نیله است که عصارۀ نیل باشد، و آن چیزی است که بدان چیزها رنگ کنند. (برهان). نیلج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نیل و نیله، چادر سبز. (آنندراج) (منتهی الارب) ، طیلسان. (مهذب الاسماء)
نیله است که عصارۀ نیل باشد، و آن چیزی است که بدان چیزها رنگ کنند. (برهان). نیلج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نیل و نیله، چادر سبز. (آنندراج) (منتهی الارب) ، طیلسان. (مهذب الاسماء)
ابن ذهل بن تغلبه. جد جاهلی است. فرزندانش بطنی از طایفۀ شیبان از عدنانیه اند. (اعلام زرکلی ج 1 ص 359). در منتهی الارب بطنی از ربیعه آمده است. (منتهی الارب) ابن اصمع. جدی جاهلی است. فرزندانش بطنی از قبیلۀ طی طایفۀ قحطانیه اند. (اعلام زرکلی ج 1 ص 359) ابن عمر غسانی، برادر شرحبیل والی شام که با پنجاه نفر بکمک برادر خود رفت ولی به دست لشکر اسلام کشته شد. (از حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 382). و رجوع به امتاع الاسماع ص 347 شود
ابن ذهل بن تغلبه. جد جاهلی است. فرزندانش بطنی از طایفۀ شیبان از عدنانیه اند. (اعلام زرکلی ج 1 ص 359). در منتهی الارب بطنی از ربیعه آمده است. (منتهی الارب) ابن اصمع. جدی جاهلی است. فرزندانش بطنی از قبیلۀ طی طایفۀ قحطانیه اند. (اعلام زرکلی ج 1 ص 359) ابن عمر غسانی، برادر شرحبیل والی شام که با پنجاه نفر بکمک برادر خود رفت ولی به دست لشکر اسلام کشته شد. (از حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 382). و رجوع به امتاع الاسماع ص 347 شود
حاکم ظالم. (آنندراج) (غیاث) : آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل ایزد سدوم را ننشسته بحاکمی. ناصرخسرو. ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم از تیر سحرگاه و دعای مظلوم. ؟ (از سندبادنامه). بر ایج دانا پوشیده نیست کآن رخ تو همی بپوشد عدل عمر بظلم سدوم. سوزنی
حاکم ظالم. (آنندراج) (غیاث) : آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل ایزد سدوم را ننشسته بحاکمی. ناصرخسرو. ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم از تیر سحرگاه و دعای مظلوم. ؟ (از سندبادنامه). بر ایج دانا پوشیده نیست کآن رخ تو همی بپوشد عدل عمر بظلم سدوم. سوزنی
نام قاضی شهر لوط است و فتوای به لواط داده بود. (برهان) (آنندراج). قاضی شهر لوطو او فتوای به لواطت داده بود. (غیاث) : گناه هم تو نمایی و هم تو گیری خشم پس این قضای سدوم است و باشد این منکر. عنصری. با خود اندیشه کرد حاکم شوم که کنم حکم زن چو حکم سدوم. سنایی
نام قاضی شهر لوط است و فتوای به لواط داده بود. (برهان) (آنندراج). قاضی شهر لوطو او فتوای به لواطت داده بود. (غیاث) : گناه هم تو نمایی و هم تو گیری خشم پس این قضای سدوم است و باشد این منکر. عنصری. با خود اندیشه کرد حاکم شوم که کنم حکم زن چو حکم سدوم. سنایی
شهری است از شهرهای قوم لوط که قاضی آن را سدوم گفتندی و ابوحاتم در کتاب المزال و المفسد گوید آن سذوم به ذال معجمه است. و گوید به دال خطاست. ازهری گوید صحیح است و اعجمی است و شاعر گوید: کذلک قوم لوط حین أضحوا کعصف فی سدومهم رمیم. و این دلالت میکندبر آنکه وی اسم شهر است نه اسم قاضی ولی قاضی آن شهر مورد مثل گردیده و گویند: اجور من قاضی سدوم. و میدانی در کتاب الامثال گوید: سدوم ’سرمین’ و شهری است از اعمال حلب. (معجم البلدان). بود داوریمان چو حکم سذوم همانا شنیدستی آن حکم شوم که در شهر خائن شد آهنگری بزد قهرمان گردن دیگری. فردوسی (از تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 681از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و نام قریه ای است از قرای لوط، و در آن میاه و اشجار بسیار بوده و در این زمان مقلوب است و در زمین آن زرع و گیاه نروید و زمینش سیاه باشد و مفروش بسنگهای سیاه، و گویند آن سنگهایی است که بر قوم لوط باریده بوده است. (برهان) (آنندراج). و نام قریه ای از قریه های قوم لوط. (غیاث). شهر عظیم مداین مؤتفکات است که بسبب شقاوت اهالیش منهدم گردید. لوط آن را از برای محل سکنای خود قرار داده زیرا اراضی اطراف آن خرم و بارآور و مثل جنت سیراب بود. (قاموس کتاب مقدس) : خدای تعالی لوط را پیغامبری داد بر آن پنج دیه و نام آن صنعه و صعوه و عمره و دوما و سدوم. (مجمل التواریخ و القصص ص 191). و بدیگری پنج پاره بوده است صبعه و صفر و عمره و اوما و سدوم. (نزهه القلوب چ لیدن ص 271)
شهری است از شهرهای قوم لوط که قاضی آن را سدوم گفتندی و ابوحاتم در کتاب المزال و المفسد گوید آن سذوم به ذال معجمه است. و گوید به دال خطاست. ازهری گوید صحیح است و اعجمی است و شاعر گوید: کذلک قوم لوط حین أضحوا کعصف فی سدومهم رمیم. و این دلالت میکندبر آنکه وی اسم شهر است نه اسم قاضی ولی قاضی آن شهر مورد مثل گردیده و گویند: اجور من قاضی سدوم. و میدانی در کتاب الامثال گوید: سدوم ’سرمین’ و شهری است از اعمال حلب. (معجم البلدان). بود داوریمان چو حکم سذوم همانا شنیدستی آن حکم شوم که در شهر خائن شد آهنگری بزد قهرمان گردن دیگری. فردوسی (از تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 681از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و نام قریه ای است از قرای لوط، و در آن میاه و اشجار بسیار بوده و در این زمان مقلوب است و در زمین آن زرع و گیاه نروید و زمینش سیاه باشد و مفروش بسنگهای سیاه، و گویند آن سنگهایی است که بر قوم لوط باریده بوده است. (برهان) (آنندراج). و نام قریه ای از قریه های قوم لوط. (غیاث). شهر عظیم مداین مؤتفکات است که بسبب شقاوت اهالیش منهدم گردید. لوط آن را از برای محل سکنای خود قرار داده زیرا اراضی اطراف آن خرم و بارآور و مثل جنت سیراب بود. (قاموس کتاب مقدس) : خدای تعالی لوط را پیغامبری داد بر آن پنج دیه و نام آن صنعه و صعوه و عمره و دوما و سدوم. (مجمل التواریخ و القصص ص 191). و بدیگری پنج پاره بوده است صبعه و صفر و عمره و اوما و سدوم. (نزهه القلوب چ لیدن ص 271)
نام دارالسیاسۀ بهرام گور و چون در آنجا می نشست بار اول نظرش بهر که میافتاد او را میکشت تا آنکه روزی اعرابیی را دید حکم کشتن او کرد. اعرابی پرسید: سبب کشتن من چیست ؟ گفت: دیدن تو مرا نامبارک است. اعرابی در خنده شد و گفت: الحال دیدن تو مرا شوم و نامبارک باشد. بهرام از این گفتگو متأثر شد و بر طرف کرد. (برهان) (آنندراج)
نام دارالسیاسۀ بهرام گور و چون در آنجا می نشست بار اول نظرش بهر که میافتاد او را میکشت تا آنکه روزی اعرابیی را دید حکم کشتن او کرد. اعرابی پرسید: سبب کشتن من چیست ؟ گفت: دیدن تو مرا نامبارک است. اعرابی در خنده شد و گفت: الحال دیدن تو مرا شوم و نامبارک باشد. بهرام از این گفتگو متأثر شد و بر طرف کرد. (برهان) (آنندراج)
