جدول جو
جدول جو

معنی سخیمه - جستجوی لغت در جدول جو

سخیمه
(سَ مَ)
کینه. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سخائم. (مهذب الاسماء). الحقد فی النفس. (بحر الجواهر) ، پلیدی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سخیمه
کینه نهانی، پلیدی
تصویری از سخیمه
تصویر سخیمه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلیمه
تصویر سلیمه
(دخترانه)
مؤنث سلیم، دارای قدرت داوری و تشخیص درست، سالم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فخیمه
تصویر فخیمه
(دخترانه)
مؤنث فخیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سخیه
تصویر سخیه
مؤنث واژۀ سخی، کریم، بخشنده، جوانمرد، رادمرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیمه
تصویر خیمه
چادر، سر پناهی موقتی که با پارچه یا وسایل دیگر برای درامان ماندن از سرما و گرما برپا می کنند
خیمه زدن: برپا کردن خیمه، کنایه از اقامت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(سُ مَ)
کون. (منتهی الارب) (آنندراج). در تاج العروس و اقرب الموارد و ذیل آن دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ)
هر خانه مستدیر. خیم، سه یا چهار چوب که بر آن گیاه اندازند و در گرما بسایۀ آن نشینند، هر خانه ای که از چوبهای درخت ساخته شود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). الاچیق. (یادداشت مؤلف). ج، خیمات، خیام، خیم، خیوم. در هر سه معنی، چادر و ستاده و منزلگاه قابل حمل و نقل که از پارچه های کلفت مانند کرباس و کتان و جز آن می سازند و در صحرا و باغ جهت نشستن در زیر سایه وی آنرا بر پا می کنند، سراپرده. خرگاه. سیاه چادر. (ناظم الاطباء). چادر. خباء. تاز. تاژ. چتری. سراپرده که از پارچه سازند برای نشستنگاه در سفر و حضر بکار برند. (یادداشت مؤلف). ج، خیم و خیام:
رسیدند زی شهر چندل فراز
سپه خیمه زد در نشیب و فراز.
رودکی.
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا.
کسائی.
ز خرگاه وز خیمه و پارگی
بسازید پیران بیکبارگی.
فردوسی.
سراپرده و خیمه ها ساختند
ز نخجیر دشتی بپرداختند.
فردوسی.
سراپرده از دیبه رنگ رنگ
بدو اندرون خیمه های پلنگ.
فردوسی.
همه روی لشکر به بیراه و راه
سراپرده و خیمه بد بی سپاه.
فردوسی.
برون رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمه زال زابل خدای.
فردوسی.
اندر آمد بخیمه آن دلبر.
فرخی.
یکی چون خیمه خاقان دوم چون خرگه خاتون
سیم چون حجرۀ قیصر چهارم قبۀ کسری.
منوچهری.
مثل مردمان و سلطان چون خیمه محکم نیک ستون است. (تاریخ بیهقی). هرگه که او... بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب. (تاریخ بیهقی). علوی دعا گفت و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند. (تاریخ بیهقی).
چو بشنید کامد یل سرافراز
برون زد سراپرده وخیمه باز.
اسدی.
برون آمد از خیمه و آن دو زلف
بنفشۀ پریشیده بر نسترن.
(از لغتنامه اسدی).
نخواهم چارطاق خیمۀ دهر
وگرسازد طنابم طوق گردن.
خاقانی.
گرنه بکار آمدی خیمۀ خاص ترا
صبح نکردی عمود خور نتنیدی طناب.
خاقانی.
چون خیمۀ ابیات چهل پنج شد از نظم
بگسست طناب سخن از غایت اطناب.
خاقانی.
بر چرخ زنند خیمۀ آه
هم خود بصفت میان آهند.
خاقانی.
هر جا که عدل خیمه زند کوس دین بزن
کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است.
خاقانی.
سکندر که با شرقیان حرب داشت
در خیمه گویند بر غرب داشت.
سعدی.
در فراق خیمه و خرگاه و زیلو و نمد
این بخود می پیچد و آن خاک بر سر می کند.
نظام قاری.
این یکی کندلان زد آن خیمه
فکر هر کس بقدر همت اوست.
نظام قاری.
همان بیت المقدس است که بنی اسرائیل در دشت بر پا می نمودند و خیمه از پرده های پوست بز ترتیب یافته اما پوشش خیمه از پوست قوچها و پوست خز بوده بر زبر همگی پوشیده میشد تا آنرااز باران و آفتاب محافظت نماید. (از قاموس مقدس) ، کنایه از آسمان. (یادداشت مؤلف) :
ندید از صعب تاریکی و تنگی اندر این خیمه
نه چشم باز من شخصی نه جان خفته دانائی.
ناصرخسرو.
هستشان آگهی که نه ز گزاف
زیر این خیمه در گرفتارند.
ناصرخسرو.
- پیروزه گون خیمه، کنایه از آسمان. گردون:
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی زین پیر خوش سیما.
سنائی.
- خیمۀ افلاک، کنایه از آسمان و هفت فلک:
زرین ترنج خیمۀ افلاک میخ وار
در خاک باد کوفته سر کز تو بازماند.
خاقانی.
- خیمۀ ترکی، نوعی خیمه بوده که ترکان بکار می برده اند.
