نوعی از خوانندگی پیش از نغمه که آن را در عرف هند آلاپ گویند. (آنندراج) (بهار عجم) : لب از صوت تعریف او تازه باد ز وصفش ترنم سرآوازه باد. ملاطغرا (از آنندراج)
نوعی از خوانندگی پیش از نغمه که آن را در عرف هند آلاپ گویند. (آنندراج) (بهار عجم) : لب از صوت تعریف او تازه باد ز وصفش ترنم سرآوازه باد. ملاطغرا (از آنندراج)
توشه و طعامی که در سفر یا گردش و شکار با خود بردارند، برای مثال جانا چه توان کرد که اندر ره عشقت / الا جگر سوخته پروازۀ ما نیست (؟- مجمع الفرس - پروازه)، آتشی که پیش پای عروس و داماد بیفروزند، زرورق و ریزه های زر که در شب عروسی بر سر عروس و داماد نثار کنند
توشه و طعامی که در سفر یا گردش و شکار با خود بردارند، برای مِثال جانا چه توان کرد که اندر ره عشقت / الا جگر سوخته پروازۀ ما نیست (؟- مجمع الفرس - پروازه)، آتشی که پیش پای عروس و داماد بیفروزند، زرورق و ریزه های زر که در شب عروسی بر سر عروس و داماد نثار کنند
مقابل سرانجام. چیزی که به آن شروع چیزی واقع شود، و با لفظ کردن و زدن مستعمل است. (آنندراج از بهار عجم) : ای نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نامه کی کنم باز. نظامی. چو برقع ز روی سخن برفکند سرآغاز آن از دعا درفکند. نظامی. کف صیتش سرآغاز شهی وختم سلطانی بنام نامی ختمی پناهی شاه بطحی زد. زلالی (از آنندراج). حبیبی کو بود محبوب دلها سرآغاز بهار و آب و گلها. زلالی (از آنندراج). - سرآغاز کردن،شروع کردن. آغاز نمودن: نخستین گره کز سخن باز کرد سخن را بچربی سرآغاز کرد. نظامی. چو شاه این سخن را سرآغازکرد چنان گنج سربسته را باز کرد. نظامی
مقابل سرانجام. چیزی که به آن شروع چیزی واقع شود، و با لفظ کردن و زدن مستعمل است. (آنندراج از بهار عجم) : ای نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نامه کی کنم باز. نظامی. چو برقع ز روی سخن برفکند سرآغاز آن از دعا درفکند. نظامی. کف صیتش سرآغاز شهی وختم سلطانی بنام نامی ختمی پناهی شاه بطحی زد. زلالی (از آنندراج). حبیبی کو بود محبوب دلها سرآغاز بهار و آب و گِلها. زلالی (از آنندراج). - سرآغاز کردن،شروع کردن. آغاز نمودن: نخستین گره کز سخن باز کرد سخن را بچربی سرآغاز کرد. نظامی. چو شاه این سخن را سرآغازکرد چنان گنج سربسته را باز کرد. نظامی
پربانگ. پرغلغله. پرهیاهو. و اغلب با شدن و گشتن و کردن ترکیب شود: در کلبۀ نامور باز کرد ز داد و ستد دژ پرآواز کرد. فردوسی. بشبگیر شاه یمن بازگشت ز لشکر جهانی پرآواز گشت. فردوسی. کنون نام نیکت به بد بازگشت ز من روی گیتی پرآواز گشت. فردوسی. بدو رای زن گفت اکنون گذشت از اینکار گیتی پرآواز گشت. فردوسی. پس آگاهی آمد ز چین و ختن وز افراسیاب اندر آن انجمن که فغفور چین با وی انبازگشت همه کشور چین پرآواز گشت. فردوسی. ز هیتالیان سوی اهواز شد سراسر جهان زو پرآواز شد. فردوسی. چو کوه از تبیره پرآواز گشت بترسید و آن جانور بازگشت. فردوسی
