جدول جو
جدول جو

معنی سراینده - جستجوی لغت در جدول جو

سراینده
شاعر، سرود گوی، سرودخوان، برای مثال من که سرایندۀ این نوگلم / باغ تو را نغز نوا بلبلم (نظامی۱ - ۱۹)، گوینده
تصویری از سراینده
تصویر سراینده
فرهنگ فارسی عمید
سراینده(سَ یَ دَ / دِ)
نغمه کننده. (غیاث). خواننده. مغنی:
سراینده باش و فزاینده باش
شب و روز با رامش و خنده باش.
فردوسی.
یکی گنج ویژه به درویش داد
سراینده را جامۀ خویش داد.
فردوسی.
چو در سبز کله خوش آواز راوی
سراینده بلبل ز شاخ صنوبر.
ناصرخسرو.
من که سرایندۀ این نوگلم
باغ تو را نغمه سرا بلبلم.
نظامی.
، راوی. (شرفنامه) ، مبلغ. رسول. پیغامگزار:
نگه کن که در نامۀ آفرین
چه گوید سرایندۀ پاک دین.
ابوشکور بلخی.
کنون ای سراینده فرتوت مرد
سوی راه اشکانیان بازگرد.
فردوسی.
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد.
فردوسی.
به گفتار دهقان کنون بازگرد
بگو تا چه گوید سراینده مرد.
فردوسی.
، خبردهنده. سخن گوینده:
چو بشنید سیندخت از او گشت باز
بر دختر آمد سراینده راز.
فردوسی.
کنون آن سراینده خاموش گشت
مرا نیز گفتن فراموش گشت.
نظامی.
سراینده چنین افکند بنیاد
که چون در عشق شیرین مرد فرهاد.
نظامی.
سراینده استاد را روز درس
ز تعلیم او در دل افتاد ترس.
نظامی.
سراینده خود می نگردد خموش
ولیکن نه هر وقت باز است گوش.
سعدی.
، مداح. سپاسگر. ثناگو:
به پوزش بگفتند ما بنده ایم
هم از مهربانی سراینده ایم.
فردوسی.
همی گفت هر کس که ما بنده ایم
سخن بشنویم و سراینده ایم.
فرخی
لغت نامه دهخدا
سراینده
خواننده، نغمه کننده
تصویری از سراینده
تصویر سراینده
فرهنگ لغت هوشیار
سراینده((سَ یا سُ یَ دَ یا دِ))
سرودگوی، نغمه پرداز
تصویری از سراینده
تصویر سراینده
فرهنگ فارسی معین
سراینده
شاعر
تصویری از سراینده
تصویر سراینده
فرهنگ واژه فارسی سره
سراینده
شاعر، ترانه سرا، تصنیف ساز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گراینده
تصویر گراینده
آهنگ کننده، رغبت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
آنکه چیزی را بساید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستاینده
تصویر ستاینده
ستایش کننده، مدح کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آراینده
تصویر آراینده
آرایش دهنده، زینت دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراینده
تصویر دراینده
گوینده، کسی که سخنی بگوید
فرهنگ فارسی عمید
(یَ دَ / دِ)
آنکه آرایش دهد
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ یَ دَ / دِ)
مایل. متمایل:
فزایندۀ نام و تخت قباد
گرایندۀ تاج و شمشیر و داد.
فردوسی.
اگر مهربان باشد او بر پدر
به نیکی گراینده و دادگر.
فردوسی.
ای گراینده سوی این تلبیس
شعر من سوی تو چه کار آید.
ناصرخسرو.
گراینده شد هر دولشکر به خون
علم برکشیدند چون بیستون.
نظامی.
که دایم به دانش گراینده باش
در بستگی را گشاینده باش.
نظامی.
، مجازاً سنگین و وزین: لاجرم کافۀ انام، خاصه و عوام به محبت او گراینده اند. (گلستان).
ار گراینده نباشد سیم او در جیب من
از سبکساری بناگه باد برباید مرا.
سوزنی.
، شیفته و مجازاً معتقد. مؤمن:
به یزدان کند پوزش او از گناه
گراینده گرددبه آئین و راه.
فردوسی.
گراینده باشد به یزدان پاک
از او دارد امید از او ترس و باک.
فردوسی.
و با ترکیب های ذیل به معانی پیچاننده، تاباننده و جنباننده آید:
- گرایندۀ تاج:
گرایندۀ تاج و زرین کمر
نشانندۀ شاه بر تخت زر.
فردوسی.
- گرایندۀ تیغ:
گرایندۀ تیغ و گرزگران
فروزندۀ نامدار افسران.
فردوسی.
- گراینده گرز:
که جویا بدش نام وجوینده بود
گرایندۀ گرز و گوینده بود.
فردوسی.
گراینده گرز و نماینده تیغ
به بخشش جهان را ندارد دریغ.
فردوسی.
گراینده گرز و نماینده تاج
فروزندۀ ملک بر تخت عاج.
فردوسی.
رجوع به گرائیدن و گراییدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ یَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از دراییدن. سراینده. گوینده. آوازکننده. (برهان) (آنندراج) :
دراینده هر سو درای شتر
ز بانگ تهی مغز را کرده پر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سِ یَ دَ / دِ)
مدح کننده و تعریف نماینده و مداح و ستایش کننده. (ناظم الاطباء). ستایشگر. (آنندراج). حامد. (دهار). ثناگو:
منم بندۀ اهل بیت نبی
ستایندۀ خاک پای وصی.
فردوسی.
همه پیش فرزند او بنده ایم
بزرگی ّ او را ستاینده ایم.
فردوسی.
بحکم آشکارا بحکمت نهفت
ستاینده حیران از او وقت گفت.
نظامی.
گرچه بدین درگه پایندگان
روی نهادند ستایندگان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
آنکه چیزی را میساید و نرم میکند طحان
فرهنگ لغت هوشیار
مایل متمایل: بل واجب است که بر یک حال سوی مرکز گراینده باشد، معتقد مومن: بیزدان کند پوزش او از گناه گراینده گردد بایین وراه، سنگین وزین: ارگراینده نباشد سیم او در جیب من از سبکساری بناگه باد بر باید مرا. (سوزنی)، در ترکیبات بمعنای جنباننده پیچاننده آید: گراینده تیغ گراینده گرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آراینده
تصویر آراینده
آنکه آرایش دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گراینده
تصویر گراینده
((گِ یَ دِ))
مایل، متمایل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
((یَ دِ))
آن چه که چیزی را می ساید و نرم می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
Abrasive
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
abrasif
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
абразивный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
abrasiv
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
абразивний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
ścierny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
粗糙的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
abrasivo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
abrasivo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
abrasivo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
schurend
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
अपघर्षक
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
abrasif
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
연마용의
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
שוחק
دیکشنری فارسی به عبری