محمد بن عبدالفتاح التنکابنی المازندرانی مشهور به سرآب. از شاگردان فاضل خراسانی بود و در فقه واصول و علم مناظره مهارت و تبحر تمام داشته است. اوراست مصنفاتی از جمله سفینه النجاه در اصول الدین وضیاءالقلوب که بفارسی تألیف شده و در امامت و اثبات مذهب حق است. رسائل متعدد دیگر بعربی و فارسی دارد. رجوع به روضات الجنات خوانساری ص 646 و 647 شود
محمد بن عبدالفتاح التنکابنی المازندرانی مشهور به سرآب. از شاگردان فاضل خراسانی بود و در فقه واصول و علم مناظره مهارت و تبحر تمام داشته است. اوراست مصنفاتی از جمله سفینه النجاه در اصول الدین وضیاءالقلوب که بفارسی تألیف شده و در امامت و اثبات مذهب حق است. رسائل متعدد دیگر بعربی و فارسی دارد. رجوع به روضات الجنات خوانساری ص 646 و 647 شود
دهی است از دهستان کهنه فرود بخش حومه شهرستان قوچان واقع در 12 هزارگزی جنوب باختری قوچان و 9 هزارگزی باختر شوسۀ عمومی مشهد بقوچان. هوای آنجا معتدل و دارای 933 تن جمعیت است. آب آنجااز چشمه تأمین می شود و محصول آنجا غلات، بنشن، و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان کهنه فرود بخش حومه شهرستان قوچان واقع در 12 هزارگزی جنوب باختری قوچان و 9 هزارگزی باختر شوسۀ عمومی مشهد بقوچان. هوای آنجا معتدل و دارای 933 تن جمعیت است. آب آنجااز چشمه تأمین می شود و محصول آنجا غلات، بنشن، و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
آنچه در ایام گرما مسافر تشنه را بتابش آفتاب ریگ صحرا از دور چون آب نماید. و گاهی در شب ماهتاب نیز همچنین می نماید. (غیاث). زمین شوره را گویند، در آفتاب میدرخشد و از دور به آب میماند. (برهان) (آنندراج). و بعضی گویند بخاری باشد آب نما که در بیابانها نماید. (برهان). زمین شورستان که در میانۀ روز از دور همچون آب نماید. (اوبهی). گوراب. (تفلیسی) (مجمل اللغه). گوراب و آن را در نیم روزان بینند. (مهذب الاسماء) (دهار). یلمع. (دهار). کتیر. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی دگر نماید و دیگر بود بسان سرآب. رودکی. نپرّید بر آسمانش عقاب از آن بهره ای شخ و بهری سراب. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1141). به چه ماند جهان مگر به سرآب سپس او تو چون روی بشتاب. ناصرخسرو. چند در این بادیۀ خوب و زشت تشنه بتازی به امید سرآب. ناصرخسرو. ترا ز گردش ایام نیز اگر گله ایست به رود نیل رسیدی مخر غرور سرآب. ابوالفرج رونی. رهی گرفتم در پیش برکه بود در او بجای سبزی سنگ و بجای آب سرآب. مسعودسعد. آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد وآن نیل مکرمت که تو دیدی سرآب شد. خاقانی. تشنۀ دل به آب می نرسد دیده جز بر سرآب می نرسد. خاقانی. از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک هرگز سرآب پر نکند قربۀ سقا. خاقانی. چشمه سرآب است فریبش مخور قبله صلیب است نمازش مبر. نظامی. در پیش عکس رویت شمس وقمر خیالی در جنب طاق چشمت نیل فلک سرآبی. عطار. خفته باشی بر لب جو خشک لب میروی سوی سرآب اندر طلب. مولوی. ای تشنه بخیره چند پویی این ره که تو میروی سرآبست. سعدی. دور است سر آب از این بادیه هشدار تا غول بیابان نفریبد به سرآبت. حافظ. کار دست درفشانت ناید از ابر بهار تشنگی ننشاند ارچه آب را ماند سرآب. ابن یمین. جلوۀ خورشید و ما هم از تو کی بخشد شکیب کی شنیدستی که گردد تشنه سیرآب از سرآب. قاآنی. ، خلاصه، زنده، سرچشمه و جایی باشد که آب از رودخانه به جوی آید. (برهان) : گر نه ای مست وقت آن آمد که بدانی سرآب را ز سرآب. ناصرخسرو. ، کنایه از معدوم و نابود، کنایه از غرور و تکبر. (برهان)
