اسطرلاب، وسیله ای به شکل چند صفحۀ مدرج برای اندازه گیری ارتفاع ستارگان و مشخص کردن مکان آن ها، استرلاب، سترلاب، صلاب، صرلاب، اصطرلاب، سطرلاب
اُسطُرلاب، وسیله ای به شکل چند صفحۀ مدرج برای اندازه گیری ارتفاع ستارگان و مشخص کردن مکان آن ها، اُستُرلاب، سُتُرلاب، صُلاب، صُرلاب، اُصطُرلاب، سُطُرلاب
گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن
گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گُلگونِه، غازِه، غَنج، غَنجَر، غَنجار، غَنجارِه، گَنجار، آلگونِه، آلغونِه، بُلغونِه، غُلغونِه، گُلگونِه، گُلغونِه، وُلغونِه، لَغونِه، والگونِه، بَهرامَن
انداختن و پرت کردن چیزی از جایی به جای دیگر، پرش، مسافتی که تیر از محل رها شدن تا افتادن بپیماید، پرتاب تیر، تیر پرتاب، برای مثال یکی کنده کرده به گرد اندرون / به پهنای پرتاب تیری فزون (فردوسی - ۵/۲۰۳) پرتاب کردن: پرت کردن، دور افکندن، دور انداختن
انداختن و پرت کردن چیزی از جایی به جای دیگر، پرش، مسافتی که تیر از محل رها شدن تا افتادن بپیماید، پرتاب تیر، تیر پرتاب، برای مِثال یکی کنده کرده به گرد اندرون / به پهنایْ پرتاب تیری فزون (فردوسی - ۵/۲۰۳) پرتاب کردن: پرت کردن، دور افکندن، دور انداختن
دهی است از دهستان ابوالفارس در بخش رامهرمز شهرستان اهواز که در 33هزارگزی جنوب خاوری رامهرمز و 15هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ ماماتین به هفتگل قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه ابوالفارس و محصول آن غلات و لبنیات و برنج است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان ابوالفارس در بخش رامهرمز شهرستان اهواز که در 33هزارگزی جنوب خاوری رامهرمز و 15هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ ماماتین به هفتگل قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه ابوالفارس و محصول آن غلات و لبنیات و برنج است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
مخفف چرکتاب. اغفر. رنگی که شوخ و چرک بر آن کمتر مشهود شود. با رنگی تیره. رنگی که غالباً جامۀ اطفال و افرادی را که با خاک و گل سر و کار دارند، بدان رنگ انتخاب کنند. رجوع به چرکتاب شود
مخفف چرکتاب. اغفر. رنگی که شوخ و چرک بر آن کمتر مشهود شود. با رنگی تیره. رنگی که غالباً جامۀ اطفال و افرادی را که با خاک و گل سر و کار دارند، بدان رنگ انتخاب کنند. رجوع به چرکتاب شود
پرپیچ. بسیار پیچاپیچ. شکن برشکن. پرشکن. مقابل کم تاب: حلقۀ جعدش پرتاب و گره حلقۀ زلفش از آن تافته تر. فرخی. ز گل کنده شمشاد پرتاب را بدو رسته در خسته عناب را. اسدی. ، پرگره. پرچین: که دارد گه کینه پایاب او ندیدی بروهای پرتاب او. فردوسی. ترا نیست در جنگ پایاب اوی ندیدی بروهای پرتاب اوی. فردوسی. ، بسیارتاب. که سخت تافته شده است. مقابل کم تاب: نخی یا ابریشمی پرتاب، خشمگین. خشمناک. غضبناک. برافروخته. پرخشم: چو بشنید این شاه پرتاب شد از اندوه بی خورد و بی خواب شد. فردوسی. جهاندار پرخشم و پرتاب بود همی خواست کآید بدان ده فرود. فردوسی. ، پرمکر و فریب. پر از ترفند و دروغ: سپهبد بکژّی نگیرد فروغ روان خیره پرتاب و دل پردروغ. فردوسی. - پرتاب کردن رخساره و روی، پرتاب گشتن رخساره و روی، سرخ شدن، شادمان شدن: شهنشاه رخساره پرتاب کرد دهانش پر از درّ خوشاب کرد. فردوسی. چو آن دلو در چاه پرآب گشت پرستنده را روی پرتاب گشت. فردوسی. ، در عبارت ذیل معنی برای ما معلوم نشد: لعبت حدقه پرتاب کرده بود و لشکر تفکر تاختن آورده. (راحهالصدور راوندی)
