جدول جو
جدول جو

معنی سرازر - جستجوی لغت در جدول جو

سرازر
سرازیر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرایر
تصویر سرایر
سریرت ها، نیت ها، باطن ها، جمع واژۀ سریرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرازیر
تصویر سرازیر
دارای سراشیبی، سرنگون، مقابل سربالا، رو به پایین
سرازیر شدن: در سراشیبی رفتن، رو به پایین رفتن، سرنگون شدن
سرازیر کردن: جاری کردن، سرنگون کردن، واژگون ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراسر
تصویر سراسر
سرتاسر، از این سر تا آن سر، سربه سر، همه، کلاً، تماماً
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرار
تصویر سرار
نسب خالص و گزیده، شب آخر ماه
فرهنگ فارسی عمید
(تَ نَبْ بُ)
با کسی راز گفتن. (مجمل اللغه). مساره. با کسی راز کردن. (المصادر زوزنی) :
صد نشان است از سرار و از جهار
لیک بس کن پرده زین هم برمدار.
مولوی.
تا به ما ما را نماید آشکار
که چه داریم از عقیده در سرار.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ)
دهی است از دهستان نیک شهر شهرستان چاه بهار. دارای 100تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آنجا غلات و خرما. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
وادیی است در بطن حله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
گزین نسب و خالص آن، غورۀ خرما، سرارالوادی، بهترین جای وادی. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
وادیی است که صنعا را می شکافد و گاهی که باران آید آب در آن فزون شود و در سنوان ریزد و دریاچه مانندی شود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شکنهای کف دست و پیشانی و اسرّه جمع آن است. (منتهی الارب). خط پیشانی و کف دست. ج، اسراء، اسره. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، آنچه بریده شود از ناف کودک، آخرین شب از ماه. (منتهی الارب). محاق: محاق و وقت پنهانی نور (یعنی ماه را) بتازی سرار خوانند از بهر آن. (التفهیم ابوریحان بیرونی).
شمع را هر روز مرگ و لاله را هر شب ذبول
باغ را هر سال عزل و ماه را هر مه سرار.
کمال الدین اسماعیل.
، (اصطلاح عرفان) عبارت از محاق سالک است در حق در موقع وصول تمام. (فرهنگ مصطلحات سجادی از اصطلاحات صوفیه)
لغت نامه دهخدا
(زُ زَ)
تیزخاطر سبکروح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زرازر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
دهی است از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در 37500گزی شمال خاوری کلیبر. هوای آنجا گرم و دارای 540 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه سلین چای و دو رشته چشمه تأمین میشود. محصول آنجا غلات، سردرختی، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی و راه آن مالرو است. این ده محل سکنای ایل چلیپانلو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مقابل سرابالا. (آنندراج) ، واژگونه. باژگون:
خودنمایی نتوان کرد به روشن گهران
رفته از سرو سهی عکس سرازیر در آب.
معز فطرت (از آنندراج).
ز زوری که دارد بکشتی شتاب
سرازیر بنمود عکسش در آب.
محمدطاهر وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ یِ)
سرائر. جمع واژۀ سریره: در مکنونات و مغیبات سخن گوید و از سرایر و ضمایر نشان دهد. (سندبادنامه ص 242).
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی.
سعدی.
همینکه به سری از سرایر بیچون وقوف یابند. (سعدی). رجوع به سریره شود
لغت نامه دهخدا
(سَ ءِ)
جمع واژۀ سریره. پنهانیها و رازها. (غیاث) (آنندراج). جمع واژۀ سریره، راز. (دهار) (منتهی الارب) ، در اصطلاح عرفاء سرائر، افنای سالک است در حق و در حال و وصول تام. و نیز گفته شده است از اسمای الهیه است که بواطن اکوان است. (از فرهنگ مصطلحات عرفاء سجادی).
- سرائر الاّثار، عبارت از اسماء الهیه اند که مظهربواطن اکوانند:
ظاهر اسما بود اکوان بنام
باطن اکوان بود اسما تمام.
؟ (از فرهنگ مصطلحات سجادی).
- سرائرالربوبیه، سرائر ربوبیت، عبارت از ظهور رب است بصور اعیان. (فرهنگ اصطلاحات عرفاء سجادی ص 217)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرار
تصویر سرار
غوره خرما، گزیده از یک نژاد گزین تبار، بریده ناف، واپسین شب ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرازیر
تصویر سرازیر
واژگون، رو به پائین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراسر
تصویر سراسر
کشاکش، برابر، همه و تمام، دمادم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرائر
تصویر سرائر
پنهانیها و رازها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرازیر
تصویر سرازیر
((سَ))
رو به پایین، سراشیب، سراشیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سراسر
تصویر سراسر
((سَ سَ))
تمام، همه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سراسر
تصویر سراسر
کاملا، کلا
فرهنگ واژه فارسی سره
تمام، تمام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیب، سراشیب، نشیب
متضاد: سربالایی، آویخته، سرنگون، معلق، وارو، وارونه، واژگون
متضاد: سربالا، روان، جاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسرار، رازها، رموز، پوشیده ها، نهان ها، باطن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرازیری
فرهنگ گویش مازندرانی
سرازیر
فرهنگ گویش مازندرانی
بالا، سربالا، راه بالایی
فرهنگ گویش مازندرانی