آنچه در ایام گرما مسافر تشنه را بتابش آفتاب ریگ صحرا از دور چون آب نماید. و گاهی در شب ماهتاب نیز همچنین می نماید. (غیاث). زمین شوره را گویند، در آفتاب میدرخشد و از دور به آب میماند. (برهان) (آنندراج). و بعضی گویند بخاری باشد آب نما که در بیابانها نماید. (برهان). زمین شورستان که در میانۀ روز از دور همچون آب نماید. (اوبهی). گوراب. (تفلیسی) (مجمل اللغه). گوراب و آن را در نیم روزان بینند. (مهذب الاسماء) (دهار). یلمع. (دهار). کتیر. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی دگر نماید و دیگر بود بسان سرآب. رودکی. نپرّید بر آسمانش عقاب از آن بهره ای شخ و بهری سراب. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1141). به چه ماند جهان مگر به سرآب سپس ِ او تو چون روی بشتاب. ناصرخسرو. چند در این بادیۀ خوب و زشت تشنه بتازی به امید سرآب. ناصرخسرو. ترا ز گردش ایام نیز اگر گله ایست به رود نیل رسیدی مخر غرور سرآب. ابوالفرج رونی. رهی گرفتم در پیش برکه بود در او بجای سبزی سنگ و بجای آب سرآب. مسعودسعد. آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد وآن نیل مکرمت که تو دیدی سرآب شد. خاقانی. تشنۀ دل به آب می نرسد دیده جز بر سرآب می نرسد. خاقانی. از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک هرگز سرآب پر نکند قربۀ سقا. خاقانی. چشمه سرآب است فریبش مخور قبله صلیب است نمازش مبر. نظامی. در پیش عکس رویت شمس وقمر خیالی در جنب طاق چشمت نیل فلک سرآبی. عطار. خفته باشی بر لب جو خشک لب میروی سوی سرآب اندر طلب. مولوی. ای تشنه بخیره چند پویی این ره که تو میروی سرآبست. سعدی. دور است سر آب از این بادیه هشدار تا غول بیابان نفریبد به سرآبت. حافظ. کار دست درفشانت ناید از ابر بهار تشنگی ننشاند ارچه آب را ماند سرآب. ابن یمین. جلوۀ خورشید و ما هم از تو کی بخشد شکیب کی شنیدستی که گردد تشنه سیرآب از سرآب. قاآنی. ، خلاصه، زنده، سرچشمه و جایی باشد که آب از رودخانه به جوی آید. (برهان) : گر نه ای مست وقت آن آمد که بدانی سرآب را ز سرآب. ناصرخسرو. ، کنایه از معدوم و نابود، کنایه از غرور و تکبر. (برهان)
تصویری موهوم که در روز و روی سطح افقی به دلیل انعکاس نور بر لایه ای از هوای رقیق شدۀ نزدیک به سطح زمین تشکیل می شود، برای مثال دور است سر آب در این بادیه هشدار / تا غول بیابان نفریبد به سرابت (حافظ - ۴۸)
تصویری موهوم که در روز و روی سطح افقی به دلیل انعکاس نور بر لایه ای از هوای رقیق شدۀ نزدیک به سطح زمین تشکیل می شود، برای مِثال دور است سر آب در این بادیه هشدار / تا غول بیابان نفریبد به سرابت (حافظ - ۴۸)
