شهری است بحمص. (منتهی الارب). رجوع به سدوم شود، گاه از سدوم قاضی سذوم مقصود است: آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل ایزد سذوم را نسپرده ست حاکمی. ناصرخسرو. رجوع به سدوم شود
شهری است بحمص. (منتهی الارب). رجوع به سدوم شود، گاه از سدوم قاضی سذوم مقصود است: آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل ایزد سذوم را نسپرده ست حاکمی. ناصرخسرو. رجوع به سدوم شود
سائل و روان از هر چیزی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عظم رذوم، استخوان که مغز آن روان باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). استخوان که مغز و چربش آن جاری و روان باشد. ج، رذم، رذم. (از اقرب الموارد) ، جفنه رذوم، کاسۀ پر که آب و مانند آن از سرش بیرون آید. ج، رذم، رذم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج). کاسۀ پر که مایع از کنار آن بیرون ریزد. (از اقرب الموارد)
سائل و روان از هر چیزی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عَظْم رذوم، استخوان که مغز آن روان باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). استخوان که مغز و چربش آن جاری و روان باشد. ج، رُذُم، رَذَم. (از اقرب الموارد) ، جَفْنه رذوم، کاسۀ پر که آب و مانند آن از سرش بیرون آید. ج، رُذُم، رَذَم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج). کاسۀ پر که مایع از کنار آن بیرون ریزد. (از اقرب الموارد)
شهری است از شهرهای قوم لوط که قاضی آن را سدوم گفتندی و ابوحاتم در کتاب المزال و المفسد گوید آن سذوم به ذال معجمه است. و گوید به دال خطاست. ازهری گوید صحیح است و اعجمی است و شاعر گوید: کذلک قوم لوط حین أضحوا کعصف فی سدومهم رمیم. و این دلالت میکندبر آنکه وی اسم شهر است نه اسم قاضی ولی قاضی آن شهر مورد مثل گردیده و گویند: اجور من قاضی سدوم. و میدانی در کتاب الامثال گوید: سدوم ’سرمین’ و شهری است از اعمال حلب. (معجم البلدان). بود داوریمان چو حکم سذوم همانا شنیدستی آن حکم شوم که در شهر خائن شد آهنگری بزد قهرمان گردن دیگری. فردوسی (از تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 681از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و نام قریه ای است از قرای لوط، و در آن میاه و اشجار بسیار بوده و در این زمان مقلوب است و در زمین آن زرع و گیاه نروید و زمینش سیاه باشد و مفروش بسنگهای سیاه، و گویند آن سنگهایی است که بر قوم لوط باریده بوده است. (برهان) (آنندراج). و نام قریه ای از قریه های قوم لوط. (غیاث). شهر عظیم مداین مؤتفکات است که بسبب شقاوت اهالیش منهدم گردید. لوط آن را از برای محل سکنای خود قرار داده زیرا اراضی اطراف آن خرم و بارآور و مثل جنت سیراب بود. (قاموس کتاب مقدس) : خدای تعالی لوط را پیغامبری داد بر آن پنج دیه و نام آن صنعه و صعوه و عمره و دوما و سدوم. (مجمل التواریخ و القصص ص 191). و بدیگری پنج پاره بوده است صبعه و صفر و عمره و اوما و سدوم. (نزهه القلوب چ لیدن ص 271)
