جدول جو
جدول جو

معنی سرباخ - جستجوی لغت در جدول جو

سرباخ
(سِ)
مهمه ٌ سرباخ، بیابان فراخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سربار
تصویر سربار
سرباری، لنگۀ بار یا بسته ای که بالای بار حیوان بارکش بگذارند، کنایه از کسی که هزینۀ زندگی یا کار و زحمت خود را به گردن کس دیگر بیندازد
سربار شدن: باعث زحمت شدن، بر خرج و زحمت و محنت کسی افزودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرشاخ
تصویر سرشاخ
نوک شاخۀ درخت، شاخۀ باریک و نازک درخت، حالت دو قوچ جنگی که شاخ در شاخ یکدیگر بگذارند، در ورزش در کشتی، گلاویزی و زورآزمایی دو کشتی گیر با هم
سرشاخ شدن: کنایه از در ورزش در کشتی، گلاویز شدن دو کشتی گیر در آغاز کشتی، زورآزمایی دو کشتی گیر با هم بی آنکه یکدیگر را زمین بزنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سربال
تصویر سربال
پیراهن، جامه، پوشاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرباز
تصویر سرباز
کسی که دارای پایین ترین درجۀ نظامی است، کنایه از سپاهی، لشکری، نظامی
پیاده در ورزش شطرنج
کسی که از جان و سر خود گذشته و آمادۀ جانبازی باشد
مقابل سربسته، آنچه سرش باز باشد مانند بطری و قوطی و پاکت یا چیز دیگر، سرگشاده
مقابل سرپوشیده، جایی که سقف نداشته باشد، روباز مثلاً استخر سرباز
سرباز گمنام: سربازی ناشناخته که جسد او را از میان کشته شدگان در جنگ انتخاب کنند و به عنوان نمایندۀ سربازانی که در راه وطن جان داده اند به خاک بسپارند و آرامگاه او را تجلیل کنند
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
پیراهن و هرچه پوشند. (غیاث) (آنندراج). پیراهن یا درع یا هرچه پوشند. (منتهی الارب). پیراهن و زره. ج، سرابیل. (مهذب الاسماء). پیراهن. (دهار) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
سماروغ پژمریده و سیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابریشم باریک هموار و نرم. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
چوبی باشد دراز که بام خانه را بدان پوشند و سرهای آن از عمارت بیرون باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). چوبها باشدکه بام خانه بدان پوشند. (صحاح الفرس) :
افزار خانه ام زپی بام و پوششش
هرچم به خانه اندر سرشاخ و تیر بود.
کسایی.
به بام چرخ وقار تو پا اگربنهد
همی شکسته شود سقف چرخ را سرشاخ.
منصور شیرازی (از رشیدی).
- سرشاخ شدن با کسی، درافتادن. زورآزمایی کردن. گل آویزشدن.
- سرشاخ کسی راگرفتن، او را با نشان دادن قوت صوری یا معنوی بجای خویش نشاندن. (یادداشت مؤلف).
، نوک شاخۀ درخت، شاخۀ باریک و نازک، نوک شاخ حیوان، گلاویزی دو کشتی گیر با هم. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ رِ)
بلندیی را گویند که بر دو جانب پیشانی میباشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بار اندک که بر بار بسیار گذارند و آن را به تازی علاوه خوانند، مبدل سروار و سرواره. (رشیدی) (آنندراج). علاوه. (ملخص اللغات حسن خطیب) :
وجود خستۀ من زیر بار جور فلک
جفای یار به سربار برنمیگیرد.
سعدی (کلیات چ مصفاص 421).
کفارۀ فراغت ایام بیخودی
سربار مختتم شده چون روزۀ قضا.
شفیع اثر (از آنندراج).
بسکه دارد خاطرم شوق سبکباری اثر
زندگانی بار و سربار است عقل کاملم.
شفیع اثر (از آنندراج).
- امثال:
خر را سربار میکشد جوان را ماشأاﷲ.