یکی از شهرستانهای استان دوم کشور و در قسمت باختر شهرستان تبریز در منطقۀ کوهستانی و جلگه مانند دهلیزی است که بین دو رشته جبال سبلان از شمال و بزگوش از جنوب واقع شده است. قسمت عمده دهات این شهرستان در دامنه های سبلان و قسمت دیگر در جلگه واقع شده است. حدود شهرستان بشرح زیر است: از شمال به ارتفاعات سبلان، از جنوب بکوه بزگوش، از خاور بشهرستان اردبیل، از باختر بشهرستان تبریز. آب و هوا: هوای شهرستان نسبت به پستی و بلندیی که دارد متغیر بوده و به دو منطقه تقسیم میشود، منطقۀ جلگه دارای هوای معتدل و منطقۀ کوهستانی دارای هوای سردسیری است. آب مشروبی و مزروعی شهرستان از چشمه و رودخانه های محلی دامنه های جنوبی سبلان و دامنه های شمالی بزگوش تأمین میگردد. ارتفاعات: رشته جبال سبلان که در شمال شهرستان واقع است و مهمترین قلۀ آن بنام سبلان معروف و ارتفاع آن 4200 گز است و مقبرۀ ’بردیون’ در پای این قلعه واقع شده است. رشتۀ جبال بزگوش در جنوب شهرستان واقعو قلۀ معروف آن بزگوش است و ارتفاع آن 3170 گز است. خود شهر با تعدادی دهات در جلگه بین دو رشته جبال سبلان و بزگوش واقع شده است. رودخانه ها: مهمترین رودخانه های شهرستان عبارت از رود خانه پشو و رود خانه نسویون است که از دامنه های جنوبی سبلان سرچشمه میگیرند و رود خانه وانق از دامنه های شمال باختری بزگوش سرچشمه میگیرد. محصولات عمده شهرستان عبارتند از غلات، بزرک، حبوبات. صادرات مهمش غلات و روغن بزرک و محصول دامی مخصوصاً روغن است. واردات آن پارچه، قند، شکر و چای است. شهرستان سراب از دو بخش زیر تشکیل می شود: 1- بخش مرکزی از 149 آبادی و دارای 106975 تن جمعیت. 2- بخش آلان از 33 آبادی و دارای 17710 تن جمعیت است که جمعاً از 182 آبادی تشکیل شده و جمعیت آنها با خود شهر 139500 تن است. راه شوسۀ اردبیل و تبریز از این شهرستان عبور می نماید و بعضی از قراء آن هم دارای جادۀ ماشین رو بوده بقیه اش بواسطۀ کوهستانی بودن دارای راه مالرو است. سراب، نام بخش مرکزی شهرستان سراب. از شمال بکوه سبلان، از جنوب بکوه بزگوش، از خاور بشهرستان اردبیل، از باختر به بخش آلان براغوش و بستان آباد محدود شده است. موقعیت طبیعی آن کوهستانی وسردسیر و ییلاقی است. از 7 دهستان بشرح زیر تشکیل میشود: دهستان آغمیان از 31 آبادی و 20689 تن جمعیت، دهستان رازلیق از 19 آبادی و 16010 تن جمعیت، دهستان ملایعقوب از 25 آبادی و 14010 تن جمعیت، دهستان هریس از 28 آبادی و 22679 تن جمعیت، دهستان نیکجه از 19 آبادی و 8392 تن جمعیت تشکیل گردیده است و بقیۀ مشخصات آن در تعریف شهرستان توضیح و شرح داده شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
یکی از شهرستانهای استان دوم کشور و در قسمت باختر شهرستان تبریز در منطقۀ کوهستانی و جلگه مانند دهلیزی است که بین دو رشته جبال سبلان از شمال و بزگوش از جنوب واقع شده است. قسمت عمده دهات این شهرستان در دامنه های سبلان و قسمت دیگر در جلگه واقع شده است. حدود شهرستان بشرح زیر است: از شمال به ارتفاعات سبلان، از جنوب بکوه بزگوش، از خاور بشهرستان اردبیل، از باختر بشهرستان تبریز. آب و هوا: هوای شهرستان نسبت به پستی و بلندیی که دارد متغیر بوده و به دو منطقه تقسیم میشود، منطقۀ جلگه دارای هوای معتدل و منطقۀ کوهستانی دارای هوای سردسیری است. آب مشروبی و مزروعی شهرستان از چشمه و رودخانه های محلی دامنه های جنوبی سبلان و دامنه های شمالی بزگوش تأمین میگردد. ارتفاعات: رشته جبال سبلان