طبری ’سوس’. (نصاب طبری 451) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نخالۀ هر چیز را گویند عموماً و نخاله و پوست گندم و جو آردکرده را خصوصاً. (برهان). پوست گندم یعنی آنچه که در غربال بعد از بیختن باقی ماند. (آنندراج) (غیاث). پوست غله که هنگام بیختن بدرآید، و سبوسه نیز در این لغت است، بتازیش نخاله خوانند. (شرفنامه). حثاله. (صراح اللغه). کپک. (مؤلف) : دین را طلب نکردی ودنیا ز دست رفت همچون سبوس تر نه خمیری و نه فطیر. ناصرخسرو. و سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند و پای را درمیان آب جو نهند و بصلاح بازآید و سبوس گندم همین معنی کند. (نوروزنامه). خضر گفت هیچ سبوس داری طلب کردکمی یافت. (قصص الانبیاء). ساخته (قرآن را) دست موزۀ سالوس بهر یک من جو و دو کاسه سبوس. سنایی. مانند گندم ارچه ز غم سینه چاک زد از آسیای چرخ نیابد همی سبوس. محمد بن همام شهاب الدین
طبری ’سوس’. (نصاب طبری 451) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نخالۀ هر چیز را گویند عموماً و نخاله و پوست گندم و جو آردکرده را خصوصاً. (برهان). پوست گندم یعنی آنچه که در غربال بعد از بیختن باقی ماند. (آنندراج) (غیاث). پوست غله که هنگام بیختن بدرآید، و سبوسه نیز در این لغت است، بتازیش نخاله خوانند. (شرفنامه). حُثاله. (صراح اللغه). کپک. (مؤلف) : دین را طلب نکردی ودنیا ز دست رفت همچون سبوس تر نه خمیری و نه فطیر. ناصرخسرو. و سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند و پای را درمیان آب جو نهند و بصلاح بازآید و سبوس گندم همین معنی کند. (نوروزنامه). خضر گفت هیچ سبوس داری طلب کردکمی یافت. (قصص الانبیاء). ساخته (قرآن را) دست موزۀ سالوس بهر یک من جو و دو کاسه سبوس. سنایی. مانند گندم ارچه ز غم سینه چاک زد از آسیای چرخ نیابد همی سبوس. محمد بن همام شهاب الدین
کسی را گویند که بسبب علتی چشم او تاریکی کند و شبکور را نیز گفته اند. (برهان قاطع). کسی را گویند که چشم او تاریکی کند بواسطۀعلتی. (جهانگیری). کسی را گویند که چشم او آب سیاه آورده باشد. (شعوری). تباه چشم از علتی که دارد. آنکه چشمش تاریک شود بسبب علتی. و گمان میرود این صورت تصحیف کلمه ادوش عربی باشد. و رجوع به ادوش شود
کسی را گویند که بسبب علتی چشم او تاریکی کند و شبکور را نیز گفته اند. (برهان قاطع). کسی را گویند که چشم او تاریکی کند بواسطۀعلتی. (جهانگیری). کسی را گویند که چشم او آب سیاه آورده باشد. (شعوری). تباه چشم از علتی که دارد. آنکه چشمش تاریک شود بسبب علتی. و گمان میرود این صورت تصحیف کلمه ادوش عربی باشد. و رجوع به اَدوَش شود
نسبتی است مر خالد بن احمد بن سدیدالدوله و محمد بن محمد سدیدالملک و علی بن المقلد را. (اعلام زرکلی ج 1 ص 359) نسبتی است مر سدوس را. (لباب الانساب ج 1 ص 537). انتساب قبایلی است. (الانساب سمعانی)
نسبتی است مر خالد بن احمد بن سدیدالدوله و محمد بن محمد سدیدالملک و علی بن المقلد را. (اعلام زرکلی ج 1 ص 359) نسبتی است مر سدوس را. (لباب الانساب ج 1 ص 537). انتساب قبایلی است. (الانساب سمعانی)
پوست گندم یا جو، پوست آرد نشده دانه غله (گندم جو)، نوعی مرض جلدی که در طبقه شاخی اپیدرم تحت تاثیر برخی قارچها پوسته پوسته شده و میریزد. یا سپوس سر. شوره سر که عبارت از پوسته بشره سر میباشد که بر اثر فعالیت قارچهای کچلی و برخی قارچهای انگلی دیگر که از سر بشکل پوسته ها و فلسهایی جدا میکند شوره سر سبوس
پوست گندم یا جو، پوست آرد نشده دانه غله (گندم جو)، نوعی مرض جلدی که در طبقه شاخی اپیدرم تحت تاثیر برخی قارچها پوسته پوسته شده و میریزد. یا سپوس سر. شوره سر که عبارت از پوسته بشره سر میباشد که بر اثر فعالیت قارچهای کچلی و برخی قارچهای انگلی دیگر که از سر بشکل پوسته ها و فلسهایی جدا میکند شوره سر سبوس