پربانگ. پرغلغله. پرهیاهو. و اغلب با شدن و گشتن و کردن ترکیب شود: در کلبۀ نامور باز کرد ز داد و ستد دژ پرآواز کرد. فردوسی. بشبگیر شاه یمن بازگشت ز لشکر جهانی پرآواز گشت. فردوسی. کنون نام نیکت به بد بازگشت ز من روی گیتی پرآواز گشت. فردوسی. بدو رای زن گفت اکنون گذشت از اینکار گیتی پرآواز گشت. فردوسی. پس آگاهی آمد ز چین و ختن وز افراسیاب اندر آن انجمن که فغفور چین با وی انبازگشت همه کشور چین پرآواز گشت. فردوسی. ز هیتالیان سوی اهواز شد سراسر جهان زو پرآواز شد. فردوسی. چو کوه از تبیره پرآواز گشت بترسید و آن جانور بازگشت. فردوسی
توشه و طعامی را گویند که در سیر و شکار و سفر همراه بردارند و یا از دنبال بیاورند. خوردنی بود که از پس کسی برند. (لغت فرس اسدی) : ای زن او روسپی این شهر را دروازه نیست نه به هر شهری مرا از مهتران پروازه نیست. مرصّعی (از فرهنگ اسدی). آنان که چو من بی پر و پروازۀ عشقند جز در حرم جانان پرواز نخواهند. خاقانی. جانا چه توان کرد که اندر ره عشقت الا جگر سوخته پروازۀ ما نیست. ، درمنه ای که از پیش عروس ریزند. (صحاح الفرس). درمنه ای که از پیش عروس برفروزندخرمی را. (حاشیۀ نسخۀ چاپی فرهنگ اسدی) ، آتشی که پارسیان به شب عروسی بیفروزند و دامن عروس و داماد بهم بسته گرد آن طواف کنند. آتشی که پیش عروس افروزند، ورق زر که ریزه سازند وشب زفاف بر داماد و عروس نثار کنند و الحال در شیراز کسی که زرورق میسازد پروازه گر میگویند، بعضی ورق طلا و نقره را گویند که نقاشان کار فرمایند و شاهد برین آن است که در شیراز شخصی که نکسان میسازد یعنی ورق طلا و نقره را بر روی پوست می چسباند پروازه گر می خوانند، عیش و خرمی. (برهان)
توشه و طعامی را گویند که در سیر و شکار و سفر همراه بردارند و یا از دنبال بیاورند. خوردنی بود که از پس کسی برند. (لغت فرس اسدی) : ای زن او روسپی این شهر را دروازه نیست نه به هر شهری مرا از مهتران پروازه نیست. مُرَصّعی (از فرهنگ اسدی). آنان که چو من بی پر و پروازۀ عشقند جز در حرم جانان پرواز نخواهند. خاقانی. جانا چه توان کرد که اندر ره عشقت الا جگر سوخته پروازۀ ما نیست. ، درمنه ای که از پیش عروس ریزند. (صحاح الفرس). درمنه ای که از پیش عروس برفروزندخرمی را. (حاشیۀ نسخۀ چاپی فرهنگ اسدی) ، آتشی که پارسیان به شب عروسی بیفروزند و دامن عروس و داماد بهم بسته گرد آن طواف کنند. آتشی که پیش عروس افروزند، ورق زر که ریزه سازند وشب زفاف بر داماد و عروس نثار کنند و الحال در شیراز کسی که زرورق میسازد پروازه گر میگویند، بعضی ورق طلا و نقره را گویند که نقاشان کار فرمایند و شاهد برین آن است که در شیراز شخصی که نکسان میسازد یعنی ورق طلا و نقره را بر روی پوست می چسباند پروازه گر می خوانند، عیش و خرمی. (برهان)
قافیۀ شعر همچو بهار و نگار و هزار و زمین و کمین و امین. حرف دال در این لغت و لغت ماقبل بنا بر قاعده کلی نقطه دار است. (برهان). قافیه باشد. (اوبهی). قافیۀ شعر. (رشیدی) : به شعر خواجه منم داد شاعری داده بجای خویش معانی از او و سرواده. خجسته. رجوع به سرواره شود