که در شمال شهرستان واقع است و مهمترین قلۀ آن بنام سبلان معروف و ارتفاع آن 4200 گز است و مقبرۀ ’بردیون’ در پای این قلعه واقع شده است. رشتۀ جبال بزگوش در جنوب شهرستان واقعو قلۀ معروف آن بزگوش است و ارتفاع آن 3170 گز است. خود شهر با تعدادی دهات در جلگه بین دو رشته جبال سبلان و بزگوش واقع شده است. رودخانه ها: مهمترین رودخانه های شهرستان عبارت از رود خانه پشو و رود خانه نسویون است که از دامنه های جنوبی سبلان سرچشمه میگیرند و رود خانه وانق از دامنه های شمال باختری بزگوش سرچشمه میگیرد. محصولات عمده شهرستان عبارتند از غلات، بزرک، حبوبات. صادرات مهمش غلات و روغن بزرک و محصول دامی مخصوصاً روغن است. واردات آن پارچه، قند، شکر و چای است. شهرستان سراب از دو بخش زیر تشکیل می شود: 1- بخش مرکزی از 149 آبادی و دارای 106975 تن جمعیت. 2- بخش آلان از 33 آبادی و دارای 17710 تن جمعیت است که جمعاً از 182 آبادی تشکیل شده و جمعیت آنها با خود شهر 139500 تن است. راه شوسۀ اردبیل و تبریز از این شهرستان عبور می نماید و بعضی از قراء آن هم دارای جادۀ ماشین رو بوده بقیه اش بواسطۀ کوهستانی بودن دارای راه مالرو است. سراب، نام بخش مرکزی شهرستان سراب. از شمال بکوه سبلان، از جنوب بکوه بزگوش، از خاور بشهرستان اردبیل، از باختر به بخش آلان براغوش و بستان آباد محدود شده است. موقعیت طبیعی آن کوهستانی وسردسیر و ییلاقی است. از 7 دهستان بشرح زیر تشکیل میشود: دهستان آغمیان از 31 آبادی و 20689 تن جمعیت، دهستان رازلیق از 19 آبادی و 16010 تن جمعیت، دهستان ملایعقوب از 25 آبادی و 14010 تن جمعیت، دهستان هریس از 28 آبادی و 22679 تن جمعیت، دهستان نیکجه از 19 آبادی و 8392 تن جمعیت تشکیل گردیده است و بقیۀ مشخصات آن در تعریف شهرستان توضیح و شرح داده شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
سیراب، ضد تشنه یعنی کسی و چیزی که از آب سیر باشد، (آنندراج) (غیاث)، ریان، (منتهی الارب) (دهار) : ز تخم ستمکاره افراسیاب نباید که تشنه شود سیرآب، فردوسی، خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبید خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار، (منسوب به فرخی)، زمین خشک شد سیرآب و باغ زرد شد اخضر هوای تیره شد روشن جهان پیر شد برنا، مسعودسعد، ماه دوهفته ندارد قد و چشم و رخ و زلف عرعر و نرگس سیرآب و گل سوری و آس، سوزنی، فردا به بهشت گشته سیرآب در کوثر مصطفات جویم، خاقانی، نمک در دیدۀ بیخواب میکرد ز نرگس لاله را سیرآب میکرد، نظامی، چشمۀ مهتاب تو سردی گرفت لالۀ سیرآب تو زردی گرفت، نظامی، چو سیرآب خواهی شدن ز آب جوی چرا ریزی از بهر برف آبروی، سعدی، ترا حکایت ما مختصر بگوش آید که حال تشنه نمیدانی ای گل سیرآب، سعدی، آری نیلی کز اوست سبطی سیرآب خون شود آبش بکام قبطی ابتر، قاآنی، ، تازه وآبدار، (آنندراج)، شاداب: هر سوءالی کز آن گل سیرآب دوش کردم همه بداد جواب، عنصری، لؤلؤ سیراب اقاصی ثغور نواحی آن متبسم و از بوی گل ... (ترجمه محاسن اصفهان)، دایم گل این بستان سیرآب نمی ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی، حافظ، ، غذایی است که از امعای حیوانات مثل بز و گوسفند با آب سازند و در آن سیر کنند و فقرا خورند، (آنندراج) (انجمن آرا)، اشکنبه، شکنبه، سختو: بهر سیرآب و پاچه و سنگک خویشتن را زنند بر چنگک، یحیی شیرازی (از آنندراج)، یکی ببوی کباب من آمده سرمست یکی ز کاسۀ سیرآب من شده مخمور، بسحاق اطعمه
