مقابل سرباز، ویژگی آنچه سرش بسته باشد از قبیل بطری و جعبه و پاکت یا چیز دیگر، کنایه از پوشیده، نهفته، پنهان، کنایه از به طور پیچیده و مجمل، برای مثال سخن سربسته گفتی با حریفان / خدا را زاین معما پرده بردار (حافظ - ۴۹۶)
مقابلِ سرباز، ویژگی آنچه سرش بسته باشد از قبیل بطری و جعبه و پاکت یا چیز دیگر، کنایه از پوشیده، نهفته، پنهان، کنایه از به طور پیچیده و مجمل، برای مِثال سخن سربسته گفتی با حریفان / خدا را زاین معما پرده بردار (حافظ - ۴۹۶)
که سر آن استوار باشد، همچون کیسه و مشک و غیره که دهانۀ آن را با ریسمان یا نخ استوار ببندند تا محتوی آن بیرون نریزد. سربمهر: آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید سربسته و نبرده بدو دست هیچکس. بهرامی. سربسته همچو فندق اشارت همی شنو میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام. خاقانی. آفتابی چو غنچه سربسته که نماید چو غنچه لعل و زر او. خاقانی. هر عروسی چو گنج سربسته زیر زلفش کلید زربسته. نظامی. کوزۀ سربسته اندر آب زفت از دل پرباد فوق آب رفت. مولوی. ، آنچه سر آن را بچسبانند که کسی بر محتوی آن وقوف نیابد، همچون نامۀ سربسته، پاکت سربسته: چو سربسته شد نامۀ دلنواز رساننده را داد تا برد باز. نظامی. بلیناس را بادگر مهتران فرستاد و سربسته گنجی گران. نظامی. ، مبهم. مجمل. بدون شرح و تفصیل: پرسم او را سؤال سربسته تا جوابم فرستد آهسته. نظامی. فرستد سروشی و با او کلید کند راز سربسته بر ما پدید. نظامی. سخن سربسته گفتی با حریفان خدارا زین معما پرده بردار. حافظ. لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکتۀ سربسته چه دانی خموش. حافظ. - سربسته گفتن، به اجمال گفتن. خلاصه بیان کردن: حاجب بکتغدی امیر را سربسته گفت که... (تاریخ بیهقی). سربسته بگویم ار توانی بردار به تیغ فکرتش سر. ناصرخسرو. بلندانی که راز آهسته گویند سخنهای فلک سربسته گویند. نظامی. ، پوشیده. پنهان: راز سربستۀ ما بین که بدستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر. حافظ. ، غامض. مشکل: همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب همه مسائل سربسته را از اوست بیان. فرخی
که سر آن استوار باشد، همچون کیسه و مشک و غیره که دهانۀ آن را با ریسمان یا نخ استوار ببندند تا محتوی آن بیرون نریزد. سربمهر: آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید سربسته و نبرده بدو دست هیچکس. بهرامی. سربسته همچو فندق اشارت همی شنو میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام. خاقانی. آفتابی چو غنچه سربسته که نماید چو غنچه لعل و زر او. خاقانی. هر عروسی چو گنج سربسته زیر زلفش کلید زربسته. نظامی. کوزۀ سربسته اندر آب زفت از دل پرباد فوق آب رفت. مولوی. ، آنچه سر آن را بچسبانند که کسی بر محتوی آن وقوف نیابد، همچون نامۀ سربسته، پاکت سربسته: چو سربسته شد نامۀ دلنواز رساننده را داد تا برد باز. نظامی. بلیناس را بادگر مهتران فرستاد و سربسته گنجی گران. نظامی. ، مبهم. مجمل. بدون شرح و تفصیل: پرسم او را سؤال سربسته تا جوابم فرستد آهسته. نظامی. فرستد سروشی و با او کلید کند راز سربسته بر ما پدید. نظامی. سخن سربسته گفتی با حریفان خدارا زین معما پرده بردار. حافظ. لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکتۀ سربسته چه دانی خموش. حافظ. - سربسته گفتن، به اجمال گفتن. خلاصه بیان کردن: حاجب بکتغدی امیر را سربسته گفت که... (تاریخ بیهقی). سربسته بگویم ار توانی بردار به تیغ فکرتش سر. ناصرخسرو. بلندانی که راز آهسته گویند سخنهای فلک سربسته گویند. نظامی. ، پوشیده. پنهان: راز سربستۀ ما بین که بدستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر. حافظ. ، غامض. مشکل: همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب همه مسائل سربسته را از اوست بیان. فرخی
جماد در مقابل بررسته بمعنی نبات و روئیدنی. غیرقابل نمو. (ناظم الاطباء). نقیض بررسته است و آن چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند بعضی از جمادات که سنگ و کلوخ و امثال آن باشد. (برهان) : می گفت بدندان بتم عقد درر من هم چو توام لطیف و پاکیزه گهر خندان خندان بناز گفتش خاموش بربسته دگر باشد و بررسته دگر. ؟
جماد در مقابل بررسته بمعنی نبات و روئیدنی. غیرقابل نمو. (ناظم الاطباء). نقیض بررسته است و آن چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند بعضی از جمادات که سنگ و کلوخ و امثال آن باشد. (برهان) : می گفت بدندان بتم عقد درر من هم چو توام لطیف و پاکیزه گهر خندان خندان بناز گفتش خاموش بربسته دگر باشد و بررسته دگر. ؟