سربار مال خر بردبار است
لغت نامه دهخدا
(سَ)
یکی از بخشهای پنجگانه شهرستان ایرانشهر. آب آن از یک رودخانه بنام رود سرباز است که از چندین شعبه تشکیل شده است. محصول عمده آن غلات، خرما، برنج، لبنیات. بخش سرباز از یک دهستان بنام دهستان سرباز تشکیل شده و مرکز بخش آبادی سرباز و دارای 78 آبادی بزرگ و کوچک است. جمعیت آن در حدود 9500 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
روشن. صریح. بدون پرده. فاش:
مگو از هیچ نوعی پیش زن راز
که زن رازت بگوید جمله سرباز.
عطار
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آنکه سر خود را ببازد، از عالم جانباز. (آنندراج) :
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع.
حافظ.
، در بازیهای ورق، ورقی که بر آن صورت سربازی نقش است، یک فرد سپاهی یا یک تن لشکری. مقابل درجه دار.
ترکیب ها:
- سرباز آکتیو. سرباز گارد. سرباز نیروی دریایی. سرباز نیروی زمینی. سربازنیروی هوایی. سرباز وظیفه
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از بخش هفت گل شهرستان اهواز و دارای 100 تن سکنه است. آب آن از چشمه و لوله کشی شرکت نفت تأمین میشود. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سردار ضابط و صاحب سیاست. (برهان) (آنندراج). حاکم ضابط باسیاست. (رشیدی) :
دین حق را نه چون تو یک سرور
ملک شه را نه چون تو یک سرباک.
ابوالفرج رونی (از رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام محله ای است به ری و گفته اند که جای بسیار باصفایی است که از وسط آن نهری جاری می شود و طرفین نهر پر از اشجار بهم پیچیده و بهم پیوسته میباشد. بازارهایی هم دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ سبخه. (از اقرب الموارد). رجوع به سبخه شود، زمین که کشت نشده باشد و آبادان نباشد. (از اقرب الموارد). زمین های شوره ناک. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ / بِ پَ)
در سختی افتادن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خانه کردن شیطان در دلها: ان ّ الشیطان قد أربغ فی قلوبکم و عشّش، ای أقام علی فساد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بستۀ کوچکی که بر روی بار گذارند و سربار، پرتگاه و نشیب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرباز
تصویر سرباز
سرگشاده و بمعنی سپاهی و لشکری و آماده جانبازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباخ
تصویر سباخ
جمع سبخه، شوره زاران، کود به زبان مسری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشاخ
تصویر سرشاخ
شاخه باریک و نازک درخت، سرشاخه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرساخ
تصویر سرساخ
ابریشم باریک هموار و نرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارباخ
تصویر ارباخ
درسختی افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
بسته یا عدلی کوچک که بر فراز بار چارپای بار کش نهند، باری که بر شتر حمل کنند، کسی که مخارج خود را به گردن دیگران اندازند طفیلی، مزاحم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربال
تصویر سربال
پیراهن جامه پوشش پیراهن قمیص، پوشاک جامه جمع سرابیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربال
تصویر سربال
((س))
پیراهن، قمیص، پوشاک، جامه، جمع سرابیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرباز
تصویر سرباز
((سَ))
هر یک از افراد سپاه و لشکر، چیزی که سرش باز باشد، سرگشاده، جایی که سقف نداشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سربار
تصویر سربار
((سَ))
طفیلی، باعث زحمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرشاخ
تصویر سرشاخ
نوک شاخه درخت، شاخه باریک و نازک، نوک شاخ حیوان، گلاویز شدن دو کشتی گیر با هم
فرهنگ فارسی معین
مشمول، جنگجو، سپاهی، نظامی، فداکار، جانباز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرباری، باراضافی، تملیت، پارازیت، طفیلی، انگل، وابسته، مزاحم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گلاویز
فرهنگ گویش مازندرانی
توت فرنگی وحشی
فرهنگ گویش مازندرانی