سیراب، ضد تشنه یعنی کسی و چیزی که از آب سیر باشد، (آنندراج) (غیاث)، ریان، (منتهی الارب) (دهار) : ز تخم ستمکاره افراسیاب نباید که تشنه شود سیرآب، فردوسی، خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبید خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار، (منسوب به فرخی)، زمین خشک شد سیرآب و باغ زرد شد اخضر هوای تیره شد روشن جهان پیر شد برنا، مسعودسعد، ماه دوهفته ندارد قد و چشم و رخ و زلف عرعر و نرگس سیرآب و گل سوری و آس، سوزنی، فردا به بهشت گشته سیرآب در کوثر مصطفات جویم، خاقانی، نمک در دیدۀ بیخواب میکرد ز نرگس لاله را سیرآب میکرد، نظامی، چشمۀ مهتاب تو سردی گرفت لالۀ سیرآب تو زردی گرفت، نظامی، چو سیرآب خواهی شدن ز آب جوی چرا ریزی از بهر برف آبروی، سعدی، ترا حکایت ما مختصر بگوش آید که حال تشنه نمیدانی ای گل سیرآب، سعدی، آری نیلی کز اوست سبطی سیرآب خون شود آبش بکام قبطی ابتر، قاآنی، ، تازه وآبدار، (آنندراج)، شاداب: هر سوءالی کز آن گل سیرآب دوش کردم همه بداد جواب، عنصری، لؤلؤ سیراب اقاصی ثغور نواحی آن متبسم و از بوی گل ... (ترجمه محاسن اصفهان)، دایم گل این بستان سیرآب نمی ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی، حافظ، ، غذایی است که از امعای حیوانات مثل بز و گوسفند با آب سازند و در آن سیر کنند و فقرا خورند، (آنندراج) (انجمن آرا)، اشکنبه، شکنبه، سختو: بهر سیرآب و پاچه و سنگک خویشتن را زنند بر چنگک، یحیی شیرازی (از آنندراج)، یکی ببوی کباب من آمده سرمست یکی ز کاسۀ سیرآب من شده مخمور، بسحاق اطعمه
هزوارش ’سروبا’، پهلوی ’سخون’، سخن (یونکر ص 100). در رسم الخط پهلوی ’سروا’ هم خوانده می شود. رجوع کنید به سروا. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). به لغت زند و پازند بمعنی سخن باشد و بعربی کلام گویند. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
هزوارش ’سروبا’، پهلوی ’سخون’، سخن (یونکر ص 100). در رسم الخط پهلوی ’سروا’ هم خوانده می شود. رجوع کنید به سروا. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). به لغت زند و پازند بمعنی سخن باشد و بعربی کلام گویند. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
زراب. طلای حل کرده ومالیده را... گویند که استادان نقاش بکار برند. (برهان) (آنندراج). زر حل کرده. (شرفنامۀ منیری). طلای محلول. (غیاث اللغات). آب طلا وطلای مسحوق و مخلوط با آب که نقاشان و مذهبان بکار برند. (ناظم الاطباء). زریاب. آب طلا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). برنگ زرد طلائی نیز اطلاق شود: چو خورشید تابان برآرد درفش چو زرآب گردد زمین بنفش. فردوسی. هر زمان باغ بزرآب همی شوید روی هر زمان کوه به سیماب فروپوشد یال. فرخی. سخنهائی بگفت از جان پرتاب که شاید ار نویسندش به زرآب. (ویس و رامین). اندوده رخش زمان به زرآب آلوده سرش به گرد کافور. ناصرخسرو. زیرا که دراو خزان به زرآب بر دشت بشست سبز بیرم. ناصرخسرو (دیوان ص 274). وز طلعت من