قافیۀ شعر همچو بهار و نگار و هزار و زمین و کمین و امین. حرف دال در این لغت و لغت ماقبل بنا بر قاعده کلی نقطه دار است. (برهان). قافیه باشد. (اوبهی). قافیۀ شعر. (رشیدی) : به شعر خواجه منم داد شاعری داده بجای خویش معانی از او و سرواده. خجسته. رجوع به سرواره شود
هار که مروارید ولعل امثال آن باشد که برشته کشیده باشند. (برهان). چیزی که مرتب چیده شده باشد عموماً و جواهر چیده شده خصوصاً. (شعوری ج 2 ص 314). رجوع به گریواره شود
هار که مروارید ولعل امثال آن باشد که برشته کشیده باشند. (برهان). چیزی که مرتب چیده شده باشد عموماً و جواهر چیده شده خصوصاً. (شعوری ج 2 ص 314). رجوع به گریواره شود
پرآواز. و پرآوازه شدن، مشهور و مشتهر گشتن: بدو رای زن گفت اکنون گذشت ازاین کار گیتی پرآوازه گشت. فردوسی. درخت کهن میوۀ تازه داشت که شهر از نکوئی پرآوازه داشت. سعدی (بوستان)
پرآواز. و پرآوازه شدن، مشهور و مشتهر گشتن: بدو رای زن گفت اکنون گذشت ازاین کار گیتی پرآوازه گشت. فردوسی. درخت کهن میوۀ تازه داشت که شهر از نکوئی پرآوازه داشت. سعدی (بوستان)
دهی است از دهستان باوی (بلوک حمید) بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 41هزارگزی شمال خاوری اهواز و 4هزارگزی باختر راه شوسۀ مسجدسلیمان به اهواز. دارای 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه کارون بوسیلۀ تلمبه تأمین میشود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان باوی (بلوک حمید) بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 41هزارگزی شمال خاوری اهواز و 4هزارگزی باختر راه شوسۀ مسجدسلیمان به اهواز. دارای 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه کارون بوسیلۀ تلمبه تأمین میشود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
توشه و طعامی که کسی همراه برد یا از پس او فرستند، درمنه ای که از پیش عروس برای خرمی بر افروزند، آتشی که پارسیان بشب عروسی بیفروزند و دامن عروس و داماد را بهم بسته گرد آن طواف کنند آتشی که پیش عروس افروزند، ورق زر که ریزه سازند و شب زفاف بر سر عروس و داماد نثار کنند، ورق طلا و نقره که نقاشان بر روی پوست و مانند آن کار میگذاشتند، عیش و خرمی. یا پروازه گوش. لاله گوش
توشه و طعامی که کسی همراه برد یا از پس او فرستند، درمنه ای که از پیش عروس برای خرمی بر افروزند، آتشی که پارسیان بشب عروسی بیفروزند و دامن عروس و داماد را بهم بسته گرد آن طواف کنند آتشی که پیش عروس افروزند، ورق زر که ریزه سازند و شب زفاف بر سر عروس و داماد نثار کنند، ورق طلا و نقره که نقاشان بر روی پوست و مانند آن کار میگذاشتند، عیش و خرمی. یا پروازه گوش. لاله گوش
توشه و طعامی که در سفر یا شکار همراه خود برند، آتشی که ایرانیان در شب عروسی پیش پای عروس و داماد بیفروزند، ریزه های زرورق یا هر چیز زر مانندی که در عروسی روی سر عروس و داماد می ریزند، عیش و خرمی
توشه و طعامی که در سفر یا شکار همراه خود برند، آتشی که ایرانیان در شب عروسی پیش پای عروس و داماد بیفروزند، ریزه های زرورق یا هر چیز زر مانندی که در عروسی روی سر عروس و داماد می ریزند، عیش و خرمی