شهری است از شهرهای قوم لوط که قاضی آن را سدوم گفتندی و ابوحاتم در کتاب المزال و المفسد گوید آن سذوم به ذال معجمه است. و گوید به دال خطاست. ازهری گوید صحیح است و اعجمی است و شاعر گوید: کذلک قوم لوط حین أضحوا کعصف فی سدومهم رمیم. و این دلالت میکندبر آنکه وی اسم شهر است نه اسم قاضی ولی قاضی آن شهر مورد مثل گردیده و گویند: اجور من قاضی سدوم. و میدانی در کتاب الامثال گوید: سدوم ’سرمین’ و شهری است از اعمال حلب. (معجم البلدان). بود داوریمان چو حکم سذوم همانا شنیدستی آن حکم شوم که در شهر خائن شد آهنگری بزد قهرمان گردن دیگری. فردوسی (از تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 681از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و نام قریه ای است از قرای لوط، و در آن میاه و اشجار بسیار بوده و در این زمان مقلوب است و در زمین آن زرع و گیاه نروید و زمینش سیاه باشد و مفروش بسنگهای سیاه، و گویند آن سنگهایی است که بر قوم لوط باریده بوده است. (برهان) (آنندراج). و نام قریه ای از قریه های قوم لوط. (غیاث). شهر عظیم مداین مؤتفکات است که بسبب شقاوت اهالیش منهدم گردید. لوط آن را از برای محل سکنای خود قرار داده زیرا اراضی اطراف آن خرم و بارآور و مثل جنت سیراب بود. (قاموس کتاب مقدس) : خدای تعالی لوط را پیغامبری داد بر آن پنج دیه و نام آن صنعه و صعوه و عمره و دوما و سدوم. (مجمل التواریخ و القصص ص 191). و بدیگری پنج پاره بوده است صبعه و صفر و عمره و اوما و سدوم. (نزهه القلوب چ لیدن ص 271)
باد گرم. ج، سمائم. (غیاث) (منتهی الارب) (آنندراج) (مجمل اللغه) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59). باد گرم (ویؤنث) ج، سمائم. و برخی گفته اند سموم مخصوص روز است و گاه بشب آید و حرور مخصوص شب و گاه بروز آید. (ناظم الاطباء) : چاه دم گیر و بیابان و سموم تیغ آهخته سوی مرد نوان. خسروانی. جز بوی خلق او نشناسد سموم تیر جز تف خشم او نبرد زمهریر دی. منوچهری. دم پادشاهان امید است و بیم یکی را سموم و دگر رانسیم. اسدی. عنف و لطف تو بهر وقت خزانست و بهار خشم و عفو تو بهرحال سموم است و صباست. مسعودسعد. که نسیم صبای لطف تو شد شب و روز مرا سموم و حرور. مسعودسعد. آن کز نسیم تف سموم سیاستش خون در عروق فتنه ز خشکی چو روین است. انوری. در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف دور از سموم غصه بگلشن درآورم. خاقانی. در سموم ستم و حرور حوادث و انیاب نوایب روزگار مرفه و منعم اند. (سندبادنامه ص 118). در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی. (گلستان چ یوسفی ص 141). - باد سموم، باد گرم، باد سموم بادی است که در بیابانهای سوخته گذشته باشد و بخار دودناک که از زمین برخیزد با وی یار باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). باد سموم آن باشد که هرچه بگذرد بسوزد و هلاک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : ز تف دهانش دل خاره موم ز زهر دمش باد گیتی سموم. اسدی. از آن خاک جوشان باد سموم نمودند راهش به آباد بوم. نظامی
باد گرم. ج، سمائم. (غیاث) (منتهی الارب) (آنندراج) (مجمل اللغه) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59). باد گرم (ویؤنث) ج، سمائم. و برخی گفته اند سموم مخصوص روز است و گاه بشب آید و حرور مخصوص شب و گاه بروز آید. (ناظم الاطباء) : چاه دم گیر و بیابان و سموم تیغ آهخته سوی مرد نوان. خسروانی. جز بوی خلق او نشناسد سموم تیر جز تف خشم او نبرد زمهریر دی. منوچهری. دم پادشاهان امید است و بیم یکی را سموم و دگر رانسیم. اسدی. عنف و لطف تو بهر وقت خزانست و بهار خشم و عفو تو بهرحال سموم است و صباست. مسعودسعد. که نسیم صبای لطف تو شد شب و روز مرا سموم و حرور. مسعودسعد. آن کز نسیم تف سموم سیاستش خون در عروق