زمان به زرآب شست آن همه صورت ونگارم. ناصرخسرو (دیوان ص 285). جرعه زرآبست بر خاکش مریز خاک مرو آتشین جوشن کجاست. خاقانی. دوش آن زمان که چشمۀ زرآب آسمان سیماب وار زآن سوی چاه زمین گریخت. خاقانی. ... و آزریون، از حسد، رخسار آتش رنگ او رخ به زرآب فروشست و بسان غمگینان از اوراق گلناری چهرۀ زعفرانی بنمود. (تاج المآثر) ، کنایه از شراب زردرنگ باشد. (برهان) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). می زعفرانی. (شرفنامۀ منیری). شراب زعفرانی. (انجمن آرا) : زرآب دیدی می نگر، می برده آب کار زر ساقی بکار آب در آب محابا ریخته. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 377). ، بالفتح و تشدید رای مهمله (زرّآب) نام گیاهی است که بوی مشک دارد. از شرح خاقانی. (غیاث اللغات)
زراب. طلای حل کرده ومالیده را... گویند که استادان نقاش بکار برند. (برهان) (آنندراج). زر حل کرده. (شرفنامۀ منیری). طلای محلول. (غیاث اللغات). آب طلا وطلای مسحوق و مخلوط با آب که نقاشان و مذهبان بکار برند. (ناظم الاطباء). زریاب. آب طلا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). برنگ زرد طلائی نیز اطلاق شود: چو خورشید تابان برآرد درفش چو زرآب گردد زمین بنفش. فردوسی. هر زمان باغ بزرآب همی شوید روی هر زمان کوه به سیماب فروپوشد یال. فرخی. سخنهائی بگفت از جان پرتاب که شاید ار نویسندش به زرآب. (ویس و رامین). اندوده رخش زمان به زرآب آلوده سرش به گرد کافور. ناصرخسرو. زیرا که دراو خزان به زرآب بر دشت بشست سبز بیرم. ناصرخسرو (دیوان ص 274). وز طلعت من زمان به زرآب شست آن همه صورت ونگارم. ناصرخسرو (دیوان ص 285). جرعه زرآبست بر خاکش مریز خاک مرو آتشین جوشن کجاست. خاقانی. دوش آن زمان که چشمۀ زرآب آسمان سیماب وار زآن سوی چاه زمین گریخت. خاقانی. ... و آزریون، از حسد، رخسار آتش رنگ او رخ به زرآب فروشست و بسان غمگینان از اوراق گلناری چهرۀ زعفرانی بنمود. (تاج المآثر) ، کنایه از شراب زردرنگ باشد. (برهان) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). می زعفرانی. (شرفنامۀ منیری). شراب زعفرانی. (انجمن آرا) : زرآب دیدی می نگر، می برده آب کار زر ساقی بکار آب در آب محابا ریخته. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 377). ، بالفتح و تشدید رای مهمله (زَرّآب) نام گیاهی است که بوی مشک دارد. از شرح خاقانی. (غیاث اللغات)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، در 8500گزی جنوب خاوری مرزبانی و یک هزارگزی فیروزآباد. دامنه. سردسیر و دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات، توتون، لبنیات، مختصر قلمستان و میوجات. شغل اهالی زراعت، قالیچه، جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است که تابستان از طریق زرین و پیر کاشان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، در 8500گزی جنوب خاوری مرزبانی و یک هزارگزی فیروزآباد. دامنه. سردسیر و دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات، توتون، لبنیات، مختصر قلمستان و میوجات. شغل اهالی زراعت، قالیچه، جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است که تابستان از طریق زرین و پیر کاشان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