- ، کنایه از آسمان و فلک است:
وز بر آن نوبتی خیمۀ ترکی که هست
خونی خنجرگذار صفدر آهن کمان.
خاقانی.
- خیمۀ فیروزه، کنایه از آسمان است:
تا درون چارطاق خیمۀ فیروزه ای
طبع را بی چارمیخ غم نخواهی یافتن.
خاقانی.
- خیمۀ کبود، کنایه از آسمان است:
وین خیمۀ کبود نبینند و این دو مرغ
کایشان هماره از پس دیگر همی پرند.
ناصرخسرو.
نیک بنگر کاندرین خیمۀ کبود
چون فتاده ست ای پسر چندین شتاب.
ناصرخسرو.
این شیشه گردنان که ازین خیمۀ کبود
بی نام چون قرابه بگردن طنابشان.
خاقانی.
- خیمۀ معلق، کنایه از آسمان است.
- هفت خیمه، هفت فلک. هفت گردون:
از ناله هفت خیمۀ گردون شکافتم
وز آه چارگوشۀ عالم بسوختم.
خاقانی.
بالای هفت خیمۀ پیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ)
رستاقی است از رساتیق طائف. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
جاریه رخیمه، دختر نرم و آسان گوی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). و رجوع به رخیم شود
لغت نامه دهخدا
(فُ خَ مَ)
بزرگی، بلندی. (منتهی الارب). در اقرب الموارد ضبط آن به تقدیم میم بر یاء است. رجوع به فخمیه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ)
ارض وخیمه، زمین که گیاهش ناسازوار و ناگوارنده باشد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، (بلده...) شهر ناموافق باشندگان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شهری که برای سکنی ̍ ناسازوار باشد. رجوع به وخمه شود، وخیم و کارهایی که انجام آن منجر به بدی گردد. (از ناظم الاطباء). رجوع به وخیم شود
لغت نامه دهخدا
زاج احمر است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ)
تأنیث سخیف. کم بافت. شل: و یسد فمه بخرته سخیفه. (ابن البیطار). رجوع به سخیف شود
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ)
طعام گرم، نوعی از آش که از آرد و روغن یا از آرد خرما ترتیب دهند. (آنندراج) (منتهی الارب). اردهاله. (صراح) (مهذب الاسماء). اوماج. (صراح) (بحر الجواهر). کاچی. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(یِ مَ)
مؤنث سائم. رجوع به سائمه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نشان. علامت. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ مَ)
کینه. (منتهی الارب). حقد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، سیاهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ خی یَ)
مؤنث سخی. رجوع به سخی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ)
لقب مردی از قریش بدان جهت که آش سخینه را ترتیب داده و بدان او را سرزنش میکردند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سخمه
تصویر سخمه
سیاهی، کینه، خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیمه
تصویر خیمه
چادر، سایبان بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخینه
تصویر سخینه
آرد توله آرد هاله آشی که با آرد پزند و مردم درویش خورند
فرهنگ لغت هوشیار
مونث سایم، چارپایانی که در گیاه زاری که همه مسلمانان در آن شریک باشند چریده باشند، رمه گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخیمه
تصویر رخیمه
مونث رخیم آسانگوی، سست آوا: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیمه
تصویر خیمه
((خِ مِ))
چادر، سراپرده
خیمه روی آب زدن: کنایه از کار بی ثبات یا زیان آور کردن
فرهنگ فارسی معین
چادر، خرگاه، سراپرده، شامیانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گر بیند که خیمه از بهر خویشتن زد یا کسی از بهر او زد و آنجا نشست. اگر سپاهی بود، مال یابد به قدر بزرگی و کوچکی آن. اگر بازرگان بود، سفر کند و از آن سفر مال و منفعت یابد. اگر خیمه سیاه و بزرگ بیند، دلیل غم و اندوه است. اگر خیمه کهن و دریده بیند، دلیل است که به او مضرت و زیان برسد. محمد بن سیرین
محمدبن سیرین گوید: اگر بیند که خیمه از بهر خویشتن زد یا کسی از بهر او زد و آنجا نشست. اگر سپاهی بود، مال یابد به قدر بزرگی و کوچکی آن. اگر بازرگان بود، سفر کند و از آن سفر مال و منفعت یابد. اگر خیمه سیاه و بزرگ بیند، دلیل غم و اندوه است. اگر خیمه کهن و دریده بیند، دلیل است که به او مضرت و زیان برسد. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند از خیمه بیرون رفت، دلیل که از شرف و بزرگی بیفتد. اگر بیند پادشاه به خیمه اش نشسته بود، کارش نکو گردد و بر دشمن ظفر یافته، کارش به نظام شود و خیمه در روز به خواب دیدن، کسی بود که کار شاهان و بزرگان بهم پیوندد و مهیا دارد.
اگر بیند از خیمه بیرون رفت، دلیل که از شرف و بزرگی بیفتد. اگر بیند پادشاه به خیمه اش نشسته بود، کارش نکو گردد و بر دشمن ظفر یافته، کارش به نظام شود و خیمه در روز به خواب دیدن، کسی بود که کار شاهان و بزرگان بهم پیوندد و مهیا دارد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
سلمه تره، از گیاهان است، نام زنانه
فرهنگ گویش مازندرانی
دمل چرکین
فرهنگ گویش مازندرانی