جدول جو
جدول جو

معنی سخاپیشه - جستجوی لغت در جدول جو

سخاپیشه(سَ شَ / شِ)
آنکه پیشۀ او سخا باشد. مرد با کرم و سخاوت. سخی. بسیار جوانمرد:
مردیست سخاپیشه و مردیست عطابخش
با خلق نکوکار بکردار و بگفتار.
فرخی.
این زین دین امیر سخاپیشه تا مرا
در مجلس تو کدیۀ دستار پیشه شد.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گداپیشه
تصویر گداپیشه
کسی که کارش گدایی باشد، برای مثال و گر دست همت بداری ز کار/ گداپیشه خوانندت و پخته خوار (سعدی۱ - ۱۶۸)، پست فطرت، خسیس
فرهنگ فارسی عمید
(سُ خَمْ شَ / شِ)
سخنور. ماهر در سخنرانی. خطیب:
در دست سخن پیشه یکی شهره درخت است
بی بار ز دیدار و همی ریزد از او بار.
ناصرخسرو.
آنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون
دانای سخن پیشه بخندد زاقوالش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(سِ شَ / شِ)
آنکه پیشۀ او ساحری باشد. جادوگر و ساحر، مجازاً، بغایت ماهر در فن خود:
که گفت آنکه خاقانی سحر پیشه
دگر خاص درگاه سلطان نشاید.
خاقانی.
مطرب سحر پیشه بین در صور هر آلتی
آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ شَ / شِ)
عیار. مکار. حیله باز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ شَ / شِ)
پست فطرت. خسیس. لئیم:
وگردست همت بداری ز کار
گداپیشه خوانندت و سخت خوار.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(نَ شَ / شِ)
نواگر. نواپرداز. سرودگوی و نوازنده. مغنی. مطرب:
نواپیشگان برگرفتند رود
همه جام می داد جان را درود.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(سَ وی یَ)
زمین نرم و فراخ و برابر. ج، سخاوی. (منتهی الارب) (آنندراج). نرم. (اقرب الموارد) ، زمین پهناور. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ می یَ)
می زود فروشونده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). سیکی آسان خوار. (یادداشت مؤلف). رجوع به سخام و سخامی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ / شِ)
مرکب از ((ا)) حرف سلب + ((پیشه)) بمعنی شغل و کار و مجموع بمعنی بیکار:
در کوی تو اپیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.
شهید.
و در لغت نامۀ اسدی آمده است: ابیشه (با باء موحده) جاسوس بود وهمین بیت شهید را شاهد می آورد. رجوع به ابیشه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از جفاپیشه
تصویر جفاپیشه
ستمکار ظالم، معشوق نامهربان محبوب ستمگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اپیشه
تصویر اپیشه
از پیشاوند سلب و نفی (پیشه) بمعنی شغل) بیکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اپیشه
تصویر اپیشه
((اَ ش ِ))
بی کار
فرهنگ فارسی معین
آزارپیشه، ستمگر، ظالم، متعدی، نامهربان
متضاد: مهربان
فرهنگ واژه مترادف متضاد