کسی را و چیزی را گویند که مانند فلک و آسیا و گردون سرگردان و همیشه در گردیدن باشد. (برهان). کسی و چیزی که مانند فلک و آسیا و گردون چوبی و آدمی سرگردان در گشتن باشد و آن را سرهال نیز گویند. (از آنندراج)
کسی را و چیزی را گویند که مانند فلک و آسیا و گردون سرگردان و همیشه در گردیدن باشد. (برهان). کسی و چیزی که مانند فلک و آسیا و گردون چوبی و آدمی سرگردان در گشتن باشد و آن را سرهال نیز گویند. (از آنندراج)
دهی است از دهستان بالا از بخش طالقان شهرستان تهران، واقع در 32هزارگزی خاور شهرک، سر راه عمومی و مالرو طالقان به شاه پل. کوهستانی و سردسیر و دارای 255 تن سکنه است. رود محلی و چشمه سار دارد. محصول آن غلات، بنشن و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و عده ای برای تأمین معاش به تهران می روند. از صنایع دستی مختصر کرباس، گلیم و جاجیم بافی معمول است. مزارع عسلک، داموتی و پای قلعه دختر جزء این ده است. سرچشمۀ اصلی شاهرود از ارتفاعات این ده میباشد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان بالا از بخش طالقان شهرستان تهران، واقع در 32هزارگزی خاور شهرک، سر راه عمومی و مالرو طالقان به شاه پل. کوهستانی و سردسیر و دارای 255 تن سکنه است. رود محلی و چشمه سار دارد. محصول آن غلات، بنشن و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و عده ای برای تأمین معاش به تهران می روند. از صنایع دستی مختصر کرباس، گلیم و جاجیم بافی معمول است. مزارع عسلک، داموتی و پای قلعه دختر جزء این ده است. سرچشمۀ اصلی شاهرود از ارتفاعات این ده میباشد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
در سیب و امرود و لیمو و نارنج و غیره، شاداب. طری. آبدار. دارای شیرۀ نباتی بسیار: دانه (انگور) از خوشه ریختن آغاز کرده و پرآب است دلیل میکند که فائدۀ این در آب این است. (نوروزنامه). ، دارای آب بسیار. که آب بسیار دارد: چاه پرآب، که مملو است از آب: حوض پر آب. تمریح، پرآب کردن مشک تا بخیه محکم شود. (تاج المصادر بیهقی). تحبﱡب، پرآب شدن شکم، بارنده چنانکه ابر: چنان دید گودرز یک شب بخواب که ابری برآمد از ایران پرآب. فردوسی. ، مملو از اشک چنانکه دیده: همه دل پر از خون و دیده پرآب گریزان ز گردان افراسیاب. فردوسی. همه شوربختند و برگشته سر همه دیده پرآب و پرخون جگر. فردوسی. - پرآب آمدن سخن، سخن عذب گفتن: سوزنی را که دوستدار تو است سخن مدح تو پرآب آید. سوزنی. - دیده، مژگان پرآب کردن، گریستن. گریان شدن. دیدۀ مملو از اشک: بیامد بدرگاه افراسیاب جهانی بدو دیده کرده پرآب. فردوسی. ز بهر سیاوش دو دیده پرآب همی کرد نفرین بر افراسیاب. فردوسی. همی گفت و مژگان پر از آب کرد همی برکشید از جگر باد سرد. فردوسی
