اجرا کردن، پایان، آخر، عاقبت جمع واژۀ نجم، ستارگان انجام دادن: اجرا کردن، پایان دادن، به پایان رساندن، سامان دادن انجام شدن: به پایان رسیدن، تمام شدن انجام یافتن: پایان یافتن، به پایان رسیدن
اجرا کردن، پایان، آخر، عاقبت جمعِ واژۀ نَجم، ستارگان انجام دادن: اجرا کردن، پایان دادن، به پایان رساندن، سامان دادن انجام شدن: به پایان رسیدن، تمام شدن انجام یافتن: پایان یافتن، به پایان رسیدن
کناره یا قالیچه ای که بالای اتاق بر سر فرش های دیگر پهن کنند، پارچه ای که زنان روی سر خود می اندازند، چوب بلند و ستبر که روی دیوار اتاق یا پیش ایوان بخوابانند و سر چوب های سقف را روی آن بگذارند، کنایه از بی باک، بی پروا، دلیر، کنایه از از سرگذشته، از جان گذشته، کنایه از آنکه در راه معشوق سر بدهد، برای مثال سرانداز در عاشقی صادق است / که بدزهره بر خویشتن عاشق است (سعدی۱ - ۱۱۳)
کناره یا قالیچه ای که بالای اتاق بر سر فرش های دیگر پهن کنند، پارچه ای که زنان روی سر خود می اندازند، چوب بلند و ستبر که روی دیوار اتاق یا پیش ایوان بخوابانند و سر چوب های سقف را روی آن بگذارند، کنایه از بی باک، بی پروا، دلیر، کنایه از از سرگذشته، از جان گذشته، کنایه از آنکه در راه معشوق سر بدهد، برای مِثال سرانداز در عاشقی صادق است / که بدزهره بر خویشتن عاشق است (سعدی۱ - ۱۱۳)
بدفرجام وآنچه ببدی منتهی شود و بدعاقبت. (ناظم الاطباء). بدفرجام. بدعاقبت. (فرهنگ فارسی معین) : بدانجام رفت و بد اندیشه کرد که با زیردستان جفا پیشه کرد. سعدی (بوستان)
بدفرجام وآنچه ببدی منتهی شود و بدعاقبت. (ناظم الاطباء). بدفرجام. بدعاقبت. (فرهنگ فارسی معین) : بدانجام رفت و بد اندیشه کرد که با زیردستان جفا پیشه کرد. سعدی (بوستان)
ابدالاباد. روزی که به انجام نرسد. ترجمه ابدالاباد است یعنی روزی که انتهاپذیر نباشد، از طرف مستقبل. (انجمن آرای ناصری). بی پایان. که انتهائی ندارد. ابد. (اشتینگاس)
ابدالاباد. روزی که به انجام نرسد. ترجمه ابدالاباد است یعنی روزی که انتهاپذیر نباشد، از طرف مستقبل. (انجمن آرای ناصری). بی پایان. که انتهائی ندارد. ابد. (اشتینگاس)
کنایه از مردم سخت جان. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بسیار مقاومت کننده در برابر چیزی. پوست کلفت. دیرپذیر: و بر کرسی گرانجان مباش و ترش روی. (قابوسنامه). گرانی ببردم ز درگاهش ایرا مرید سبکدل گرانجان نباشد. خاقانی. شیطان را که خود را در تو میمالد چون سگ... و مخبط و گرانجان، و کاهلی میکندت از آن آب وضو اینها را بشوی. (کتاب المعارف بهأولد). باد سبکروح بود در طواف خود تو گرانجان تری از کوه قاف. نظامی. حریف گرانجان ناسازگار چو خواهد شدن، دست پیشش مدار. سعدی (گلستان). ، مردم بسیار پیر و سالخورده و رعشه ناک. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). گرانجانی که گفتی جان نبودش به دندانی که یک دندان نبودش. نظامی. ، مردم فقیر و بیمار از جان سیرآمده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، آهار و پالوده. (برهان) (آنندراج). چه آن نیز مانند پیران لرزان و رعشه ناک است، کاهل و سست مقابل سبکروح. (غیاث اللغات) (آنندراج). کاهل. (اوبهی) : توبه زهدفروشان گرانجان بگذشت وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست. حافظ. ، خسیس. لئیم. پست. بخیل: تنی چند از گرانجانان که دانی خبر بردند سوی شه نهانی. نظامی. ای گرانجان خوار دیدستی ورا زآنکه بس ارزان خریدستی ورا. مولوی. درباره گرانجانی گفته اند که گرانتر از پوستین در حزیران است و شوم تر از روز شنبه برکودکان. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 174)
کنایه از مردم سخت جان. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بسیار مقاومت کننده در برابر چیزی. پوست کلفت. دیرپذیر: و بر کرسی گرانجان مباش و ترش روی. (قابوسنامه). گرانی ببردم ز درگاهش ایرا مرید سبکدل گرانجان نباشد. خاقانی. شیطان را که خود را در تو میمالد چون سگ... و مخبط و گرانجان، و کاهلی میکندت از آن آب وضو اینها را بشوی. (کتاب المعارف بهأولد). باد سبکروح بود در طواف خود تو گرانجان تری از کوه قاف. نظامی. حریف گرانجان ناسازگار چو خواهد شدن، دست پیشش مدار. سعدی (گلستان). ، مردم بسیار پیر و سالخورده و رعشه ناک. