جدول جو
جدول جو

معنی سخر - جستجوی لغت در جدول جو

سخر
(سِ خَ)
دهی است از دهستان ماهیدشت بالا از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. واقع در 38 هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاه و 2 هزار و پانصدگزی سراب فیروزآباد. هوای آنجا سرد است و 185 تن سکنه دارد. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آنجا غلات، حبوب، چغندرقند، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. در دو محل بفاصله 1 هزار و پانصدگزی واقع و به سخر علیا و سفلی مشهور است. سکنۀ پائین 110 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 4)
لغت نامه دهخدا
سخر
(تَ فُ)
فسوس کردن با کسی. (آنندراج) (منتهی الارب). فسوس کردن و فسوس داشتن. (دهار). افسوس کردن. (تاج المصادر بیهقی). فسوس. (دهار) :
تا مر مرا تو غافل و ایمن نیافتی
از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
سخر
(سُ خَ)
تره ای است بخراسان. (آنندراج) (منتهی الارب). نباتی است که در اول بهار پدید آید و طعم او ترش شیرین بود و در لون به شبت و برگ همیون مشابهت دارد و او را بدل اشترغار با سرکه استعمال کنند، و در کتاب اخبار مرو آورده است که نبات سخر در فصل بهار از ریگ توده ها برکنند. و بوی او خوش و منظر او بغایت خوب بود وطعم او لذیذ و مرغوب، و اندک تلخی در مزۀ او باشد و ساق نبات او بهم کشیده بود، و آنچه از نبات و در زیر زمین پنهان بود رنگ او سفید بود و آنچه بیرون باشد سبزی بود که بسیاهی مایل باشد و وی سخر را در باب دوا ایراد نکرده است. (ترجمه صیدنه). گرم و خشک بود، مقوی معده تر بود و سدۀ جگر بگشاید. بتلخی که دروی هست هضم طعام بکند و به خاصیت قطع بلغم لزج بکند، و سده بگشاید و بادها بشکند و مصروع را نافع بود ومضر بود به محرورمزاج و تب دار. (اختیارات بدیعی)
لغت نامه دهخدا
سخر
تنبل به تنبل جامه صبرم بریدند به زشتی پرده نامم دریدند (گرگانی) فسوس کردن دست انداختن افسوسیدن (مسخره کردن)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سمر
تصویر سمر
(دخترانه)
افسانه، داستان، مشهور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سحر
تصویر سحر
(دخترانه)
صبح، آغاز روز، زمان قبل از سپیده دم، صبح
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سخریه
تصویر سخریه
ریشخند، استهزا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسخر
تصویر تسخر
ریشخند، استهزا، برای مثال گر لطیفی زشت را در پی کند / تسخری باشد که او بر وی کند (مولوی - ۱۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخره
تصویر سخره
ذلیل و مقهور و زیردست، کسی که مردم او را ریشخند کنند، آنکه به کار بی مزد گمارده شود، کسی که دیگری او را به کار بی مزد وا دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسخر
تصویر تسخر
رام گشتن، کار بی مزد کردن، به کار بی مزد گرفتن، ریشخند کردن
فرهنگ فارسی عمید
(جَ بُ دَ)
به بیگاری گرفتن:
دیو دنیای جفاپیشه ترا سخره گرفت
چوبهایم چه دوی از پس این دیو بهیم.
ناصرخسرو.
او نداندکه ترا عشق چنین سخره گرفت
خویش را رسوا زنهار مکن گو نکنم.
مسعودسعد.
چون لاشۀ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت بنزل یک تن تنها برافکند.
خاقانی.
چون اسب ترا سخره گرفتند یکی دان
خشک آخور و تر سبزه چه در بند چرایی.
خاقانی.
گفت شنیدم که شتر را به سخره میگیرند. (سعدی) ، بزور و جبر گرفتن. جبر کردن. (ناظم الاطباء).
- سخره گیر، بمعنی بیگار گیرنده:
بر هر گناه سخرۀ دیوم بخیرخیر
یا رب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
به سخره گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فرمان بردار کردن دیگری را ورام کردن و بی مزد کاری گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی مزد کاری را بر دیگری تکلیف کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، چارپای کسی را بدون مزد سوار شدن. (از متن اللغه) ، استهزاء و ریشخند کردن کسی را: تسخر به و منه، هزی ٔ به. (از المنجد). و رجوع به تسخر شود
لغت نامه دهخدا
(سُ ری یَ)
فسوس (اسم است مصدر را). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ خَ)
یهودا سخریوطی، اسخریوطی. نسبتی است که به یکی از دوازده حواری عیسی علیه السلام داده اند و او بخاطر مقداری پول به آن حضرت خیانت کرد و نامش معادل خائن بکار می رود
لغت نامه دهخدا
(تَ خَ)
مسخرگی و تمسخر باشد. گویند عربی است. (برهان). مأخوذ از تازی، استهزاء و بذله ومسخرگی و سخریه. (ناظم الاطباء). بمعنی تسخﱡر فارسیان استعمال کرده اند. (شرفنامۀ منیری) :
آن دهن کژ کرد و از تسخر بخواند
نام احمد را دهانش کژ بماند.
مولوی.
سالها جستم ندیدم یک نشان
جز که طنز و تسخر این سرخوشان.
مولوی.
گفت رو خواجه مرا غربال نیست
گفت میزان ده بر این تسخر مایست.
مولوی.
تیر را چرخ ار بدورش خواند کاتب باک نیست
پیش امی می نهاد آری پی تسخر دوات.
کاتبی (از شرفنامۀ منیری).
برخر همی نشاند خصم ترا به عنف
هر روز سخره وار پی تسخر آسمان.
(مؤلف شرفنامۀ منیری).
و رجوع به تسخﱡر شود
لغت نامه دهخدا
(جَ بَ تَ)
استهزا کردن. مسخره کردن:
بر خریدار فنون سخره و افسوس کنند
وآنگهی جز که همه تنبل و افسون نخرند.
ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه تهران ص 99)
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ)
نادان شمردن و سبک داشتن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ ری ی)
مطیع و فرمانبردار. (منتهی الارب) (آنندراج). و از این معنی است قوله تعالی: لیتخذ بعضهم بعضاً سخریاً. (قرآن 32/43) ، آنکه مردم بر وی بسیار فسوس کنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ / رِ)
مطیع و فرمانبردار، آنکه او را هر کس مقهور و فرمانبر سازد، آنکه بر وی بسیار مردم فسوس کنند. (منتهی الارب). و در عربی بمعنی مسخرگی و استهزاء باشد. (برهان). آنکه بر او استهزا و خنده کنند یعنی مسخره. (غیاث). مسخره:
سخرۀ دیو شوی گر پس ایشان بروی
زآنکه ایشان همه دیو جسدی را سخرند.
ناصرخسرو.
شعرهای تو نخوانیم و بر او سخره کنیم
ور کند سخره ما سخرۀ او را نخریم.
سوزنی.
سخرۀ او آفتاب سغبۀ او مشتری
بندۀ او آسمان چاکر او روزگار.
خاقانی.
او خواندم بسخره سلیمان ملک شعر
من جان بصدق مورچۀ خوان شناسمش.
خاقانی.
مرد باش و سخرۀ مردان مشو
رو سر خود گیر و سرگردان مشو.
(مثنوی).
سخرۀ عقلم چو صوفی در کنشت
شهرۀ شهرم چوغازی در رسن.
سعدی.
، بیگاری که کار بی مزد باشد. (برهان). کار بی مزد. (غیاث). بیگار یعنی کار بی مزد فرمودن. (آنندراج) (جهانگیری) :
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گویی که همی سخره و شاکار کنی.
کسایی.
در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب
روزی برهد جان تو زین سخره و بیگار.
ناصرخسرو.
چو بردند اسب عمرت را عوانان فلک سخره
چه جویی زین علف خانه که قحط افتاد در خانش.
خاقانی.
، زبون و زیردست. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) :
عقل عالم نه سغبۀ جهل است
خیل موسی نه سخرۀ سخره ست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
بیگار گیر، زبونکش زبون آزار آنکه مردم را به بیگاری برد، زیر دست آزار زبونگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخر
تصویر بخر
اسکنج گند دهان سکنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخره گیری
تصویر سخره گیری
عمل و حالت سخره گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخریه
تصویر سخریه
ریشخند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسخر
تصویر تسخر
مسخرگی، تمسخر
فرهنگ لغت هوشیار
فرمانبردار، بیگار کسی که او را به بیگاری (کار بی مزد) گرفته باشند، خریش خنده خریش کسی که او را دست انداخته و ریشخند کنند مجرگ بیگارگیر، ریشخندگر افسوسگر مطیع فرمانبردار، مقهور زیردست، کسی که مورد ریشخند واقع شود مسخره، کسی که بکار بیمزد و مواجب گمارده شود، ستور یا کشتی که بار و بنه شاه را مفت و بدون پرداخت کرایه حمل کند، زیر دست، کار بیمزد و اجرت، تمسخر لاغ فسوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخری
تصویر سخری
مطیع و فرمانبردار
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که نگاهداشته شده برای وقت احتیاج پس انداز پس افکنده ذخیره جمع اذخار. پنهان کردن پنهاناندن، اندوختن پس انداز، اندوخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخریه
تصویر سخریه
((سُ یِّ))
ریشخند، استهزاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سخره گیر
تصویر سخره گیر
کسی که مردم را به بیگاری می گیرد، کسی که به زیر دستانش سخت می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسخر
تصویر تسخر
رام شدن، بی مزد کار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسخر
تصویر تسخر
((تَ سَ خُّ))
مسخره کردن، ریشخند کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سخره
تصویر سخره
((سُ رَ یا رِ))
زیر دست، مسخره، کسی که به کار بی مزد گمارده شود، کار بی مزد و اجرت
فرهنگ فارسی معین
استهزا، ریشخند، مسخره، استهزا کردن، ریشخند کردن، مسخره کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیگاری، کار بی مزد، تمسخر، ریشخند، لاغ، افسوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استهزا، ریشخند، مسخره، هجو
متضاد: جد
فرهنگ واژه مترادف متضاد