در سیب و امرود و لیمو و نارنج و غیره، شاداب. طری. آبدار. دارای شیرۀ نباتی بسیار: دانه (انگور) از خوشه ریختن آغاز کرده و پرآب است دلیل میکند که فائدۀ این در آب این است. (نوروزنامه). ، دارای آب بسیار. که آب بسیار دارد: چاه پرآب، که مملو است از آب: حوض پر آب. تمریح، پرآب کردن مشک تا بخیه محکم شود. (تاج المصادر بیهقی). تحبﱡب، پرآب شدن شکم، بارنده چنانکه ابر: چنان دید گودرز یک شب بخواب که ابری برآمد از ایران پرآب. فردوسی. ، مملو از اشک چنانکه دیده: همه دل پر از خون و دیده پرآب گریزان ز گردان افراسیاب. فردوسی. همه شوربختند و برگشته سر همه دیده پرآب و پرخون جگر. فردوسی. - پرآب آمدن سخن، سخن عذب گفتن: سوزنی را که دوستدار تو است سخن مدح تو پرآب آید. سوزنی. - دیده، مژگان پرآب کردن، گریستن. گریان شدن. دیدۀ مملو از اشک: بیامد بدرگاه افراسیاب جهانی بدو دیده کرده پرآب. فردوسی. ز بهر سیاوش دو دیده پرآب همی کرد نفرین بر افراسیاب. فردوسی. همی گفت و مژگان پر از آب کرد همی برکشید از جگر باد سرد. فردوسی
جمع واژۀ ارب، بمعنی زیرکی و مکر و زشتی و شر و بدی و عقل و دین و شرم زن و حاجت و عضو: السجود علی سبعه ارآب، یعنی سجده بر هفت عضو است: پیشانی و دو دست و دو قدم و دو زانو، یعنی مساجد سبعه
جَمعِ واژۀ اِرب، بمعنی زیرکی و مکر و زشتی و شر و بدی و عقل و دین و شرم زن و حاجت و عضو: السجود علی سبعه ارآب، یعنی سجده بر هفت عضو است: پیشانی و دو دست و دو قدم و دو زانو، یعنی مساجد سبعه
مطرب و سازنده ای بود که در عهد خود نظیر نداشت. (برهان). نام مطرب و استاد بی نظیر. (آنندراج) (رشیدی) : شاعرانت چو رودکی و شهید مطربانت چو سرکش و سرکب. فرخی. رجوع به سرکش شود
مطرب و سازنده ای بود که در عهد خود نظیر نداشت. (برهان). نام مطرب و استاد بی نظیر. (آنندراج) (رشیدی) : شاعرانت چو رودکی و شهید مطربانت چو سرکش و سرکب. فرخی. رجوع به سرکش شود
دهی است از دهستان سهندآباد بخش بستان آباد شهرستان تبریز، در 21 هزارگزی باختر بستان آباد و چهار هزارگزی شوسۀ تبریز به بستان آباد. جایی است کوهستانی و سردسیر و دارای 519 تن سکنه. از چشمه ها مشروب میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان سهندآباد بخش بستان آباد شهرستان تبریز، در 21 هزارگزی باختر بستان آباد و چهار هزارگزی شوسۀ تبریز به بستان آباد. جایی است کوهستانی و سردسیر و دارای 519 تن سکنه. از چشمه ها مشروب میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان، در 42هزارگزی جنوب شرقی مینودشت و 14هزارگزی جادۀ گرگان به شاهرود در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 720 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات و برنج، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنعت دستی زنان پارچه بافی و گلیم و جوال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان، در 42هزارگزی جنوب شرقی مینودشت و 14هزارگزی جادۀ گرگان به شاهرود در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 720 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات و برنج، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنعت دستی زنان پارچه بافی و گلیم و جوال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
شاهین و آن جانوری است شکاری. (برهان) : پیوسته همی گوید آن سرشب تشنه بی آب ملک صبر دهد مر عطشان را. سنایی. نه بیش از کلنگ است سرشب بزور که سیلی زنانش رساند به گور. امیرخسرو
شاهین و آن جانوری است شکاری. (برهان) : پیوسته همی گوید آن سرشب تشنه بی آب ملک صبر دهد مر عطشان را. سنایی. نه بیش از کلنگ است سرشب بزور که سیلی زنانش رساند به گور. امیرخسرو