پرپیچ. بسیار پیچاپیچ. شکن برشکن. پرشکن. مقابل کم تاب: حلقۀ جعدش پرتاب و گره حلقۀ زلفش از آن تافته تر. فرخی. ز گل کنده شمشاد پرتاب را بدو رسته در خسته عناب را. اسدی. ، پرگره. پرچین: که دارد گه کینه پایاب او ندیدی بروهای پرتاب او. فردوسی. ترا نیست در جنگ پایاب اوی ندیدی بروهای پرتاب اوی. فردوسی. ، بسیارتاب. که سخت تافته شده است. مقابل کم تاب: نخی یا ابریشمی پرتاب، خشمگین. خشمناک. غضبناک. برافروخته. پرخشم: چو بشنید این شاه پرتاب شد از اندوه بی خورد و بی خواب شد. فردوسی. جهاندار پرخشم و پرتاب بود همی خواست کآید بدان ده فرود. فردوسی. ، پرمکر و فریب. پر از ترفند و دروغ: سپهبد بکژّی نگیرد فروغ روان خیره پرتاب و دل پردروغ. فردوسی. - پرتاب کردن رخساره و روی، پرتاب گشتن رخساره و روی، سرخ شدن، شادمان شدن: شهنشاه رخساره پرتاب کرد دهانش پر از درّ خوشاب کرد. فردوسی. چو آن دلو در چاه پرآب گشت پرستنده را روی پرتاب گشت. فردوسی. ، در عبارت ذیل معنی برای ما معلوم نشد: لعبت حدقه پرتاب کرده بود و لشکر تفکر تاختن آورده. (راحهالصدور راوندی)
شهریست (ازروس) که چون غریب اندر وی شود بکشند و از وی تیغ وشمشیر خیزد سخت باقیمت که اوی را دوتاه توان کردن وچون دست بازداری بجای خود بازآید. (حدود العالم)
شهریست (ازروس) که چون غریب اندر وی شود بکشند و از وی تیغ وشمشیر خیزد سخت باقیمت که اوی را دوتاه توان کردن وچون دست بازداری بجای خود بازآید. (حدود العالم)
تیر پرتاب. نوعی تیر که آنرا بسیار دور توان انداخت. (برهان). مرّیخ. تیرپرتاب. (ملخص اللغات حسن خطیب) (دهّار) : اگر خوانند آرش را کمانگیر که ازساری بمرو انداخت او تیر تو اندازی بجان من ز گوراب همی هر ساعتی صد تیر پرتاب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بیندازند زوبین را گه تاب چو اندازد کمانور تیر پرتاب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین. جوهری زرگر. آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب شیرکرد (کذا) ازکشتن خصمانش چون عناب ناب. قطران. ، مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. مسیر سهم. غلوه: میان دو لشکر دو پرتاب ماند بخاک اندرون مار بیخواب ماند. فردوسی. سپه دید بر هفت فرسنگ دشت کز ایشان همی آسمان خیره گشت یکی کنده کرده بگرد اندرون به پهنا ز پرتاب تیری فزون. فردوسی. طلایه به بهرام شد ناگزیر که آمد سپه بر دو پرتاب تیر. فردوسی. آماج تو از بست بود تا به سپیجاب پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین. فرخی. بلندیش بگذشته از چرخ پیر فزون سایه از نیم پرتاب تیر. اسدی. ز نخجیر کز گرد او مرده بود دو پرتاب ره چرم گسترده بود. اسدی. ز دیبا یکی فرش زیبای او دو