فتنه ز خشکی چو روین است. انوری. در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف دور از سموم غصه بگلشن درآورم. خاقانی. در سموم ستم و حرور حوادث و انیاب نوایب روزگار مرفه و منعم اند. (سندبادنامه ص 118). در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی. (گلستان چ یوسفی ص 141). - باد سموم، باد گرم، باد سموم بادی است که در بیابانهای سوخته گذشته باشد و بخار دودناک که از زمین برخیزد با وی یار باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). باد سموم آن باشد که هرچه بگذرد بسوزد و هلاک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : ز تف دهانش دل خاره موم ز زهر دمش باد گیتی سموم. اسدی. از آن خاک جوشان باد سموم نمودند راهش به آباد بوم. نظامی
جمع واژۀ سم. یعنی زهرها. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : سر حد بادیه ست روان پاش بر سرش تریاق روح کن ز سموم معطرش. خاقانی. سموم افاعی ظلم را بتریاق دواعی انصاف تدارک میکنند. (سندبادنامه ص 118). رجوع به سم شود
جَمعِ واژۀ سم. یعنی زهرها. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : سر حد بادیه ست روان پاش بر سرش تریاق روح کن ز سموم معطرش. خاقانی. سموم افاعی ظلم را بتریاق دواعی انصاف تدارک میکنند. (سندبادنامه ص 118). رجوع به سم شود
حاکم ظالم. (آنندراج) (غیاث) : آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل ایزد سدوم را ننشسته بحاکمی. ناصرخسرو. ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم از تیر سحرگاه و دعای مظلوم. ؟ (از سندبادنامه). بر ایج دانا پوشیده نیست کآن رخ تو همی بپوشد عدل عمر بظلم سدوم. سوزنی
حاکم ظالم. (آنندراج) (غیاث) : آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل ایزد سدوم را ننشسته بحاکمی. ناصرخسرو. ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم از تیر سحرگاه و دعای مظلوم. ؟ (از سندبادنامه). بر ایج دانا پوشیده نیست کآن رخ تو همی بپوشد عدل عمر بظلم سدوم. سوزنی
نام قاضی شهر لوط است و فتوای به لواط داده بود. (برهان) (آنندراج). قاضی شهر لوطو او فتوای به لواطت داده بود. (غیاث) : گناه هم تو نمایی و هم تو گیری خشم پس این قضای سدوم است و باشد این منکر. عنصری. با خود اندیشه کرد حاکم شوم که کنم حکم زن چو حکم سدوم. سنایی
نام قاضی شهر لوط است و فتوای به لواط داده بود. (برهان) (آنندراج). قاضی شهر لوطو او فتوای به لواطت داده بود. (غیاث) : گناه هم تو نمایی و هم تو گیری خشم پس این قضای سدوم است و باشد این منکر. عنصری. با خود اندیشه کرد حاکم شوم که کنم حکم زن چو حکم سدوم. سنایی
نام دارالسیاسۀ بهرام گور و چون در آنجا می نشست بار اول نظرش بهر که میافتاد او را میکشت تا آنکه روزی اعرابیی را دید حکم کشتن او کرد. اعرابی پرسید: سبب کشتن من چیست ؟ گفت: دیدن تو مرا نامبارک است. اعرابی در خنده شد و گفت: الحال دیدن تو مرا شوم و نامبارک باشد. بهرام از این گفتگو متأثر شد و بر طرف کرد. (برهان) (آنندراج)
نام دارالسیاسۀ بهرام گور و چون در آنجا می نشست بار اول نظرش بهر که میافتاد او را میکشت تا آنکه روزی اعرابیی را دید حکم کشتن او کرد. اعرابی پرسید: سبب کشتن من چیست ؟ گفت: دیدن تو مرا نامبارک است. اعرابی در خنده شد و گفت: الحال دیدن تو مرا شوم و نامبارک باشد. بهرام از این گفتگو متأثر شد و بر طرف کرد. (برهان) (آنندراج)