فخر. بزرگی. شرف: که چندان سرافرازی و دستگاه بزرگی و اورند و فر و کلاه. فردوسی. نبشتن بیاموختش پهلوی نشست و سرافرازی خسروی. فردوسی. ایا بزرگ و سرافراز مهتری کت هست نه در بزرگی یار و نه درسرافرازی. سوزنی. ره و رسمی چنین بازی نباشد برو جای سرافرازی نباشد. نظامی. بنده را بر خط فرمان خداوند امور سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به. سعدی. سرافرازی مرد چندان بود که گلدستۀ عمر خندان بود. امیرخسرو دهلوی. ای ز قدت جمله سرافرازیم وقت بشد باز که بنوازیم. حافظ حلوایی
فخر. بزرگی. شرف: که چندان سرافرازی و دستگاه بزرگی و اورند و فر و کلاه. فردوسی. نبشتن بیاموختش پهلوی نشست و سرافرازی خسروی. فردوسی. ایا بزرگ و سرافراز مهتری کت هست نه در بزرگی یار و نه درسرافرازی. سوزنی. ره و رسمی چنین بازی نباشد برو جای سرافرازی نباشد. نظامی. بنده را بر خط فرمان خداوند امور سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به. سعدی. سرافرازی مرد چندان بود که گلدستۀ عمر خندان بود. امیرخسرو دهلوی. ای ز قدت جمله سرافرازیم وقت بشد باز که بنوازیم. حافظ حلوایی
خدابنده لو. از ایلات همدان بود و در عهد نادری مین باشی و هزار سوار در تحت اختیار و در آن وقت در همدان به امر ملازم باشیگری اشتغال داشت. خیال حکمرانی به سر او راه یافت، با خوانین و سرکردگان ایلات قراگوزلو باب وفاق رابست و به تحکم و خودسری نفاق گشاد، آخرالامر کاری ازپیش نبرد و سلک جمعیت او از هم پاشید و محبوس گردیده و بقتل رسید. (از مجمل التواریخ گلستانه ص 123)
خدابنده لو. از ایلات همدان بود و در عهد نادری مین باشی و هزار سوار در تحت اختیار و در آن وقت در همدان به امر ملازم باشیگری اشتغال داشت. خیال حکمرانی به سر او راه یافت، با خوانین و سرکردگان ایلات قراگوزلو باب وفاق رابست و به تحکم و خودسری نفاق گشاد، آخرالامر کاری ازپیش نبرد و سلک جمعیت او از هم پاشید و محبوس گردیده و بقتل رسید. (از مجمل التواریخ گلستانه ص 123)
سربلند و متکبر و گردنکش. (آنندراج). فخرکننده. نازنده. سربلند: سرافراز پور یل اسفندیار ز گشتاسب اندرجهان یادگار. فردوسی. یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده نام. فردوسی. بدانگه که گردد سرافراز نیو از ایران بیاید هنرمند گیو. فردوسی. پدر گر بداند که تو زین نشان شدستی سرافراز گردنکشان. فردوسی. کجا آن خردمند کندآوران کجا آن سرافراز جنگی سران. فردوسی. سرافراز داماد رستم بود به ایران زمین همچو او کم بود. فردوسی. ملک عالم و عادل پسر شاه جهان میر ابواحمد محمود سرافرازگهر. فرخی. میر یوسف عضدالدوله سالار پسر روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر. فرخی. سمند سرافراز را کرد زین برون رفت تنها بروز گزین. اسدی. دامن همت سرافرازش گردن چرخ را گریبان باد. مسعودسعد. چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما. معزی. آنکه نگونسار شد مباد سرافراز وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار. سوزنی. ز گوران سرافراز گوری بود که با فحلیش دست زوری بود. نظامی. سرم تاج از سرافرازان ربوده ست خلف بس ناخلف دارم چه سود است. نظامی. شتابنده تر شد در آن بندگی سرافراز گشت از سرافکندگی. نظامی. سرافراز این خاک فرخنده بوم ز عدلت بر اقلیم یونان و روم. سعدی. گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز سریر عزتم آن خاک آستان بودی. حافظ
سربلند و متکبر و گردنکش. (آنندراج). فخرکننده. نازنده. سربلند: سرافراز پور یل اسفندیار ز گشتاسب اندرجهان یادگار. فردوسی. یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده نام. فردوسی. بدانگه که گردد سرافراز نیو از ایران بیاید هنرمند گیو. فردوسی. پدر گر بداند که تو زین نشان شدستی سرافراز گردنکشان. فردوسی. کجا آن خردمند کندآوران کجا آن سرافراز جنگی سران. فردوسی. سرافراز داماد رستم بود به ایران زمین همچو او کم بود. فردوسی. ملک عالم و عادل پسر شاه جهان میر ابواحمد محمود سرافرازگهر. فرخی. میر یوسف عضدالدوله سالار پسر روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر. فرخی. سمند سرافراز را کرد زین برون رفت تنها بروز گزین. اسدی. دامن همت سرافرازش گردن چرخ را گریبان باد. مسعودسعد. چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما. معزی. آنکه نگونسار شد مباد سرافراز وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار. سوزنی. ز گوران سرافراز گوری بود که با فحلیش دست زوری بود. نظامی. سرم تاج از سرافرازان ربوده ست خلف بس ناخلف دارم چه سود است. نظامی. شتابنده تر شد در آن بندگی سرافراز گشت از سرافکندگی. نظامی. سرافراز این خاک فرخنده بوم ز عدلت بر اقلیم یونان و روم. سعدی. گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز سریر عزتم آن خاک آستان بودی. حافظ
فخر. افتخار. مفاخرت. مباهات: پس ازچه رسد سرفرازی مرا چو کوشش ترا گوی بازی مرا. اسدی. فخر ملکان شیرزاد شاهی کو را رسد از فخر سرفرازی. مسعودسعد. و آنکه او پارسی است روزی دان سرفرازی و نیک روزی دان. سنایی. نسازد عاشقی با سرفرازی که بازی برنتابد عشق بازی. نظامی. من آرم در پلنگان سرفرازی غزالان از من آموزند بازی. نظامی. توخود دانی که وقت سرفرازی زناشویی به است از عشقبازی. نظامی. زمانه افسر رندی نداد جز به کسی که سرفرازی عالم در این کله دانست. حافظ. ، بلندمرتبه بودن. رفعت: سپهر برین را همه سرفرازی شد از همت قدر دهقان نمازی. سوزنی
فخر. افتخار. مفاخرت. مباهات: پس ازچه رسد سرفرازی مرا چو کوشش ترا گوی بازی مرا. اسدی. فخر ملکان شیرزاد شاهی کو را رسد از فخر سرفرازی. مسعودسعد. و آنکه او پارسی است روزی دان سرفرازی و نیک روزی دان. سنایی. نسازد عاشقی با سرفرازی که بازی برنتابد عشق بازی. نظامی. من آرم در پلنگان سرفرازی غزالان از من آموزند بازی. نظامی. توخود دانی که وقت سرفرازی زناشویی به است از عشقبازی. نظامی. زمانه افسر رندی نداد جز به کسی که سرفرازی عالم در این کله دانست. حافظ. ، بلندمرتبه بودن. رفعت: سپهر برین را همه سرفرازی شد از همت قدر دهقان نمازی. سوزنی