جدول جو
جدول جو

معنی سربمئن - جستجوی لغت در جدول جو

سربمئن
به سر آمدن، به حریم دیگران تجاوز کردن، سرریز کردن مایعات
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرزمین
تصویر سرزمین
زمین پهناور که قوم و طایفه ای در آنجا به سر ببرند، مرز و بوم، کشور
فرهنگ فارسی عمید
(سَ بِ مُ)
مهرکرده شده. (آنندراج). ممهور. سربسته. که سر آن نگشوده باشند. دست نخورده:
زد نفس سربمهر صبح ملمعنقاب
خیمۀ روحانیان گشت معنبرطناب.
خاقانی.
خنده ای سربمهر زد دم صبح
الصبوح ای حریف محرم صبح.
خاقانی.
آن گنج سربمهر که خاقانیش نهاد
ذهن تو برگشاد طلسمات گنج را.
خاقانی.
تو گنجی سربمهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده.
نظامی.
گنج گهرم که دربمهر است
چون غنچۀ باغ سربمهر است.
نظامی.
مهر بنهاد ومهر از او برداشت
همچنان سربمهر خود بگذاشت.
نظامی.
داغ پنهانم نمی بینند و مهر سربمهر
آنچه بر اجزای ظاهر دیده اند آن گفته اند.
سعدی.
سخن سربمهر دوست به دوست
حیف باشد به ترجمان گفتن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام محله ای است به ری و گفته اند که جای بسیار باصفایی است که از وسط آن نهری جاری می شود و طرفین نهر پر از اشجار بهم پیچیده و بهم پیوسته میباشد. بازارهایی هم دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ زَ)
ملک. مملکت. ناحیت. کشور. اقلیم. مرز و بوم:
سحرگه رهروی درسرزمینی
همی گفت این معما با قرینی.
حافظ.
سرزمینی است که ایمان فلک رفته بباد.
؟
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بستۀ کوچکی که بر روی بار گذارند و سربار، پرتگاه و نشیب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
زنبوری است بد. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرزمین
تصویر سرزمین
مملکت، مرزوبوم، اقلیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربودن
تصویر سربودن
برتر بودن، شهیر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربمهر
تصویر سربمهر
ممهور، سربسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرآمدن
تصویر سرآمدن
به آخر رسیدن، متقضی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرمان
تصویر سرمان
کلیزسیاه از خرفستران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرآمدن
تصویر سرآمدن
((~. مَ دَ))
به پایان رسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرزمین
تصویر سرزمین
((~. زَ))
مرز و بوم
فرهنگ فارسی معین
ارض، اقلیم، بوم، خطه، دیار، زمین، قلمرو، کشور، مرزوبوم، ملک، مملکت، ناحیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کوهی در نور
فرهنگ گویش مازندرانی
ور آمدن خمیر، آماده شدن خمیر برای پخت
فرهنگ گویش مازندرانی
صدای خفیف، ور آمدن خمیر، چکیده شدن ماست
فرهنگ گویش مازندرانی
تاختن، هجوم آوردن، تجاوز کردن، متوجه شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
تیز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
جا گذاشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
قسمت بالای مرز، مرز بالایی زمین
فرهنگ گویش مازندرانی
سرکشی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
گرفتار شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
به نهایت رسیدن، تمام شدن، سر آمدن
فرهنگ گویش مازندرانی
رشد پشم گوسفند به اندازه ای که مناسب و آماده ی تراشیدن باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
سر و ته، وارونه، سرازیر، نخستین ردیف شالی درو شده
فرهنگ گویش مازندرانی