ در پای این قلعه واقع شده است. رشتۀ جبال بزگوش در جنوب شهرستان واقعو قلۀ معروف آن بزگوش است و ارتفاع آن 3170 گز است. خود شهر با تعدادی دهات در جلگه بین دو رشته جبال سبلان و بزگوش واقع شده است. رودخانه ها: مهمترین رودخانه های شهرستان عبارت از رود خانه پشو و رود خانه نسویون است که از دامنه های جنوبی سبلان سرچشمه میگیرند و رود خانه وانق از دامنه های شمال باختری بزگوش سرچشمه میگیرد. محصولات عمده شهرستان عبارتند از غلات، بزرک، حبوبات. صادرات مهمش غلات و روغن بزرک و محصول دامی مخصوصاً روغن است. واردات آن پارچه، قند، شکر و چای است. شهرستان سراب از دو بخش زیر تشکیل می شود: 1- بخش مرکزی از 149 آبادی و دارای 106975 تن جمعیت. 2- بخش آلان از 33 آبادی و دارای 17710 تن جمعیت است که جمعاً از 182 آبادی تشکیل شده و جمعیت آنها با خود شهر 139500 تن است. راه شوسۀ اردبیل و تبریز از این شهرستان عبور می نماید و بعضی از قراء آن هم دارای جادۀ ماشین رو بوده بقیه اش بواسطۀ کوهستانی بودن دارای راه مالرو است. سراب، نام بخش مرکزی شهرستان سراب. از شمال بکوه سبلان، از جنوب بکوه بزگوش، از خاور بشهرستان اردبیل، از باختر به بخش آلان براغوش و بستان آباد محدود شده است. موقعیت طبیعی آن کوهستانی وسردسیر و ییلاقی است. از 7 دهستان بشرح زیر تشکیل میشود: دهستان آغمیان از 31 آبادی و 20689 تن جمعیت، دهستان رازلیق از 19 آبادی و 16010 تن جمعیت، دهستان ملایعقوب از 25 آبادی و 14010 تن جمعیت، دهستان هریس از 28 آبادی و 22679 تن جمعیت، دهستان نیکجه از 19 آبادی و 8392 تن جمعیت تشکیل گردیده است و بقیۀ مشخصات آن در تعریف شهرستان توضیح و شرح داده شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
جمع واژۀ رجب و رجب، بمعنی ماه قبل از شعبان و بعد از صفر، فروگذاشتن، ناقه را با بچه گذاشتن. (منتهی الارب). فروگذاشتن اشتربچه با مادر. (تاج المصادر بیهقی) ، مهلت دادن. (منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ رُجب و رَجَب، بمعنی ماه قبل از شعبان و بعد از صفر، فروگذاشتن، ناقه را با بچه گذاشتن. (منتهی الارب). فروگذاشتن اشتربچه با مادر. (تاج المصادر بیهقی) ، مهلت دادن. (منتهی الارب)
سنجاب درخواب، مردی غریب توانگر باشد و پوست و مو و استخوان وی به خواب، مال و خواسته و گوشت او مال مردی غریب بود. اگر بیند که سنجاب را بکشت و پوست باز کرد، دلیل که مال مردی غریب را تباه کند. یا به غضب بستاند. محمد بن سیرین اگر دید سنجاب را جبه کرد و از گردن او خون روان گردید، دلیل که مال مردی غریب بستاند.
سنجاب درخواب، مردی غریب توانگر باشد و پوست و مو و استخوان وی به خواب، مال و خواسته و گوشت او مال مردی غریب بود. اگر بیند که سنجاب را بکشت و پوست باز کرد، دلیل که مالِ مردی غریب را تباه کند. یا به غضب بستاند. محمد بن سیرین اگر دید سنجاب را جبه کرد و از گردن او خون روان گردید، دلیل که مال مردی غریب بستاند.