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). گرانجانی که گفتی جان نبودش به دندانی که یک دندان نبودش. نظامی. ، مردم فقیر و بیمار از جان سیرآمده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، آهار و پالوده. (برهان) (آنندراج). چه آن نیز مانند پیران لرزان و رعشه ناک است، کاهل و سست مقابل سبکروح. (غیاث اللغات) (آنندراج). کاهل. (اوبهی) : توبه زهدفروشان گرانجان بگذشت وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست. حافظ. ، خسیس. لئیم. پست. بخیل: تنی چند از گرانجانان که دانی خبر بردند سوی شه نهانی. نظامی. ای گرانجان خوار دیدستی ورا زآنکه بس ارزان خریدستی ورا. مولوی. درباره گرانجانی گفته اند که گرانتر از پوستین در حزیران است و شوم تر از روز شنبه برکودکان. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 174)
مقنعه و روپاکی باشد که زنان بر سر اندازند. (برهان) (جهانگیری). مندیلی که بر بالای سر اندازند. (رشیدی) (انجمن آرا). معجر و مقنعه. (غیاث). نصیف. خمار. (ملخص اللغات) : وز نعمش بر سر گردون نگر مقنعۀ سیم و سرانداز زر. خواجوی کرمانی (از رشیدی). و سماع خانه دستار چنان گرم شد که مقنعه سرانداز و پیچیک رقاص گشته. (دیوان نظام قاری ص 155). ای مقنعه و شدّه مرا صبحی و شامی موبند و سرانداز چو نوری و ظلامی. نظام قاری (دیوان ص 112). ، ستونی را گفته اند که پیش ایوان عمارت اندازند که سر چوبهای دیگر بر بالای آن باشد، قالی و پلاس کوچکی که بر سر جفت قالی و پلاس بزرگ بر عرض خانه اندازند، نام اصولی از جملۀ هفده بحر اصول موسیقی و آن را صوفیانه خوانند. (برهان). نام یکی از اصول مقامات موسیقی است. (رشیدی) (انجمن آرای ناصری)
مقنعه و روپاکی باشد که زنان بر سر اندازند. (برهان) (جهانگیری). مندیلی که بر بالای سر اندازند. (رشیدی) (انجمن آرا). معجر و مقنعه. (غیاث). نصیف. خِمار. (ملخص اللغات) : وز نعمش بر سر گردون نگر مقنعۀ سیم و سرانداز زر. خواجوی کرمانی (از رشیدی). و سماع خانه دستار چنان گرم شد که مقنعه سرانداز و پیچیک رقاص گشته. (دیوان نظام قاری ص 155). ای مقنعه و شدّه مرا صبحی و شامی موبند و سرانداز چو نوری و ظلامی. نظام قاری (دیوان ص 112). ، ستونی را گفته اند که پیش ایوان عمارت اندازند که سر چوبهای دیگر بر بالای آن باشد، قالی و پلاس کوچکی که بر سر جفت قالی و پلاس بزرگ بر عرض خانه اندازند، نام اصولی از جملۀ هفده بحر اصول موسیقی و آن را صوفیانه خوانند. (برهان). نام یکی از اصول مقامات موسیقی است. (رشیدی) (انجمن آرای ناصری)
قطعکننده سر. جداکننده سر: تیغ نظامی که سرانداز شد کند نشد گرچه کهن ساز شد. نظامی. ، دزد و خونی مردمکش. (برهان) (جهانگیری) ، شخص چست و چالاک و بی پروا و بی باک. (برهان). بی باک. (جهانگیری). چالاک و بی باک. (رشیدی). چالاک و بی باک و سرمست. (انجمن آرا). سرکش، سرباز. جان باز: سرهای سراندازان در پای تو اولی تر در سینۀ جان بازان سودای تو اولی تر. خاقانی. دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد. خاقانی. سرانداز در عاشقی صادق است که بدزهره بر خویشتن عاشق است. سعدی. فارغ دل آنکسی که مانند حباب هم در سر میخانه سرانداز شود. حافظ. ، سر به خاک ساینده. مطیع. فرمانبردار: خسروان در رهش کله بازان گردنان بر درش سراندازان. سنایی. ، کسی که از روی ناز و نخوت و مستی سر خود را به هر جانب حرکت دهد و خرامان خرامان به راه رود. (برهان) (جهانگیری) : ز باد و بوی تست امروز در باغ درختان جمله رقاص و سرانداز. خسرو (از آنندراج). ، ناپاک، جلد و چابک، سرافکندگی. (برهان). سرافکنده. سر بزیر افکنده
قطعکننده سر. جداکننده سر: تیغ نظامی که سرانداز شد کند نشد گرچه کهن ساز شد. نظامی. ، دزد و خونی مردمکش. (برهان) (جهانگیری) ، شخص چست و چالاک و بی پروا و بی باک. (برهان). بی باک. (جهانگیری). چالاک و بی باک. (رشیدی). چالاک و بی باک و سرمست. (انجمن آرا). سرکش، سرباز. جان باز: سرهای سراندازان در پای تو اولی تر در سینۀ جان بازان سودای تو اولی تر. خاقانی. دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد. خاقانی. سرانداز در عاشقی صادق است که بدزهره بر خویشتن عاشق است. سعدی. فارغ دل آنکسی که مانند حباب هم در سر میخانه سرانداز شود. حافظ. ، سر به خاک ساینده. مطیع. فرمانبردار: خسروان در رهش کله بازان گردنان بر درش سراندازان. سنایی. ، کسی که از روی ناز و نخوت و مستی سر خود را به هر جانب حرکت دهد و خرامان خرامان به راه رود. (برهان) (جهانگیری) : ز باد و بوی تست امروز در باغ درختان جمله رقاص و سرانداز. خسرو (از آنندراج). ، ناپاک، جَلد و چابک، سرافکندگی. (برهان). سرافکنده. سر بزیر افکنده