پرتاب بالا و پهنای او. اسدی. و بدین معنی گاه تیر پرتاب هم آمده است: غلوه، یک تیر پرتاب. (منتهی الارب) : دگر گنج پر درّ خوشاب بود که بالاش یک تیر پرتاب بود که خضرا نهادند نامش ردان همان تازیان نامور بخردان. فردوسی. رجوع به تیر پرتاب شود. - پرتاب شده، رها کرده. گشاد داده. افکنده: مکن در ره درنگ و زود بشتاب چو سنگ منجنیق و تیر پرتاب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ای تن تو زحرص و آز در تاب مباش پیوسته روان چو تیر پرتاب مباش در رفتن این راه که داری در پیش مانندۀ شاگرد رسن تاب مباش. ؟ (از جوامعالحکایات عوفی). ، گشاد دادن. رمی. رها کردن. افکندن: کس آهنگ پرتاب او درنیافت ز گردان کسی گرز او برنتافت. اسدی. ، سیر. پرش: رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی. منوچهری. بگفت این و براه افتاد شبگیر کمان شد مرو و دایه رفت چون تیر چنان تیری که باشد سخت پرتاب ز مرو شاهجان تا شهر گوراب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). شده رامین چو تیری دور پرتاب کمان بر جای و تیرآلوده خوناب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ترا که یارد دیدن بگاه رزم دلیر که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب. مسعودسعد. همیشه اسب مراد تو هست در ناورد همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب. معزی. ، پرتو؟ تلالؤ؟: عصیر جوانه هنوز از قدح همی زد بتعجیل پرتابها منجم ببام آمد از نورمی گرفت ارتفاع صطرلابها. منوچهری. - پرتاب کردن، پرت کردن. بدور انداختن. افکندن. بقوت دور افکندن: مرا دولت ز خود پرتاب میکرد تنم پر تب دلم پرتاب میکرد. اوحدی. - ، (در تیر) ، گشاد دادن آن. رها کردن آن. رمی: نظر کن چو سوفارداری به شست نه آنگه که پرتاب کردی ز دست. - پرتاب تیر، تیر پرتاب. پرتاب. مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. غلوه: کسی کو ببیند ز پرتاب تیر نماند شگفت اندرو تیزویر. فردوسی. کدیور بدو گفت کین آبگیر ندیدی فزون از دو پرتاب تیر. فردوسی. بهر گوشه ای چشمه و آبگیر ببالا و پهنای پرتاب تیر. فردوسی. طلایه به بهرام شد ناگزیر که آمد سپه بر دو پرتاب تیر. فردوسی. بودجای رختم سه پرتاب تیر گله خود نگنجد همی در ضمیر. فردوسی. مصالحه رفت بر آنکه بر یک پرتاب تیر ملک که منوچهر را مسلم دارد. (تاریخ طبرستان)
تیر پرتاب. نوعی تیر که آنرا بسیار دور توان انداخت. (برهان). مرّیخ. تیرپرتاب. (ملخص اللغات حسن خطیب) (دهّار) : اگر خوانند آرش را کمانگیر که ازساری بمرو انداخت او تیر تو اندازی بجان من ز گوراب همی هر ساعتی صد تیر پرتاب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بیندازند زوبین را گه تاب چو اندازد کمانور تیر پرتاب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین. جوهری زرگر. آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب شیرکرد (کذا) ازکشتن خصمانش چون عناب ناب. قطران. ، مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. مسیر سهم. غلوه: میان دو لشکر دو پرتاب ماند بخاک اندرون مار بیخواب ماند. فردوسی. سپه دید بر هفت فرسنگ دشت