بسته در. مقابل درباز. که در آن مسدود باشد: خانه دربسته دار بر اغیار تا در او این غریب مهمانست. خاقانی. حجرۀ خاص دید دربسته خازن از جستجوی آن رسته. نظامی. یکی باغ دربسته پر سیب و نار. نظامی. سرائیست کوتاه و دربسته سخت نپندارم آنجا خداوند رخت. سعدی. عاقبت از شهر بگذشتیم و در هامون شدیم میهمان در خانه دربستۀ مجنون شدیم. وحید. فدای خانه دربسته ات شوم مجنون به هر طرف که نظر می کنم بیابان است. ؟ (امثال و حکم). - چشم دربسته، چشم بر هم نهاده. مقابل چشم باز: گره برزد ابروی پیوسته را گشاد از گره چشم دربسته را. نظامی. - کار دربسته، کار دشوار. کار لاینحل: گشایش دهد کار دربسته را. نظامی. ، مسدود: در حاجت از خلق دربسته به ز دریا نیی ؟ آدمی رسته به. نظامی. ، نعت مفعولی از دربستن. رجوع به دربستن شود. - حنا دربسته، حناگرفته. آلوده به حنا. خضاب کرده: و سرانگشتان حنا دربسته. (التفهیم). ، مغلول. بسته. بندکرده شده: ترا گردن دربسته به یوغ وگرنه نروی راست با سپار. لبیبی. ، سرحد، سرزمین، دربند. مستحکم. بندشده، خاموش. بی زبان. گنگ. ساکت. کسی که زبانش لکنت داشته باشد. الکن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از تمام و کمال و بی قبض و تصرف غیری. دربست. (آنندراج) : چو در گیسو گره بندی یساول که اقطاع ترا دربسته گردد. امیرخسرو (از آنندراج). گرچه هرگز یک سخن با من نمی گوید ز شرم باغ حسن بی شریکش مال من دربسته ست. وحید (از آنندراج). عشرت ده روزۀ گل قابل تقسیم نیست وقف بلبل می کنم دربسته باغ خویش را. صائب (از آنندراج). دهند اگر به تو دربسته خلد چندان نیست که گوشه ای به تواز عالم رضا بدهند. صائب (از آنندراج). شد ز دنیا چشم بستن جنت دربسته ام خط کشیدن در جهان خط امانی شد مرا. صائب (از آنندراج). به اندک کوشش یوسف فروشان زلیخا مصر را دربسته می داد. سنجر کاشی (از آنندراج)
بسته در. مقابل درباز. که در آن مسدود باشد: خانه دربسته دار بر اغیار تا در او این غریب مهمانست. خاقانی. حجرۀ خاص دید دربسته خازن از جستجوی آن رسته. نظامی. یکی باغ دربسته پر سیب و نار. نظامی. سرائیست کوتاه و دربسته سخت نپندارم آنجا خداوند رخت. سعدی. عاقبت از شهر بگذشتیم و در هامون شدیم میهمان در خانه دربستۀ مجنون شدیم. وحید. فدای خانه دربسته ات شوم مجنون به هر طرف که نظر می کنم بیابان است. ؟ (امثال و حکم). - چشم دربسته، چشم بر هم نهاده. مقابل چشم باز: گره برزد ابروی پیوسته را گشاد از گره چشم دربسته را. نظامی. - کار دربسته، کار دشوار. کار لاینحل: گشایش دهد کار دربسته را. نظامی. ، مسدود: در حاجت از خلق دربسته به ز دریا نیی ؟ آدمی رسته به. نظامی. ، نعت مفعولی از دربستن. رجوع به دربستن شود. - حنا دربسته، حناگرفته. آلوده به حنا. خضاب کرده: و سرانگشتان حنا دربسته. (التفهیم). ، مغلول. بسته. بندکرده شده: ترا گردن دربسته به یوغ وگرنه نروی راست با سپار. لبیبی. ، سرحد، سرزمین، دربند. مستحکم. بندشده، خاموش. بی زبان. گنگ. ساکت. کسی که زبانش لکنت داشته باشد. الکن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از تمام و کمال و بی قبض و تصرف غیری. دربست. (آنندراج) : چو در گیسو گره بندی یساول که اقطاع ترا دربسته گردد. امیرخسرو (از آنندراج). گرچه هرگز یک سخن با من نمی گوید ز شرم باغ حسن بی شریکش مال من دربسته ست. وحید (از آنندراج). عشرت ده روزۀ گل قابل تقسیم نیست وقف بلبل می کنم دربسته باغ خویش را. صائب (از آنندراج). دهند اگر به تو دربسته خلد چندان نیست که گوشه ای به تواز عالم رضا بدهند. صائب (از آنندراج). شد ز دنیا چشم بستن جنت دربسته ام خط کشیدن در جهان خط امانی شد مرا. صائب (از آنندراج). به اندک کوشش یوسف فروشان زلیخا مصر را دربسته می داد. سنجر کاشی (از آنندراج)
دهی از دهستان همایجان بخش اردل شهرستان شیراز. دارای 212 تن سکنه. آب آن از رود خانه شش پیر. محصول آن غلات، برنج و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی از دهستان همایجان بخش اردل شهرستان شیراز. دارای 212 تن سکنه. آب آن از رود خانه شش پیر. محصول آن غلات، برنج و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف) : سردستۀ دزدان. سردستۀ آشوبگران: به سرکردگی شخصی از ایشان که او را ’سردسته’ مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرهالملوک چ 2ص 48) ، چوب و عصای دستی. (آنندراج)
رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف) : سردستۀ دزدان. سردستۀ آشوبگران: به سرکردگی شخصی از ایشان که او را ’سردسته’ مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرهالملوک چ 2ص 48) ، چوب و عصای دستی. (آنندراج)
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع