جدول جو
جدول جو

معنی سدپی - جستجوی لغت در جدول جو

سدپی
(سَ پَ)
دهی است از دهات ساری. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 164)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حسدپیشه
تصویر حسدپیشه
آنکه همیشه و به همه کس رشک میبرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپی
تصویر سپی
سفید، از رنگ های ترکیبی شبیه رنگ برف یا شیر تازه، هر چیزی که دارای این رنگ باشد، روشن، آنکه پوست سفید دارد، فاقد رنگ، نوشته یا نقش مثلاً کاغذ سفید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سدپا
تصویر سدپا
هزارپا، حشره ای دراز و زرد رنگ که بدنش از حلقه های بسیار تشکیل شده و در هر حلقه یک جفت پا و جمعاً بیست و دو جفت پا دارد، در جلو سرش نیز یک جفت قلاب دارد که با آن حشرات دیگر را شکار می کند و درازیش تا ده سانتی متر می رسد، پرپایه، گوش خزک، سدپایه، گوش خز
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
ده کوچکی است از دهستان زیز و ماهروبخش الیگودرز شهرستان بروجرد. در 90 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز و 23 هزارگزی جنوب شوسۀ ازنا به درود. دارای 35 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سست و فروهشته شدن غلاف چیزی. (منتهی الارب) ، دراز کردن دست بسوی کسی، گام فراخ نهادن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ دا)
تار جامه. (منتهی الارب) (آنندراج). خلاف لحمه. (اقرب الموارد). تار. (زمخشری). رشته ها و نخ های دراز افقی کشیدۀ نسیجی مقابل لحمه که نخ های کوتاه عمودی گونۀ منسوجی بود. (یادداشت مؤلف) ، تری شب. (منتهی الارب). الندی اوندی اللیل. و گفته اند سدی، تری اول شب است و ندی تری آخر شب. (اقرب الموارد). نیم شب. (مهذب الاسماء) ، غورۀ سبز و تر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بلغت اهل مدینه غورۀ خرما باشد و آن را خلال نیز گویند. (برهان) (الفاظ الادویه) ، شهد، نیکویی. (آنندراج) (منتهی الارب) ، شتر بخود گذاشته. (آنندراج) (منتهی الارب). مهمل سرخود
لغت نامه دهخدا
(سُدْ دی ی)
لقب اسماعیل بدان جهت که در سدۀ مسجد کوفه نشسته روی بندها و سرافکندنیهای زنان میفروخت. (ناظم الاطباء). رجوع به اسماعیل بن عبدالرحمن در همین لغت نامه و رجوع به امتاع الاسماع 100 و عیون الاخبار ج 2 ص 301 و ج 3 ص 380 و عقدالفرید ج 2 ص 83 و 195 و ضحی الاسلام ج 3 ص 116 و روضات الجنات ص 101 شود
لغت نامه دهخدا
بستیباج است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
مخفف سفید و بعربی بیاض گویند. (برهان). رجوع به سپید شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
یحیی بن عبدالملک بن احمد بن شعیب سدری مکنی به ابوزکریا یحیی بن عبدالملک بن احمد شعیب. شیخ صالحی است از اصحاب شیخ عمادالدین که بسال 476هجری قمری بحلب متولد شده و ببغداد نشو و نما یافته از اباالحسین بن الطیوری و اباعلی التککی و غیره استماع حدیث کرده و سمعانی از او. (لباب الانساب ص 536)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
منسوب است به سدر که فروشندۀ آن است. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(سِ دِلْ لا)
سدله. فارسی معرب. کأنه ثلثه بیوت فی بیت واحد. (منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از پارسی، خانه ای که دارای سه اطاق باشد. (ناظم الاطباء). معرب سه دله. (تاج العروس) (المعرب جوالیقی صص 187- 188)
لغت نامه دهخدا
نام قبه ای بقصر احمد نصرالدوله بن مروان دوستک در میافارقین که بر سه پایه برآورده بودند، و این لفظ پارسی است بمعنی سه قائمه و مدفن نصرالدوله بدان قبه است. (از ابن خلکان از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ وی ی)
رمان سدوی، انار منسوب به سدیا بر غیر قیاس. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سرپا زدن که بهندی هوگر گویند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سدلی
تصویر سدلی
پارسی تازی گشته سه دله سه گتک (اتاق) در یک خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سدی
تصویر سدی
تار جامه، نم آغاز شب 3 نیکویی، انگلبین، غوره سبز خرما نمناک زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپی
تصویر سپی
آن چه که به رنگ برف یا شیر باشد، ابیض، مقابل سیاه، اسود، ظاهر، نمایان، سفید، اسپید
فرهنگ فارسی معین