کز ایشان همی آسمان خیره گشت یکی کنده کرده بگرد اندرون به پهنا ز پرتاب تیری فزون. فردوسی. طلایه به بهرام شد ناگزیر که آمد سپه بر دو پرتاب تیر. فردوسی. آماج تو از بست بود تا به سپیجاب پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین. فرخی. بلندیش بگذشته از چرخ پیر فزون سایه از نیم پرتاب تیر. اسدی. ز نخجیر کز گرد او مرده بود دو پرتاب ره چرم گسترده بود. اسدی. ز دیبا یکی فرش زیبای او دو پرتاب بالا و پهنای او. اسدی. و بدین معنی گاه تیر پرتاب هم آمده است: غلوه، یک تیر پرتاب. (منتهی الارب) : دگر گنج پر درّ خوشاب بود که بالاش یک تیر پرتاب بود که خضرا نهادند نامش ردان همان تازیان نامور بخردان. فردوسی. رجوع به تیر پرتاب شود. - پرتاب شده، رها کرده. گشاد داده. افکنده: مکن در ره درنگ و زود بشتاب چو سنگ منجنیق و تیر پرتاب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ای تن تو زحرص و آز در تاب مباش پیوسته روان چو تیر پرتاب مباش در رفتن این راه که داری در پیش مانندۀ شاگرد رسن تاب مباش. ؟ (از جوامعالحکایات عوفی). ، گشاد دادن. رمی. رها کردن. افکندن: کس آهنگ پرتاب او درنیافت ز گردان کسی گرز او برنتافت. اسدی. ، سَیر. پَرِش: رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی. منوچهری. بگفت این و براه افتاد شبگیر کمان شد مرو و دایه رفت چون تیر چنان تیری که باشد سخت پرتاب ز مرو شاهجان تا شهر گوراب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). شده رامین چو تیری دور پرتاب کمان بر جای و تیرآلوده خوناب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ترا که یارد دیدن بگاه رزم دلیر که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب. مسعودسعد. همیشه اسب مراد تو هست در ناورد همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب. معزی. ، پرتو؟ تلالؤ؟: عصیر جوانه هنوز از قدح همی زد بتعجیل پرتابها منجم ببام آمد از نورمی گرفت ارتفاع صطرلابها. منوچهری. - پرتاب کردن، پرت کردن. بدور انداختن. افکندن. بقوت دور افکندن: مرا دولت ز خود پرتاب میکرد تنم پر تب دلم پرتاب میکرد. اوحدی. - ، (در تیر) ، گشاد دادن آن. رها کردن آن. رمی: نظر کن چو سوفارداری به شست نه آنگه که پرتاب کردی ز دست. - پرتاب تیر، تیر پرتاب. پرتاب. مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. غلوه: کسی کو ببیند ز پرتاب تیر نماند شگفت اندرو تیزویر. فردوسی. کدیور بدو گفت کین آبگیر ندیدی فزون از دو پرتاب تیر. فردوسی. بهر گوشه ای چشمه و آبگیر ببالا و پهنای پرتاب تیر. فردوسی. طلایه به بهرام شد ناگزیر که آمد سپه بر دو پرتاب تیر. فردوسی. بودجای رختم سه پرتاب تیر گله خود نگنجد همی در ضمیر. فردوسی. مصالحه رفت بر آنکه بر یک پرتاب تیر ملک که منوچهر را مسلم دارد. (تاریخ طبرستان)
ابن باتوبن توشی بن چنگیزخان. دومین از خانان گیوک اردو از خانان دشت قبچاق غربی خاندان باتو متوفی در 654 هجری قمری رجوع به تاریخ گزیده ص 576 و تاریخ غازان ص 2 و جهانگشای جوینی ج 1 ص 223 شود
ابن باتوبن توشی بن چنگیزخان. دومین از خانان گیوک اردو از خانان دشت قبچاق غربی خاندان باتو متوفی در 654 هجری قمری رجوع به تاریخ گزیده ص 576 و تاریخ غازان ص 2 و جهانگشای جوینی ج 1 ص 223 شود
در اصطلاح حکمای قدیم ایرانیان، طالب معرفتی را گویند که به رهبرهای خردپسند یعنی دلایل عقلی تحصیل معارف کند که طریقۀحکما است و هرتاسب مرتاضی که به ریاضت و عبادت دل صافی کند و عارف شود و آن را تپاسبد یعنی صاحب ریاضت و عبادت خوانند. (آنندراج). فرهنگ دساتیری این لغت را بصورت سرداسب ضبط کرده و نوشته اهل فکر و نظر را گویند یعنی کسی که به فکر و اندیشه حقیقت اشیاء را دریافت. (فرهنگ دساتیری)
در اصطلاح حکمای قدیم ایرانیان، طالب معرفتی را گویند که به رهبرهای خردپسند یعنی دلایل عقلی تحصیل معارف کند که طریقۀحکما است و هرتاسب مرتاضی که به ریاضت و عبادت دل صافی کند و عارف شود و آن را تپاسبد یعنی صاحب ریاضت و عبادت خوانند. (آنندراج). فرهنگ دساتیری این لغت را بصورت سرداسب ضبط کرده و نوشته اهل فکر و نظر را گویند یعنی کسی که به فکر و اندیشه حقیقت اشیاء را دریافت. (فرهنگ دساتیری)
نوعی از مرغابی باشد سرخ رنگ. گویند مادۀ آن را مانند زنان حیض برآید، و بعضی گویند پرنده ای است که تمام شب از جفت خود جدا باشد و یکدیگر را نبینند لیکن آواز دهند و بسمت آواز بقصد ملاقات هم آیند، اما ملاقی نشوند و تمام شب بیقرار باشند و چون از جفت جدا شوندجفتی دیگر نکنند و اگر یکی از آنها جفت خود را در آتش بیند او نیز خود را در آتش اندازد و او را خرچال هم میگویند. (برهان). نام بطی است از جنس مرغابی. (آنندراج). طائر معروف که بر کنارۀ آب نشیند. وجه تسمیه اش آنکه ماده اش بخلاف طیور دیگر بوقت معهود حیض کند. (غیاث اللغات). نام پرنده ای است آبی تیزپر که آن را جود، جغوک، چکاک، چکاو، خرچال، کیوک، مانورک نیز گویند. تازیش ابوالملیح و آن را شواز و قبره نیز نامند و هند جکور خوانند. (شرفنامۀ منیری) : پیش اوکی شوند باز سپید چون تذروان سرخ و چون سرخاب. عسجدی (دیوان چ شهاب ص 15). کبک رقاصی کند سرخاب غواصی کند این بدین معروف گردد آن بدان شاهر شود. منوچهری. آن نباشد ولی که چون سرخاب رود از بهر آبروی بر آب. سنایی. ، سرخی و غازه ای باشد که زنان با سفیدآب بر روی خود مالند. (برهان). گلگونه که زنان بر روی مالند. (آنندراج). گلگونه و غازه. (غیاث) : از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان. خاقانی. بسکه سرخاب روی عمر بشست این سپید آب پشت شهوت جوی. خاقانی. چون ز سرخاب روی شاهد شنگ داده سرخاب را جمال تو رنگ. اوحدی (از جهانگیری). هر شام و سحر عکس گل و نسترن از باغ سرخاب و سفیداب زدی روی هوا را. سلمان ساوجی (از آنندراج). ، نام فنی از فنون کشتی. (آنندراج). نام فنی از فنون کشتی و آن دست در کمر حریف انداخته بر زمین زدن است. (غیاث اللغات) : ور مخالف که ترا گفت که سرخاب بزن گرچه موی کمرت پیچ خورد تاب بزن. میرنجات (از آنندراج). ، خون که بعربی دم خوانند. (برهان). کنایه از خون. (انجمن آرا) : تبریز مرا راحت جان خواهد بود پیوسته مرا ورد زبان خواهد بود تا درنکشم آب چرنداب و کجیل سرخاب ز چشم من روان خواهد بود. کمال خجندی (از انجمن آرا). ، شراب لعلی. (برهان). شراب که بکنایه او را سرخاب گویند. (آنندراج). شراب. (شرفنامه) (غیاث) : تابریزاند تب غم را ز دل سرخاب نوش بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را. سیدجلال عضد (از شرفنامه). رسید موسم سرخاب ساقیا برخیز می چو خون سیاوش در پیاله فکن. منصور شیرازی (ازآنندراج). ، خم شراب. (آنندراج) : شداز میخانه ام هر کس تب غم کرد پامالش از این دارالشفا بگذر چو لبریز است سرخابش. مخلص کاشی (از بهار عجم). ، نام مقامی از موسیقی. (آنندراج)
نوعی از مرغابی باشد سرخ رنگ. گویند مادۀ آن را مانند زنان حیض برآید، و بعضی گویند پرنده ای است که تمام شب از جفت خود جدا باشد و یکدیگر را نبینند لیکن آواز دهند و بسمت آواز بقصد ملاقات هم آیند، اما ملاقی نشوند و تمام شب بیقرار باشند و چون از جفت جدا شوندجفتی دیگر نکنند و اگر یکی از آنها جفت خود را در آتش بیند او نیز خود را در آتش اندازد و او را خرچال هم میگویند. (برهان). نام بطی است از جنس مرغابی. (آنندراج). طائر معروف که بر کنارۀ آب نشیند. وجه تسمیه اش آنکه ماده اش بخلاف طیور دیگر بوقت معهود حیض کند. (غیاث اللغات). نام پرنده ای است آبی تیزپر که آن را جود، جغوک، چکاک، چکاو، خرچال، کیوک، مانورک نیز گویند. تازیش ابوالملیح و آن را شواز و قبره نیز نامند و هند جکور خوانند. (شرفنامۀ منیری) : پیش اوکی شوند باز سپید چون تذروان سرخ و چون سرخاب. عسجدی (دیوان چ شهاب ص 15). کبک رقاصی کند سرخاب غواصی کند این بدین معروف گردد آن بدان شاهر شود. منوچهری. آن نباشد ولی که چون سرخاب رود از بهر آبروی بر آب. سنایی. ، سرخی و غازه ای باشد که زنان با سفیدآب بر روی خود مالند. (برهان). گلگونه که زنان بر روی مالند. (آنندراج). گلگونه و غازه. (غیاث) : از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان. خاقانی. بسکه سرخاب روی عمر بشست این سپید آب پشت شهوت جوی. خاقانی. چون ز سرخاب روی شاهد شنگ داده سرخاب را جمال تو رنگ. اوحدی (از جهانگیری). هر شام و سحر عکس گل و نسترن از باغ سرخاب و سفیداب زدی روی هوا را. سلمان ساوجی (از آنندراج). ، نام فنی از فنون کشتی. (آنندراج). نام فنی از فنون کشتی و آن دست در کمر حریف انداخته بر زمین زدن است. (غیاث اللغات) : ور مخالف که ترا گفت که سرخاب بزن گرچه موی کمرت پیچ خورد تاب بزن. میرنجات (از آنندراج). ، خون که بعربی دم خوانند. (برهان). کنایه از خون. (انجمن آرا) : تبریز مرا راحت جان خواهد بود پیوسته مرا ورد زبان خواهد بود تا درنکشم آب چرنداب و کجیل سرخاب ز چشم من روان خواهد بود. کمال خجندی (از انجمن آرا). ، شراب لعلی. (برهان). شراب که بکنایه او را سرخاب گویند. (آنندراج). شراب. (شرفنامه) (غیاث) : تابریزاند تب غم را ز دل سرخاب نوش بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را. سیدجلال عضد (از شرفنامه). رسید موسم سرخاب ساقیا برخیز می چو خون سیاوش در پیاله فکن. منصور شیرازی (ازآنندراج). ، خم شراب. (آنندراج) : شداز میخانه ام هر کس تب غم کرد پامالش از این دارالشفا بگذر چو لبریز است سرخابش. مخلص کاشی (از بهار عجم). ، نام مقامی از موسیقی. (آنندراج)